تاریخ طبری:جلد پنجم:فتح باب

از جم‌نامگ
پرش به ناوبری پرش به جستجو

بکفتةً سیف فتح باب دد این سال بود

گوبد: بکفتةٌ راویان عمر ابوموسی را به بصره پس برد و سراقةبن‌عمرو را

�۱۹۸۳ ترجمةٌ تادیخ طبری

بس سراقه» عبدالر حمان‌بنر بیعه را پیش فرستاد و از پی‌اوروان‌شد تا وقتی‌از آذربیجان برون شد وراه‌باب گرفت نزدیکیهای آن به‌بکیر رسید و اورا به پهلوی سیاه گماشت و با آرابش وارد دبار پاب شد.

عمر حبیب‌بن‌مسلمه را نیز به كمك اوفرستاد» وی را از جزیره روانه کرد و زیادبن‌حنظله را به جای وی سوی جزیره فرستاد.

وچون عبدا لرحمان‌بن‌ربیعه در دیارباب به نزديك شاه رسید (در آن هنگام شاه آ نجا شهر بر از بود که‌از مردم فارس بود وبر آن مرز بود واصل وی از خاندان شهر بر ازشاه بود که بنی‌اسر اثیل را تباه کرد وشام را از آنهاخالی کرد)شهر براز نامه نوشت وامان خحواست که پیش عبدالرحمان آید و او امان داد که بیامدو گفت: «من در مقابل دشمنی سخت کوشم واقوام مختلف که به حرمت واعتبار انتساب ندارند . شابسته نیس تکه مرد صاحب اعتبار وشهزن به امثالاینان کم کند و برضد صاحبان اعتباروريشه از آنها كمك بگیرد که‌مرد صاحب اعتبار هر کجاباشد خو یشاوندصاحب اعتبار است .

«من با مردم قبج وارمن نسبتی ندارم: شما بردیار من و قوم من تساطیافته‌اید» من اکنون از شما هستم» دست من با دست شماست و دل من سوی شماست. خدا ما وشمارا مباره بدارد» جریةً ما از شما ست وظفر با شماست که هرجه حواهید کنید» مارا به جزیه زبون مکنید که در مقابل دشمن ضعیف شویم.»

عبدالرحمان گفت: «بالاتر از من مردی هست که نزديك تسو رسیده سوی او درو»و اورا عبور داد که سری‌سراقه رقت و باوی چنان گفت.

سراقه گفت: «این را دربارةٌ کسانی که همراه تو باشند مادام که چنین باشند می‌پذیرم »هر که بماند وجنکک نکند بناچار باید جزیه دهد. »

شهر براز پذیرفت واین دربارةٌ مشر کانی که با دشمن جنگ‌می کردند رسم‌شد

فاگ نو ۵ وم ره افتتعك دا متباند رمق و ند ۱ بت یه آن ناژ آنماه داشته

�جلد پنجم ۱۹۸۰۳

ادن سراقه‌این را برای عمر بن‌حطاب نوشت که اجازه‌داد ونیگوشمرد. از همه نقاط آن عرص کوهستانی محل مسکونی نیست که ارمنی در آن نباشد مر ازفار که در اطراف آن سکونت دارند. جنگ وه‌جوم؛ مردم مقیم را نابود کرد و آنها که اهل کوهستان بودند سوی کوهها رفتند واز سکونت زمین خود باز ماندند و در آنجا جز سپاهیان و کسانی که كمك آنها بودند یا آذوقه می آوردند کس‌مقیم نبود. از سر اقةبن‌عمرومکتو بی گرفتند به این مضمون: «بنام خحدای رحمان رحیم «اين اما نیست که سر اقةبن‌عمرو»عامل امیرمومنان»عمربن خطات «به شهر براز وسا کنان ارمینیه وارمنیان میدهد» جانها ومالها و دینشان را «امان میدهد که زیان نبینند وپراکنده شان نکنند. مردم ارمینیه وابسواب» «از مقیم‌و کو چ وهر که اطرافشان باشد وبا نها پیوندد»میباید وقتی هجومی «ر خ‌دهد رامی‌شو ند ودستورولایت‌دار را» هجوم‌باشد یانباشد» اجرا کنند «هر که این را ببد برد جزبه از او برداشته شود مگر آنها که‌سپاهی شدها زد « که سپاهی شدن بجای جزیةٌ آنهاست وه رکه مورد حاجت نباشد و به‌اند «مانند دیگر مردم آذربیجان عهدددار جزیه‌است اگرسپاهی شو ندر اهنمایی «و میهمانی بك روز کاملء از آنها برداشته شود و اگر ترك کردند باید « بدهند . « عبدا لرحمان‌بن‌ربیعه و سلمان بن‌ر بیعه و بکیرینعبدالله شاهد (« شدند . «مرضی‌بن»قرن نوشت وشاهد شد » پس از آن سراقه» بکیر بن‌عبدالله وحبیب بن‌مسلمه وحذیفةین اسید و سلمان‌بن رنه وا مهم دم کم هستاتهات ااظ .تساه نکن ۱ یه مه فا اه مس

�سراقه خبر فتح وفرستادن این کسان را برای عمربن حطاب نوشت. عمر پنداشت که‌اين کار به آن‌صورت سرانجام ندارد که کسانی رابی‌لوازم فرستاده‌بود. که آنجا مرزی بزرگ بود وسپاهی بزرگ آنجا بود و پارسیان منتظر بودند که آنها چه می کنند و آنگاه جنک را رها کنند یا آغاز کنند و چون اطمینان بافتندوعدالت اسلام را خوش دیدند سراقه بمرد وعبدا لرحمان‌بن‌ربیعه را جانشین کرد.

سرانی که سراقه فرستاده بود برفتند و هیچکس جایی راکه سوی‌آن رفته

«بنام خدای رحمان رحیم

«اين امانیست که بکیربن‌عبدالله به مردم موقان کوهستان قبسج «می‌دهد که ما لها وجانها ودینشاد ورسومشان ایمن است در مقابل جزیه «از هربالغ يك‌دیناریا بهای آن» و نيك‌خواهی ورهنمایی هرمسلم‌ان و «مهمانی يك روز وشب. مادام که چنین کنند و نیکخواه باشند درامانند و «واين بعهد ماست ویاری از خدا می‌جوییم واگر نکردند و خللی از «آ نها عیان شد امان ندارند» مکر آنکه همه خحلل اندازان را تسلیم کنندو «وگرنه آنها نیز همدستی کرده‌اند.

« شماخ‌بن‌ضرار ورساس بن‌جنادب وحملة‌بن‌جویه شاهد شدندبه

�جلد پنجم ۱۹۸۵

عبدالرحمان با سیاه رو ان‌شدو ازباب گذشت. شهر براز بدو گفت:«می‌خواهی چه کنی؟ »

گفت: «آهنگ قوم بلنجردارم.»

گفت: «ما باینر اضی ایم که ابن سوی باب ما را آسوده گذاردند .»

عبدالرحمان گفت: «ولی ما به این راضی نیستیم و می‌خو اهیم در دیارشان به آ نها حمله کنیم» بخدا کسانی همراه ماهستند که اگر امیرمان اجازةٌ پیش‌رفتن دهد با آنها به‌قوم ردم می‌رسم)

گفت: «آنها کیانند؟)

گفت: «اقواعی هستند که صحبت پیمبر خدا صلی‌الله علیه و سلم‌داشته‌اند و به این دین گرویده‌اند. جماعتی که در جاهلیت حیا وبسزرگسواری داشته‌اند وحیا و بزرگواریشان بیفزوده واين پیوسته در آنها هست وپیوسته ظفربا آنهاست تاکسانی که بر آنها چیره می‌شوند تغییرشان دهند وبه سب بکسانی که تغییرشان میدهند از حال خویش بگردند»

پس عبدا لرحمان در ایام عمر باقوم بلنجر غزایی داشت که زنی بیوه نشد و کودکی یتیم نشد وسپاه وی به‌غزای بیضا تا دویست فرسنگی بلنجر رفت» بار دیگر به‌غزا رفت وسالم ماند ودرایام عثمان نیز غزاها داشت.

عبدالرحمان‌در ایام حلافت عثمان کشته شد واین به‌هنگامی بود که مردم کوفه برضد عثمان برخاسته‌بودند که چرا بعضی مرتدشدگان را بکار گماشته بود مکٌّر اصلاح شوند امانشده بودند دنیا طلبان برمردم کوفه تسلط یافته‌بودند. و این تباهشان را بیفزود وبر عثمان سخت گرفتندواو به‌تمثیل شعری می‌خو اند که مضمون آن چنین بود:

«من وعمرو» همانند کسی بودیم.

«که‌سکش را جاق کرد. ...وه

�سس مس ___ ۳

5۳۳ ترجمة تادیخ طبری ‏

«ونیش وناخن‌سکك وی را زخمی کرد»

سلمان‌بن ر بیعه گوید: وقتیعبدا لرحمان‌بنر بیعه‌سوی‌ترکان رفت‌خدا نگذاشت ت رکان برضد او برخیزند و گفتند: «این مردکه چنین جرئت آورده فرشتگان را به همراه دارد.» وحصاری شدند وفراری شدند وعبدالرحمان با غنیمت وظفر باز آمد واين در ایام خلافت عمر بود.

گوید: عبدالرحمان‌درایامعثمان‌نیز باتر کان غزاها داشت‌وظفر با اوبود تاوقتی که مردم کوفه‌دیگر شدند که چراءثمان کسی را که‌چرا مرتدشده‌بودبکار گماشته‌بود و عبدالرحمان بار دیگر به‌غزای ترکان رفت که ترکان همدیگر را بملامت گرفتند ویکیشان بدیگری گفت: «اینان مر کگک ندار نلم»

گفت: «بیازمایید» چنان کردند ودر بیشه‌ها کمین کردند ویکی از آنها به غافلگیری تیری به یکی از مسامانان زد و او را بکشت ویاران وی‌گریختند وترکان برضد عبدالر حمان‌برخاستند وجنکی‌سخت کردند ومنادی‌ازدل فضانداداد: «خاندان عبدالرحمان صبوری کنید که وعده‌گاه شما بهشت است.»

پس عبدالرحمان بجنگید تا کشته شد ومسلمانان عقب رفتندآنگاه سلمان‌بن ربیعه پرچم را بگرفت و بجنگید ومنادی از دل فضانداداد: «خاندان سلمان‌بن ربیعه صبوری کنید»

سلمان گفت: «مگر ترس از ما می‌بینی »» آنگاه بامردم رو ان شد.

سلمان وابوهر یره دوسی سوی‌گیلان رفتند و از آنجا به‌گرگان رسیدند وپس از این حادثه تر کان جرات‌گرفتند واين مانع از آن نبود. که پیکر عبدالرحمان را نگهدارند که تا کنون بوسیلةً آن طلب باران میکنند.

مطربن ثلج تمیمی گوید: «دربساب» پیش عبدالرحمان‌بن ربیعه رفتم که شهر براز پیش وی بودء مردی پریده رنگك پیش عبدالرحمان آمد وپهلوی شهر براز

تاریخ جصان

�جلد پنجم ۱۸۷

سرخ بود وزمينةً سیاه) وسخن کردند شهر براز گفت: «ای امیر» میدانی این مرد از کحا آمده. سالها پیش این مرد را سوی سد فرستاده‌ایم که ببیند وضع آن چیست و نزديك آن کیست؟ ومالی فراوان توشهةٌ راه او کردم و به شاه مجاور نامه نوشتم وهدیه فرستادم واز او حو استم که به شاه مجاور خود نامه نویسد وبرای هر يك از شاهان مابین او وسد هدیه‌ای همراه وی کردم وبه‌هر شاه هدیه داد تا به شاهی ر سید که سد به‌سرزمین اوست و برای وی به عامل آن‌ولایت نامه نوشت که پیش وی رفت و عامل شاه بازیار حود را باوی فرستادکه عقاب خویش را همراه داشت وحریری بدوداد و بازیار از او تشکر کرد وچون نزد سد رسیدند د و کوه بودکه سدی مابین آن بسته بودند که برابر دو کوه بود وبالاتر رفته بود. پیش سد خندقی بود سیاهتر از شب ازبس که عمیق بود.

گوید: ومن در آن‌نگریستم ودقت کردم و آمدم که بر گردم» بازیار به‌من گفت: «صبر کن تا پاداش ترا بدهم» هر پادشاهی که پس‌از پادشاهی بیاید بمنظور تفرب خدا بهترین جیزی راکه دارد دراین دره می‌افکند.»

آنگاه باره‌گوشتی را که همراه داشت ببرید ودر گودال افکند و عقاب سوی آن جست. گةت: «اگر پیش از آنکه به‌ته رسد آنرا بگیرد که هیچ واگر بسدان نرسد تا به‌ته برسد جیزی به‌دست آید.)

پس‌عقاب پیش‌ما آمد که گوشت در پنجه‌های آن‌بود ویاقو تی‌بر آن بود که آنرا به‌می‌داد» ابنك آن یاقوت است و آنرابه‌شهر براز داد که‌سر خ‌بود. عبدا لر حمان آنر | بگر فت‌ودر آن‌نگر بست‌و به‌شهر بر از پس داد. آ نگاه‌شهر بر از گفت:«ابن»ازاین‌ولایت» بعنی باب؛ بهتر است. بخدا که خحصال شما را بیشترار حاندان خسرو دوست دارم؛ ار زیر تسلط آنها بودم وخبر این یاقوت به آنها می‌رسید از من »سی گرفتند» بخدا مادام که درست پیمانی کنید وشاه بزرگتان درست پیمانسی کند هیچ چیز تاب شما

نار د.» ض عایت مسا 5

�۱۹۸۸ ترجمهٌتادیخ طبری

آنگاه عبد الرحمان رو به فرستاده کرد و گفت: «وضع این حفره چگونه است

کفت: «همانند جامه‌ایست که به‌تن این مرد است.»

گوید: پس او در جامةً من نظر کرد مطربن اج به‌عبدا لررحمان‌بن ربیعه گفت: «بخدا این مرد سخن راست آورد که دقت کرده ودیده است»

کفت: «آری صفت آهن وروی را آورده که خداوند گو ید:

«آتونی زبرالحدید حتی اذاساوی بینالصدفین قال انفخو احتی اذاجعله‌نارا؛ قال آتونی افر غ علیه قطر ا۱»

بعنی: قطعات آهنی به‌من آرید» تاچون میان دودیو اره پرشد» گفت بدهید تا آنرا بکداعت» گفت به‌من آرید تا روی‌گداختةبر آن بریزم» عبدا لرحمان به شهر براز گفت: «بهای مديةٌ توحند است؟» ۱

گفت: «دراين ولایت یکصد دزار و درولایتهای دور سه هزار هزار»

به پندار و اقدی دراین سال معاویه به‌غزای تابستانی رفت وبا ده هزار کس از مسلمانان و ارد دبار رومیان شد.

بعضی‌ها گفته‌اند وفات خالدین و لید دراین سال بود.

وهم در این سال بزیدین معاو به وعبدالمللك‌ین ءروان تولد بافتند.

در این سال عمربن خطاب سالار حج بود» عامل وی برمکه عتاب‌بن اسید بود» عامل نمن بعلی بن امیه بود وبر دیگر شهرهای »سلمانان عاملان وی همانها بودند که درسال قبل بوده بودند و ازپیش یادشان کرده‌ایم.

دراین سال عمر درتقسیم مناطق مفتو ح میان مردم کوف» وبصره تغییر آورد.

۱-کهف (۱۸) آبه ۹۵