تاریخ طبری:جلد پنجم:فتح فسا و دارابگرد

از جم‌نامگ
پرش به ناوبری پرش به جستجو

سخن از فتج شا و دادابگرد

عمرو گوید: سار ية بن ز نیم آهنگک فسا و دارابگرد کرد وچون‌به‌اردو گاه‌دشمن, رسید آنجا فرود آمد وجندانکه خدا خحواست آنها را محاصره کرد » آنگاه دشمنان فراهم آمدند و کردان فارس با آنها فرادم شدند و کار مسلمانان سخت شد که گر وهی عظیم برضد آنها فراهم آمده بودند. عمردر آن شب بخواب‌دید که مسلمانانودشمنان در وقتی ازروزبه نبرد بودند» روز بعد ندای نماز جماعت داد و چون وقتی که نبرد آنرا دیده بود در رسید برون شد. به خواب دیده بود که »سلمانان درصحر ایی بودند که اگر آنجا می‌ماندند محاصره می‌شدند و ار به کوهی که پشت سرشان بود پناه می‌بردند حمله از یکسو بود. ..,. یخن ایستاد و گفت: « ای «ردم من این دو

�۳۱۰۲ ترجمه تاریخ طبری

گروه را به حواب دیدم»ووضع آنها را بگفت.

آنگاه گفت: «ساریه بطرف کوه! بطرف کوه!» آنگاه رو به‌مردم کرد و گفت: «حدارا سپاهها هست؛» شایدیکیشان به‌آنها برساند» وجون آن‌وقت, آنروز فرارسید ساربه ومسامانان همسخن شدند که به کوه تکیه کنند وجنین کردند واز بسك سمت با دشمنان جنکیدند که خدا هرز یمتشان کرد واين زا برای عمر نوشتند و خبر دادند که شهر راگرفته‌اند ومردم آنجا را دعوت کرده‌اند و آنجا مقرداده‌اند .

یکی ازمردمبنی‌مازن‌گوید: عمرء سارية بن‌ز نیم دئلی‌را سوی فساوداز ابگرد فرستاد که آنجا را محاصره کرد آ نگاه‌پارسیان همدیگر را بخواندندو به‌صحرا زدند و انبوه شدند واز هرسو آهنکك او کردند. عمربه روزجمعه در اثنای حطبه گفت:«ای ساریةبن‌زنیم بطرف کوه! بطرف کوه!»وچون آنروزدررسید پهلوی مسلمانان کوهی بود که اگر به آن پناد می‌بردند دشمن تنها از يك‌سوءسوی آنها توانست آمد.به کسوه پذاه بردند وجنکگ کردند ودشمنان را هزیمت کردند ساربه غنیمتها راگرفت که از جمله يك جعبه جواهر بود که گفت مسلمانان آنرا به عمر ببخشند که بخشیدندو آنرا با خبر فتح همراه یکی برای عمر فرستاد.

گوید: وچذان بود که پیکها وفرستادگان جایزه می گر فتند وحوایجشان انجام می‌شد» ساریه به‌پيك کفت: «بحساب جایزه‌ات خرجی راه را با چیزی که‌پیش کسان خود نی به قرض‌گیر»

پس آن مرد به بصره آمد و چنان کرد وبرفت تا پیش عمر رسید وقتی بود که به کسان غذا می‌داد وعصایی را که شتر حویش راءی‌راند همراه داشت.

پس آهنکك وی کرد ومقابلش استاد. عمر گفت: «بنشین» و اوبنشست وچون غدا حورد عمر برفت واونیز برحعاست وبه دنبال وی رفت.

عمر پنداشت مردیست که کر سنه‌مانده وجون به درخانهةً عویش رسید گفت:

«در آی» و ره نانو اگفت طبق‌نان را (4مطم .لیا نان برد . وجون در صانه نشست

�جلد پنجم ۳۲۰۳

غذای وی را آوردند که نان بود وروغن زیتون ونمك درشت وچون پیش نهادند به زن خودگفت: «مگر نمی آبی غذابخوری ؟»

گفت: «گویامرد ی آنجاست».

عمر گفت: «آری »

گفت : « اگُر می‌خواستی پیش ۰سردان ن-ه‌ایان شوم جامه‌ای جز این برایم می‌حریدی*»

عمر گفت: «خوشدل نیستی که بگویند ام کلثوم دختر علی‌وزن‌عمر؟ »

گفت: «ابن به چه کارمن می‌خورد؟)

آنگاه به مردگفت: « بسیابخور» اگر خوشدل بود غذا بسهتر از این بود که می‌بینی۰ »

و بخوردند وچون به سربردند گفت: «ای امیرمومنان » فرستادة ساریةبن‌زنیم هستم.»

گفت: «خوش آمدی»

آنگاه فرستاده را چندان نزديك کر دکه رانضش به ران وی خورد و از کار مسلمانان پرسید» سپس از کار سارية بن‌زذیم پرسید و او قصة جعبه را بگفت که‌عمردر آن نگریست و بان زد:«خوش‌نیامدی تا پیش سیاه باز گردی و این رامیان آنها تقسیم کنی» این بگفت واورا بر اند.

گفت: «ای امیرمو‌منان! شترم را حسته کرده‌ام وبه حساب جایزهامقرض گرفته‌ام» چیزی به من‌بده که توشةٌ راه کنم»

و اصرار کرد تاشترش را با یکی از شتران ز کات عوض کرد وشتروی را بگرفت وجزوشتران ز کات کرد.

آنگاه فرستاده» غضب دیده ومحروم باز گشت تا به‌بصره رسید و فرمان‌عمر اه عایت بسا 5

�۱۰۱۴ ترجمةٌ تادیخ طبری

در مدینه» مردم در بارة ساریه وفتح از اوپرسیده بودند که‌آیا به روز جنسکك چیزی شنیدید؟

گفت: «آری‌شنيدیم که ای ساریه بطرف کوه! نزديك هلا کت بودیم» سوی کوه پناه بردیم وخدا مارا ظفرداد.»