تاریخ طبری:جلد پنجم:سخن دربارهی سفر عمر و آنچه دربارهی مصالح مسلمانان کرد
سخن دد بادة اابن سفر عمر و آ نچه در بادة مصالح مسلمانان کرد
ابوحارثه گوید: عمر روان شد و علیعلیهالسلام را در مدیسنه جانشین کرد صحایان زا ثبه همراه برد وشتایان براف: وراه انلهعبو ر کرد وجو ننر ديك آنجا
�جلد پنجم ۱۷۳
رسید از راه بگشت وغلامش به دنبال اوبود. آنگاه پیاده شد و زهراب کردآنگاه بیامد وبرشتر غلام خویش نشست که پوست وارونهای بر آن بود وشتر خود را به غلام داد وچون پیشاهنگان مردم بدورسیدند گفتند: «امیرمومنان کجاست؟
گفت: «پیش روی شماست»
از این سخن خویش را مقصود داشت اما آنها پیشرفتند وازاو گذشتند و او برفت تا به ایله رسید وفرود آمد و به پیشوازیان گفتند: «امیرمقمنان وارد ابله شدو آنحا فرود آمد (
و آنها پیش وی باز گشتند.
هشامبنعروه بنقل از پدرش گوید : وقتی عمربنخطاب بامهاجران وانصار سوی ایله آمسد وپیراهن کرباسی خود راکه نشیمنگاه آن در طول راه پاره شده بود به اسقفداد و گفت: «اين را بشویووصله کن»
که از خودم به تومیدهم »
گوید: عمر آنرا بدید ودست مالید آنگاه پیراهن خویش را ببوشیدوپیراهن وی را پس دادو گفت: «اینعرق را بهتر می گیرد»
رافحبنعمر گوید: در جابیه شنیدم که عباس به عمر می گفت : « چهار چیسز است که هر که بدانکار کند عدالت کرده است: امانت در مال ومساوات درقسمتو وفا بهوعده وبر کناری از عیب» خود و کسانت را پا کیزهدار»
ابوحارثه گوید: عمر مقرریها را تقسیم کرد وقشلاق و یبلاقها را معين کرد و مرزها و پادگا نهای شام را استوار کرد و آنجابگشتودر هرولایت این چیزها رامعین
9
کرد عبداللهبنقیس را برسو احل ولا گهاشت» شر حبیل را معءو لکر د و معاه به
�سس
۱۸۳۷۴ ترجمهةٌ تادیخ طبری
را به کار گماشت وابوعبیده را سالاری داد وخالد را زیر فرمان اونهاد . شرحبیل بدو گفت: «ای امیرمومنان مرا به سبب نارضایی عزل کردی!4 گفت :«نه » تو چنان بودی که میخحو استم » ولی مردی نسرومندتر
نارضایی عزل نکردم» بلکه مردی یرومندتر میخو استم »
وهم اوعمروبن عبسه را برانبارها گماشت و همه چیز را معسین کرد آنگاه با مردم به وداع ایستاد.
عدیبنسهیلگوید: وقتی عمر از مرزها و کار همای خویش فراغت یافت مواریث را تفسیم کرد وسهم ورثه را نست به یکدیگر معین کرد وبه وارثان زندة هر کس داد .
شعبی گوید : حارثبنهشام با هفتاد کس از خاندان خود به شام رفته بود و بیش از چهارکس از آنجا بازنیامد ومهاجربنخالد بنو لید شعری به این مضمون گفت:
«مر که در شام ساکن شود
«آنجا آرام گیرد
«شام اگر ما را فنا نکند
«غمگین شود
«بیست سوار ازبنیریطه را
«نابود کرد « که سبیلشان جیده نشده بود
« از بنی اعمامشان نیز 9
�جلد پنجم ۱۸۷۵
«بهمین شمار نابود کرد «واين مایةٌ شکفتی کسان است «مر کشان از طعنوطاعون بود «واین را تقدیربرای مارقم زده بود .» گوید: عمر درذی حجه از شام سوی مدینه باز گشت و هنگام رفتن بهسخن ایستاد و حمد و ثنای خدا کرد و گفت: «مرا برشما ولابت دادند انشاءالله تعهد خود را دربارة امور «شما بهسر بردم؛ آنشاءاللهدر غنیمت و منازل و مغازی با شما عدالت «کردیم و آنجه راپیش شماست سامان دادیم» سپاهیان آماده کردیم» مرزها «رامعین کردیم وشما را منزل دادیم وچندان که غنیمت و حاصل جنگهای «شام اقتضا داشت» شما ر امرفه داشتیم» مقرریمعین کردیم و عطا وروزی «و کمك دادیم » هر کسه چیزیداند کسه باید عمل شود و به ما بگوید «انشاءا للهبدان عمل کنیمو لا قوةالا با لله.» آنگاه و قتنماز رسید» کسانگفتند: «چهشود اگر بهبلالگوبی اذانگوید.» عمر بدو گفت که اذانگوید» وهنگاماذانبلالهمه کسانی که صحبت پیمبرخدا صلی الله علیهوسلم داشته بودند بکریستند تا ریششان تر شد وعمر از همه سختتر میگریست» آنها که صحبت پیمبر نداشته بودند از گریهٌ صحابیان ویاد او صلیالله
پی نوره تن خویش را باجوشاندةٌ زعفر ان آميخته به شر اب مالش داد.
�۱۸۷۶ ترجمهةٌ تادیخ طبری
و باطن شراب را حرام کرده چنانکه ظاهر و باطن گناه را حرام کرده مسح شر اب را نیز چون نوشیدن آنحرام کرده وباید شسته شرابرا بهتنهای خویش نمالید که نجس است اگر کردهاید دیگرنکنید.
خالد بدو نوشت ما شراب راکشتیم که وسیلةً شست و شو شد و دیگر شراب نبود.
عمر بدو وشت: «به گمانم خاندان مغیره بلیهٌ خشو نتدارند» خدا شما را براین صفتنمیر اند». و قضیه بههمین جا ختم شد.
درهمین سال» یعنی سال هفدهم بهگفتةٌ سیف خالدین ولید و عباضبن غنم؛ به سرزمین رومیان حمله بردند.
گوید: بهسال هفدهم خالد و عیاضبن غنم سوی سرزمین رومیان رفتند و اموال فراوانگرفتند» آنها از جابیه رفته بودنسد. وقتی عمر سوی مدینه بمازگشت ابوعبیده عامل حمص بود و خالد زیر فرمان وی بود و عامل قنسرین بود. عامل دمشق بز بدبن ابیسفیان بود» عامل اردن معاویه بود» عامل فلسطین علقمةبن مجزز بود» عامل انبارها عمروبن عبسه بود» عامل سواحل عبدالله بنقیس بود و بسرهر عملی عاملی گماشته بود و پادگانهای شام و مصر و عراق بهمان صورت که به سال هفدهم سامانگرفت تاکنون بجاست و هیچ قومی پادگان دیگری پدید نیاورد مگر اینکه کساتی کافر شوند که بر آنها بتازند و پادگانی نهند.
ابوحارثه گوید: وقتی خالد باز آمد و مردم بدانستند در این جنک تابستانی غنایم فراو ان گر فته کسانی از دور و نزديك از او چیز خواستند» اشعثبن قیس از جمله کسانی بود که در قتسرین از خالد چیز خواست که دههزار به او جایزه داد.
گوید: و چنان بود که چیزی از کارها از عمر نهان نمیماند» از عراق بهاو نوشته بودند که چه کسانی رفتهاند وازشام نوشته بودند که چه کسانی جایزه گرفتهاند. رت و ۱ ۵ و ۱ ی ای ۱ ۱ ۱
�جلد پنجم ۱۸۳۷۷
را به گردنش اندازد و کلاهش را بردارد تا معلوم دارد جایزهٌ اشعث را از کجا داده از مال حویش با از غنایمی که گرفته است؟ اگر گوید از غنیمت بود بهعیانت اقرار کرده و اگر گوید از مال خویش داده اسراف کرده و به هسرحال او را معزولکن و عمل وی را ضمیمةً کار خویش کن.
ابوعبیده به خالد نوش تکه پیش ویآمد آنگاه مردم را فراهم آورد و برمنبر نشست و پيك برخحاست و گفت: «ای خالد؛ آیا ازمال خویش ده هزار جایزه دادهای یا از غنایم؟)
اما خالد جواب نداد تا سخن مکرر کرد و ابوعبیده همچنان خاموش بود و چیزی نمی گفت.
آنگاه بلال برعاست و گفت: «امیر مومنان دربارةٌ تتو چنین و جنان فرمان داده و کلاه وی را برگرفت و عمامه به گردنش افکند و گفت: «چه می گوبی از مال خودت ود یا از غنیمت"؟»
گفت: «از مال خودم بود.»
پس بلال او را رها کرد و کلاهش را بداد وبه دست خحود عمامةٌ او را بست و گفت: «از والیان خویش اطاعت می کنیم و بزرگان خویش را حرمت و خدمت می کنیم.»
گوید: حالد متحیر مانده بود و نمیدانست معزول استپانه؟ ابوعبیده نیز به او خبر نداد و چون عمر مدتی انتظار کشید و خالد نرسید» حدس زدکسه چه شده و به خالد نوشت که برود.
حالد پیش ابوعبیده آمد و گفت: «خدایت بیامرزاد منظورتاز این کار چه بود که چیزی را که دوست داشتم پیش از این بدانم از من نهان داشتی؟»
ابو عبیده گفت: «بخدا نمیخواستم ترا نگرانکنم» چاره نبو که مسیدانستم
�پیش عمر رسید و از ا وکله کرد و گفت: «به مسلمانان از تو کله کسردم بخدا ای عمر دربارةٌ من خوب نکردی.»
عمر گفت: «اینثروت از کجا آمده؟)
گفت: «از غنایم و سهم خودم. هرچه بیشتر از شصت هزار باشد مال تو»
پس عمر دارایی وی را تقویم کرد و بیستهزار به او رسید که به بیت المال داد. آنگاهگفت: «ای خالد بخدا تو پیش من محترمی و بهنزد من محبوب » پس از اين در بارةٌ چیزی از من گله نخواهی کرد.»
دل در او بندند» خواستم بدانند که صانع خحداست و در معرض فتنه نباشند.
سالمگوید: وقتی خالد پیش عمر آمد. عمر شعری بهتمثیل خواند که مضمون آن چنین بود:
«کاری کردی که کس مانند تو نکرد.
«اما هرجه مردمان کنند کار خحداست.»
و از او غرامتگرفت پس از آن عوض داد و اين نامه را دربارة اوبه مردم نوشت که حال وی معلوم شود و او را مبرا کرد.
به کفتةً و اقدیدرهمینسال یعنیسالهفدهم» عمر عمره کرد ومسجدالحرامرا پساعت و وسعت بیفزود و بیست شب در مکه ببود و خانة کسانیرا که نخو استند بفروشند به ویرانی داد و بهای خانهها را در بیتالمال نهاد تاگرفتند.
عمرٌ عمر در ماه رجب بود و زیدبن ثابت را درمدینه جانشین کرد.
که فده و مهف ی ۵ اوح ام کت فا کته هه اه
�مت سس ب ۳۳ ۳ ۳ سب ۳۳ سس تست یت سم
جلدپنجم ۱۷۹
نوفل و ازهر بنعبد عوف و خویطببن عبدالعزی و سعیدبن یربو ع را مامور این ون
کثیر بن عبدالله مزنی بنقل از جدش گوید: به سال هفدهم درسفر عمره همراه عمر بودیم» در راه مردم آبها باوی سخن کردندکه میان مکه و مدینه منزلهایی بسازند که پیش از آن بنا آنجا بود. عمر اجازه داد و شرط کرد که اپن سبیل را در سایه و آب مقدم دارند.
واقدیگوید: در همین سال عمربن خطاب. ام کلثوم دختر علیبن ابیطالب راکه از فاطمه دختر پیمبر خدا صلیالله علیه و سلم بسود بهزنی گرفت و درذی- قعده بهخانهٌ خود برد.
گوید: درهمینسال بهماه ربیعلا اولعمر ولایت بصرهرا بهابوموسی داد و فرمان داد که مغیره دا پیش وی روانه کند وچنانکه در روابت زهری هست ابویکره و شبلبن معبد بجلی و نافعبن کلده وزیاد برضدوی شهادت دادند.
بعقوببن عقبه گوید: مغیره پیشام جمیل رفت و آمد داشت که زنی ازبنی- هلال بود و شوهری از طابفهٌ ثقیف داشته بوده بنام حجاجبن عبید» که مرده بود. مغیره پیش وی میرفت » مردم بصره از این خبر یافتند و آنرا و حشتآور شمردند. بك روز که مغیره پیش آن زن رفت مراقبان گماشته بودند و همه کسان که حاضر بودند برفتند و پرده برداشتند و مغیره را دیدندکه بازن در آمیخته بود.
آنگاه ابوبکره پیش عمر رفت که صدای او را شنید ءپردهای درمیانه حایل
بود و گدت: «ابو بکره!» گفت: «بلهي
«
گفت: و«برای شری آمدهای»
سس
کت : مغ ه ب | به د اه |-..---تقلاسیتن۵ آزگاه قشم ار از ۹ ت.
�خسم
۱۸۸۰ ترجمهٌتادیخطبری
گوید: عمرابوموسی اشعری را بعنوان عاملفرستاد و گفت که مغیره را پیش وی فرستد. مغیره کنیزی بهابوموسی هدیه داد و گفت: «او را برای توپسندیدهام» و ابوموسی مغیره را پیش فرستاد.
مالكبن اوسبن عدنانگوید: درحضور عمربودم که مغیرهرا پیشوی آوردند وی باز نی از بنیمره زناشویی کرده بود.
گوید: عمر بد و گفت: «توبیخیالی و پایبند شهوت.»
گوید: شنیدم که دربارة زن پرسشمی کرد.
مغیره گفت: «رمطا نام دارد» شوهرش از طایفة
نقیف بوده و و حصودش از مردم بنیملال است۰)
ابوجعفر کوید: سبب اختلاف مغیره وابو بکره که بسرضد وی شهادت داد مطابق روایت عمروچنان بود که مغفیره با ابوبکره همچشمی داشت و ابوبکره بهر مناسبت با وی مفاخره می کرد» در بصرههمسایه بودند و کوچهای میانشانفاصلهبود وبالاانههایشان مقابل هم بود وروزنها روبه روبود.
گوید: وچنان شد که تنی چند دربالاخانه ابو بکره فراهم آمده بودند و سخن می کردند» بادی وزید وروز نه را بگشود. ابو بکره برخاست که آنرا ببندد و مغیره را که بادروزنبالاخانةاورانیز گشودهبود دید که میاندوپایزنی نشستهبودو بهحاضران گفت: «برخیزند وبنگرید.»
قتی برخاستند ونگربستند گفت: «شاهد باشید.»
گفتندد»,واین ,کیست؟ 0
کفت: «امجمیل دختر افقم»
گوید: امجمیل از طایفهبنیعامر بن صعصعه بود و همدم مغیره بود وپسیش امیر ان و بزرگان میرفت که به روز گار وی بعضی زنان چنینمی کردند.
گفتند: « ما کفلهای, دیدیم و ندانیم.>. هرت ندست» و جون برصاست
�- سب همست
جلد پنجم ۱۸۸۱
تردیدشان برفت وچون مغیره برای نماز رفت ابوبکرهمانم نماز کردن وی شدو گفت: «پیشوای نمازما مباش»
کو ید: قصه را برای عمر نوشتند ونامهها درمیان رفت» عاقبتعمرابوموسی را پیش خو اند و گفت: «ایابو موسی»تراعاملمی کنم وسویسرزمینیمیفرستم کهشیطان در آنجاتخم نهاده و جوجه آورده هرچهر | شناختی پابندآن باش ودیگرمکن که خدا کار ترادیگر کند. »
ابوموسی گفت: «ای امیرمومنان؛ تنی چند از اصحاب پیمبر خدای را از مهاجر و انصار به كمك من فرست کهآنها را در این امتو اینگو نهکارها چوننمك یافتهام که طعام جز بدانسامان نیابد»
عمرگفت: «هر که را خواهی به كمك گیر»
و اوبیستونه کس را به كمك گرفت که انسبن مالك و عمرانبسن حصین و هشام بنعامر از آن جمله بودند .
آنگاه ابوموسی با جماعت برفت تا در مربد بصره فرودآمد و جون مغیره خبر بافت که ابوموسی در مربد فرود آمدهگفت: «بخدا ابوموسیبه زیارتیا تجارت نیامده بلکه به سالاریآمده »
گوید: در این سخن بودند که ابوموسی وارد شد ونامةٌ عمررا به مغیره داد که مختصرترین نامهای بود که میشد نوشت. چهارجمله بود که عزل کردهبودوعتاب کرده بود وترغیب ودستور شتاب داده بودوسالار .جبن کردهبود. نوشته بود.
«اما بعد» خبری وحشت زا دربارة تورسید» ابوموسی را به امارت فرستادم کار خودرا بهاوتحویل کن وبشتاب» به مردمبصرهنیز نوشته بود: راما بعدء ابوموسی را به امارت شما فرستادم که حق ضعیف را
حص 1 ه_ رز ت۱3 ۲ ۹۸۵ ۱ ۲ [تاریت جهان 4 ۲ «« ۳۹ 1 ۳9 ۹ كت« ۰ ۳
�۱۸۸۲ ترجمةٌ تادیخ طبری
غنیمت شما را بشمارد ومیانتان تقسیم کند وراههایتان را پاك کند »
آنگاه مغیره کنیزی از مرالید طایف به نام عقیله هدیة ابوموسی کردو گفت : «اورا برای تو پسندیدهام» که کنیزی خو برویبود .
مغیره و ابو بکره و نافعبن کلدهوزیاد وشبلبنمعبدبجلی روان شدند تاپسیش عمر رسیدند و آنها را با مغیره فراهم آورد.
مغیره گفت: «از این بندگان بپرسمراچگونه دیدند؟ از روبه رو یا از پشت
بخدا بازنم آميخته بودم که همانند آن زن بود»
عمر از ابو بکره آغاز کردکه برضد مغیره شهادت داد که ویرا میان دو پای امجمیل دیده که چون میل در سرمهدان داخل وخارج می کند.
گفت: «آنها را جکو نه دبدی 3 گفت: «از پشت سر » گفت: «جکو نه سرها را شناختی؟» گفت: «روی پابلند شدم»
آ نگاه شبلبنمعبد را پیش خواند وهمانگونهشهادت داد.
پرسید: «از پشت سردیدیشان يا از پیش روی؟»
گفت: «از پیش روی. »
نافح نیز همانند ابوبکره شهادت داد. اما زیاد مانندآنها شهادت نداد گفت: «اورا دیدم که میان دوپای زنی نشسته بود» دوپای حنازده دیدم کهمی لرزیدبادو کفل لخت» و صداینفس زدن سخت شنیدم. »
کفت: «آباچون میل در سرمهدان دیدی؟ »
کفت: «نه ) هت
�جلدپنجم ۱۸۳۸۳
گفت: «آیا زن را میشناسی؟»
گفت: «نه» ولی شباهت اورامیدانم.»
گفت: «به يكسوشو.»
آنگاه بگفت تاآن سه تن را حدزدند واین آیه را بخواند که :
«فان لمبًتو بالشهداء فاو لك عندا له همالکاذبون»
یعنی: اکر گواهان نیارند آنها خودشان نزد حدادروغکو یانند.
مغیره گفت: «دل مرا از این بندگان خنك کن »
عمر گفت: «خاموش باش که خدا صدایت را فه کند » بخدا اگر شهادت کامل شده بود ترا با سنگهای خودت سنگسار می کردم»
به قولی در همین سال» یعنی سالهفدهم سوقالاهواز ومناذرونهر تیریفتح شد وبه قولی دیگر این بهسال شانزدهم هجرت بود.