تاریخ طبری:جلد پنجم:سخن از رثاها که در بارهی عمر گفتند
سخن از د اها که دد بازة عمر گفتند
هشامبن عروهگوید: زنی برعمر میگریست ومی گفت: «چهغمی در مصیبت عمر دارم غمی که پخش شد وهمهانسانها راگرفت. » مغیرةبن شعبهگوید: وقتیعمر بمرد دختر ابیحنتمه براو بگر بست و گفت: «دریغ از عمر کهمحنتها را ببرد و کارها را سامان داد فتنهها را محو رد وسنتها را زنده کرده پا کدامن برفت وبر کنار از عیب.»
وهممغیرقبن شعبه گوید: وقتیعمررا به گور کردند پیشعلی رفتم» میخو استم چیزی در بارةٌ عمر از او بشنوم» بیرون آمدو از سرو ریشش آب میچکید که غسل می کرده بود» جامهایبهتن داشت و تردید نداشت که خحلافت بدو میرسد گفت: «خدا پسر عطاب رابیامرزاد» دختر ابی حنتمه راست گفت که از خیر خلافت بهره برد و ازشر آن حلاص شدء؛ بخدا در زکفیتبهز بانش نهاده بودند.»
�ست -
۰۵۶ ۲ ترجمهتاریخطبری
سعیدبن مسیب گوید: عمر بهحج رفت وچون بهضجنان رسید گفت: «خدایی جز خدایبزرگ والا نیست که هر کهراهرچهخواهد دهد. منشتران حطاب را دراین دره میچر انیدم» جبهای پشمین داشتم» خطابتندخو بود وو قتی کار می کردم خستهام می کرد واگ رکوتاهی می کردم کتکم میزد. اکنون چنان شدهام که میان من وخدا کس نیست.»
ولید مکی گوید: «روزی عمر نشسته بود» مردی لنگک نمودار شد که شتر لنگی را می کشید وچون پیشعمر رسید شعری بخواند وعمرگفت لاحول ولا قوة الابالله» ءرد از للکی شتر شکایت کرد عمر شتر را بگرفت واو را برشتر سرخی نشاند و توشهدا دکه برفت۰»
پس از آن عمر سوی حج رفت ودر اثنای راه سواری بدو رسید وشعری
عبدالملكبن نوفل گوید: عمر عتبةین ابیسفیان را عامل کنانه کرد» وچون پیش عمر باز گشت مالی آورد که بدو گفت: «ای عتبه این چیست؟»
کرت خ «مالی همراه خویش بردم وبا آنتجارت کردم.»
گفت: «چطور دراین سفر مال همراه خود بردی؟»
و آن را به بیتالمال داد.
وجون عثمان بهنعلافت رسید بهابوسفیان گفت: «اگر آنچه را عمر از عتبه
گرفته بخواهی بهتوپس میدهم.» ی �جلد پنجم ۳۱:۷
ابوسفیان گفت: «اکر با رفیق سلف خود مخالفت کنی رای مردم دربارة تو بد شودء خحلاف سلف خود مک نکه خحلف تو خلاف تو کند.»
زیدبن اسلم بهنقل از پدرش گوید: هند دخترعتبه پیش عمربن خحطاب رفت و چهارهزار از بیتالمال قرض خو است که با آن تجارت کند وضامن آن باشد. عمر بداد. هند سوی دیار کلب رفت وبهعربد وفروش پرداخت. آنگاه خبر یافت که ابوسفیان وعمروبن ابیسفیان پیش معاو یهرفتهاند وازدیار کلب سوی اورفت. و جنان بود که ابوسفیان او را طلاق داده بود.
معاو یه بدو گفت: «مادر! برای جه آمدهای؟»
گفت: «آمدم ترا ببینم)» پسرم! عمر رامیشناسی که برای خدا کار می کند» بدرت سوی تو آمد» بیم کردم چیز بسیار بهاو دهی کهشايستة آنست اما مردم ندانند از کجا بهاودادهای و ترا ملامت کنند وعمرنیز ملامتت کند وهر گز اینرا نبخشد.»
پس معاویه یکصد دینار پیش پدر وبرادر فرستاد و جامه داد و مس رکب داد وعمر این را بسیار شمرد. ابوسفیان گفت: «این را بسیار مکیر که هند از کار این بخشش ومشورت بر کنار نبوده»
وچون همکی باز گشتند ابوسفیان بههند گفت: سود کردی؟»
گفت: «خدا بهتر داند کالایی به مدینهمی برع.»
وچون بهمدینه رسید و بفروخت از زیان شکایت کرد.
عمر بدو گفت: «اگر مالمن بود بهتو میبخشیدم اما مال مسلمانان است. این مشورتی است که ابوسفیان از آن بر کنار نبوده» و کس فرستاد واو را بداشت تا مال را بداد.
عمر بهابوسفیان گفت: «معاوبه جقدر به توداد؟»
گفت: «بکصد دننار.»
احنف گوید: «وقتی عمر ب ا»,کیهان مقرری تعیین می کرد عبداللهبن عمیر
�۳۰۵۸ ترجمتادیخطبری
که پدرش درجنگ کشته شده بود پیش وی آمد و گفت: «ای امیر مومنان برای من مقرریمعین کن.»
اما عمر بدو اعتنا نکرد» عبدالله دست به اوزد» عمر گفت: «فهمیدم) آنگاه روبه وی کردو گفت: «کیستی؟»
گفت: «عبداللهبن عمیر»
عمر گفت: «یرفا! ششصد تاو يكحلهبهاو بده)
یرفا پانصد بهاوداد که نبذیرفت و گفت: «امیرمومنان گفت ششصد بهمن بدهی آنگاه پیش عمر رفت وبه اوخبر داد.»
عمر گفت: «ششصد بايك حلهبه او بده» ویرفا بداد.
ابن عباس گوید: دریکی از سفرهای عمر همراه وی بودم» شبی که راه می- پیمودیم بهاو نزديك شدم ودیدم که تازیانه را بهجلو خود زد وشعری بهاین مضمون خحو اند:
«بخدا درو غ می گوبید که محمد کشته شود
«وما بهدفا ع از اوضربت نزنیم وجنگك نکنیم.
«وی را تسلیم نخواهیم کرد تادر اطر اف. و
«از پای در آییم
«واز فرزندان وزنان خویش غافل مانیم
آنگاه استغفر الله گفت وباز شعری بهاین مضمون خواند:
(هیج شتری برجهاز خود کسو ار
�جلد پنجم ۳۰۵۹
«نکوتر ودرست پیمانتر از محمد «بر نداشته است.» آنگاه بار دیگر گفت: «استغفر الله ای ابن عباس! چراعلی همراه سا نبامد؟) «گفتم : «نمیدانم.» گفت: «ای ابن عباس! پدرتو عموی پیمبر بود و تسوپسرعم پیمبری چهچیز قومتان را از شما بازداشت؟»
گفتم: «نمیدانم.» کفت: «ولی منمیدانم» خللافت شما را خحوش نداشتند.»
سس
گفتم: «حرا؟)
گفت: «خدایا ببخش» خوش نداشتند که پیمبری وخلافتراباهم داشته باشید و بدان ببالید . شاید بگویید ابوبکر آنرا به ناروا گرفت . بخدا نه » ابوبکر مآل اندیش بود اگر آنرا بهشما دادهبود باوجود خویشاوندیتان سودتان نمیداد» قصيدة شاعر شاعران زهیر را برای من بخوان که مطلع آن چنین است: «اذا ابتلدرت قیسبن عیلانغارة من المجد من یسبق الیها یسود ومن قصیده را همیخو اندم تا صبح دمید.» آنگاه گفت سورء و اقعهرا بخوان ومن واقعه را خواندم. پس از آنفرود آمد و نماز کرد وسورة و اقعه را درنماز خواند. وهم ابنعباس گوید: عمرین خطاب و بعضی باران وی ازشعر سخن داشتند. یکیشان کفت: «فلانی شاعرتر است.» دیگریگفت: «فلانی شاعرتر است.» گوید: در این انا منرسیدم. عمر گفت: «کسی آمد که این را از همه کس
۱ ۲۳ عاریت باه ۳
�»۷ ترجمةٌ تادیخ طبری
آنگاه به من گفت: «ایابنعباس شاعر شاعران کیست؟»
گفتم: در مدح قومی از بنیعبدالله بنغطفان چنینگوید:
«اگر قومی به سبب کرم
«و نیا کان و بزر گو اریشان
«برفر از حورشید مینشستند
«ابنان نشسته بودند
«قومی که پدرشان سنان است
«و با کیزهاند وموالیدشان پا کیزه است
ره وقت آرامش انسرتل
رو چون بجنبند جن باشند
«وچون فراهم آیند بخشندگان ودلیران باشند
«از بس نعمت که دار ندمحسود کسانند
«خدا سبب حسد را از ابشان نگیرد.»
عمر گفت: «نکو گفته و گمان ندارم هیچکس چون این طایفهبنیهاشم شايستة اینسخنان باشد. بسبب فضیلت پیمبر خدا صلیاللهعلیه وسلم و قرابتی که باو») دار ند.»
گفتم: «ای امیرمقمنان نکو گفتی و پیوستهنکو گفته ای.»
گفت: «ای ابنعباس ! میدانی از پس پیمبر چه چیز موّمنان را از بنیهاشم باز داشت؟ »
گفتم: «ا کر ندانم امیر مومنان یک بدتا بدانم. »
عمر گفت : «خحوش نداشتند که ن......وتعلافت در شما فر اهمآید وبر قوم
�جلد پنجم ۱۳۲۰۶۸
خویش ببالید» قریش برای خویش بر گزید وبهجا کرد وموفق بود.» گفتم: « ای امیرمومنان اگر اجاز سخن دهی و خشم از من بداری سخن کنم . (
گفت: «ایابنعباس! بگوی.»
گفتم:«ای امیر مومناناینکه گفتی قریش بر ایخویش بر گزید وبجا کرد وموفق
نبوت وخحلافت را با همداشته باشیم خدا عز و جلدروصفقومی گوید: آنچهرا کهخدا نازل کرده بود خوش نداشتند وخدا اعمالشان را محو کرد.»
عمر گفت:«بیخیال» بخدا ایابنعباسآچیزها از توشنیده بودم که نمیخواستم پذیرم مبادامقامت بهنزد من کاهش گیرد.» گفتم: «ای امیرمومنان چهبوده؟ که اگرحق باشد روانباشد مقام مرا به نزدتو کاهش دهد واگر باطل باشد» باطل را ازخاطر خویش برانم.»
عمر گفت: «شنیدهام میگویی خلافت را به ستم وحسد از مابگردانیدند.»
گفتم: «ای امیرمو مناناینکه گفتی بهستم» برای نادان و خردور معلوم شده و اینکه گفتی به حسد. ابلیس نیز به آدم حسد بردوما فرزندانمحسود اوییم.»
عمر گفت: «بیخیال! بخدا ایبنیهاشمدلهایتان به حسدی خو گرفته کهنرود و کینهای که زو النگیرد.»
گفتم: «ایامیرموّمنان! آرام باش ودلهای کسانی را که خدا ناپا کی از آنها ببرده وبه کمال پا کیشان رسانیده به حسد و کینه موصوف مدار که دل پیسمبر خدا-
�2 ترجمةٌ تادیخ طبری
وچون خواستم برخیزم از من شرم کرد و گفت: «ای ابنعباس!بجایخو بش باش» بخدا که حق ترا رعایت می کنم و بهدلخوشی توعلاقه دارم.»
گفتم: «ای امیرممنان مرا برتو وهمه مسلمانان حقی هست که هر که رعایت آن کند صواب کرده وهر که رعایت نکند حطا کرده.»
کوید: آنگاه عمر برنعاست وبرفت.
ایاس بنسلمه به نقل از پدرش گوید: عمربن خطاب به بازار گذشت تازیانه را همراه داشت وضربةّ ملایمی به من زدکه به کنار لباسم خورد و گفت : « از راه کنار برو.»
گو بد: سال بعدمر | دید و گفت: «سلمه! تصدحج داری؟)
گفتم:«آری.»
پس دست مرا بکرفت و به خانة عویش بردوششصد درم به من داد و گفت: «اپترا خرجی حج کن وبدان که این به عوض ضربهةّ ملایمی است که به نوزدم.»
گفتم: «ای امیرمومنان! من آنرافراموش کرده بودم.»
کفت: «ولی من فراموش نکرده بودم. »
سلمةبن کهیل گوید: عمربن خطاب می گفت: «ایگروه رعیست! مارا برشما حقی هست که در غیاب من نیکخواهی کنید وبرنیکی كمك کنید» هیچتحملی بهنزد حدا خحوشتر وسودمندتر از تحمل وملایمت پیشوانیست. ایکروه رعیت ! لجاجی به نزد خدا منفورتر و بدخیمتر از لجاج و اصرار پیشوانیست. ای کسروه رعیت! هر که زیر دستان خود را به سلامتدارد خحدا سلامت را از بالا سوی وی آرد.»
عمر انبنسواده گوید: با عمر نماز صبح کردم»سورةٌ سبحان را وسورهای با آن خواند آنگاه برفتومن با اوبرفتم »
گفت: «حاجتیداری؟»
۳
گفتم : «حاجتی دارع.» حاریت بسا 5
�جلدپنجم ۳۰۶۳
گفت: «دنبال منبیا.»
گوید: «از دنبالویبرفتم»ءچون وارد خانه شد اجازهورود به من دادءدیدمش بر تختی نشسته بودکه روی آنجیزی نبود. »
گفتم : «یندی دارم۰»
گفت: «مرحبا بهپند گوی صبحگاه وشبانگاه. »
گفتم: «امت توجهار جبز را بر توعیب می گیرند.»
گوید: سر تازیانه را به چانه نهاد وته آنرا به ران خویش تکیه داد و گفت : «بگوی.»
گفتم: می گو بند: «عمره را در ماههای حجحرام کردهای اما پیمبر حداصلی- اللهعلیهوسلم وابو بکر چنین نکردهاند وحلال است.»
گفت: «حلال است اما اگر در ماههای حج عمرهکنند آنرا بجای حج بس پندار ند وسالشان از دست برود وحجشان ناقص ماند که نوری از ور خشداست. درست گفتی. (
گفتم: «می گویند: متعة زنان را حرام کردهای در صورتی که دا رواداشته که با دادن يكمشت درم تمتع گیر یم وپس از سه روزجدا شویم.»
گفت: «پیمبر خداصلی اللهعلیهوسلم آنرا به هنگام ضرورت حلال کرد آنگاه مردم به کشایش رسیدند » خبر ندارم که کسی از مسلمانان بدان عمل کرده باشدو بدان باز گشته باشد.| کنون ه رکه خواهد بادادن يك مشتدرم زنی بهانکاحگیرد وازپس سه روز به طلاق جدا شود درست گفتی.»
گفشتم: « وکنیز را ار فرزندآرد » بی آنکه صاحبش آزادش کند» آزاد دانستهای.»
گفت: «حرمتی را به حرمتی پیوستم و جز نیکی نمیخواستم» از خدا آمرزش مي ,خحو اهم.) .. هنت
�۳۰۶۴ ترجمةٌ تادیخ طبری
.
گفتم: «از خشونت توبارعیت ورفتار تندت شکایت دارند.»
کوید: تازیانه را برگرفت ودست بدان کشید وتا به آخر برد »آنگاه گفت : «من با محمد بريك شتر رفتم» درغز ایقر قرةالکدربا اوصلیاللهعلیه وسلم بريكشتر بودم» بخدا میچرانم وسیر می کنم» آب میدهم وسیرابمی کنم» بااحمقخشونت می کنم» مزاحم راتوبیخمی کنم» ازحرمت خویشدفا عمیکنم» لجوج را می کشانم» رباینده را دنبال می کنم» توبیخبسیارمی کنم و کتك کمترمیزنم» عصابالا میبرم اما با دست پس میزنم» اگر چنین نبود معذور نبودم.»
گوید: این سخن به معاوبه رسید و کفت: «رعیست خحسویش راخصوب میشناخت. »
محمد گو ید: شنیدم که عثمانگفته بود: «عمر به مسنظور رضای خدا کسان و خویشان خود را محروم میداشت ومن بمنظوررضای خدا به کسان وخویشان خود چیز میدهم مانند عمر سه کس پیدانمیشود.)»
ابیسلیمان گوید : به مدینه رفتم ووارد یکی از خانههاشدم. عمربن خطاب را دیدم که رو پوشی قطران آ لود داشت وشتران ز کات را قطرانمیمالید.»
ابووایل گوید: عمرمی گفت: «اگر آنچه را | کنون میدانماز پیشدانستهبودم مازاد اموال تو انگران را می گرفتم و برمهاجران فقیر تقسیم می کردم.»
اکر دربارةٌ یکی از این خحصایل» جواب منفیبود اورا عزل می کرد. عمرو گو ید: عمر بنخطابمی گفت:.«-لییچیز هست که از امور اسلاماست
�جلد پنجم ۳۰۶۵
من آنرا از میان نمیبرم و ترك نمی کنم: توانایی در فراهم آوردن مال حدای و چون فر اهم آوردیم بجایی نهیم که خدا فرمان داده وما خاندان عمر بجامانيم وبهدست ما وبه نزد ما جیزی از آن نباشد .
ومهاجران که زیر سایةٌ شمشیرها به سر میبرند دیر نمانند وبسیار مقیم نباشند و از غنیمت خدا به آنها ونان خورانشان به وفور داده شود و من مراقب نانخورانشان باشم تا باز آیند.
و انصار که خدا عزوجل را از مال عویش سهم دادند وبا عامهٌناسجنگید ند از نیکو کارشان بپذیر ند واز بد کارشان در گذرند ودر کار خلافت با آنها مشورت شود .
و بدویان که ریشهعرب ومایةٌاسلامندء ز کاتشان بهحقگرفتهشود ودینار و درهم گرفته شود وهمه را به فقیران و مستمندانشان باز دهند.
عبدالله بنعمر گوید: عمر می کفت: «میدانم که کسان هیچکس را با ایسن دو مرد برابر نمی کنند که پیمبرخداصلی اللهعلیهوسلم میان آنها وجبرئیل راز گویی می کرد واز اومیگرفت و به آنهاالقا می کرد.»