تاریخ طبری:جلد پنجم:سخن از خبر فتح این ولایات

از جم‌نامگ
پرش به ناوبری پرش به جستجو

�جلدپنجم ۱۸/۹۵

سخن از خبر فتح این ولا یتها به‌دوات سیف

گوید: یزدگرد ازغمآنچه‌ازدستشان رفته بود مردم فارس‌راتحريك می کرد.

کوید: بزدگرد آنوقت به مرو بود به مردم فارس نامه نوشت» کنه‌ها را به‌یادشان آورد و ملامتشان کر دکه ای‌مردم‌فارس! عربان» سواد وقلمسرو مجاور و اهواز را از شماگرفتند» به اين نیز بس نکردندبلکه‌به‌دیار شما و درون خانسة شما در آمدند.

مردم فارس بجنبیدند وبا مردم اهواز نامه‌ها درمیانه رفت وپیمان کسردند و اطمینان دادند که همدیگر را باری کنند.

کوید: حرقوص بن زهیر خبر یافت» جزء وسلمی وحرمله پوسیلهٌ غالب و کلیب خبر یافتند وسلمی وحرمله به‌عمر ومسلمان‌ان بصره نوشتند نامه سلمی و حرمله زودتر رسید. عمر به‌سعد نوشت که سپاهی فراوان بانعمان‌بن مقرن سوی اهواز فرست‌وشتاب کن. سویدبن مقرن وعبدالله‌بن ذوالسهمین و جریربن عبدالله حمیری وجریربن‌عبدالله بجلی رانیز بفرست که درمقابل هرمزان جای گیر ندو کار وی را معلوم کنند.

وهم عمر به ابوموسی نوشت که سپاهی فراوان سوی اهواز فسرست وسهل ابن‌عدء ,را سالارشان کن. براء‌بن مالك وعاصم‌بن عمرو ومجزاةبن ور و کعب‌بسن سور و عرفجة‌ین هرثمه وحذیفةبن محصن و عبدالرحمان‌ین سهل وحصین بن معقد را نیز باوی بفرست وسالار همه سیاه کوفه و بصره ابوسبرةین رهم بساشد و هر که سوی وی رود كمك وی باشد.

گوید: پس نعمان‌بن مقرن با مردم کوفه روان‌شد واز دل سواد برفت تادر

تا

�۱۸۹۶ ترجمهٌ تادیخ طبری

سس تب سس سس

مقابل میشان از دجله عبور کرد واز راه دشت سوی اهواز راند جماعت براستر بودند و اسبان را یدلك می کشیدند به‌نهر تبری رسید واز آن‌گذشت و از مناذر و سوق‌الاهواز نیزگذشت وحرقوص وسلمی وحرمله را به‌جای‌گذاشت. آنگاه سوی هرمزان رفت.

گو بد: در آنوقت هرمزان به رامهرمز بسود وجون از حسرکت نعمان خبر یافت پیشدستی کرد و امید داشت که وی را درهم بشکند» هرمزان به‌امیدیاری مردم

فارس بود که سوی وی‌روان شده بودند ونخستین كمك آنها به‌شو شتر رسبده بود.

نعمان پذیرفت و وی راگذاشت و سوی رامهرمز باز کشت و آنجا مقر گرفت.

گوبد: وقتی عمر به‌سعد وابوموسی و سهیل نامه نوشت و نعمان وسهل روان شدند؛ نعمان باسپاه کوفه ازسهل وسپاه بصره پیشی گرفت وهرمز ان را دره مکوفت. آنگاه‌سهل باسیاه بصره بیامدندودرسوقالاهو ازمنزل گر فتندو آهنگگ ر امهرمز داشتند.

درسوق الاهواز بودکه خبر جنکث رسید وبدانستند که هرمزان به شوشتر پیوسته و از سوق الاهو از آهنگک شوشت رکردند و راه آنجاگرفتند نعمان نیز از رامهرمز آهنگک شوشتر کرد وسلمی وحرمله وحرقوص وجزء نیزحسر کت کردند و همگی درمقابل شوشتر فرود آمدند.

نعمان سالار احل کو فه بود ومردم بصره چند سالار با هم داشتند مرمز ان و سباه وی» مردم فارس وجبال و اهواز» در خندقها بودند:

مسلمانان ماجرا را به‌عمرنوشتند و ابوسبره از او كمك خواست که ابوموسی را به كمك فرستاد و او بیامد» سالار سیاه کوفه نعمان‌بود وسالارسپاه بصره ابوموسی

بود و ابوسبره سالار هردو گروه بود. ...وه

�جلد پنجم ۱۸۹۷

چند ماه هرمزان وسیاه وی را محاصره کردند و بسیار کس بکشتند براء بسن مالك از آغاز محاصره تا هنگامی که خداوند مسامانان را ظفر داد تکصدهماورد را بکشت» بجز کسانی که در موارد دیگر کشته بود» مجأة بن‌ثور نیز به همین تعداد کشته بود» کعب‌بن‌سور نیز به همین تعداد کشته بود ابو تمتمه نیز به همین تعداد کشته بود. چندتن دیگر از بصریان نیز چنین بودند با چندتن از کوفیان که‌حبیب‌بن قره ور بعی‌بن‌عامروعامر بن‌عبدالاسود از آنجمله بودند واز سران‌قوم کسان‌بودند که بیشتر کشته بودند.

در جنگ شوشتر» مشر کان از حصار خویش هشتاد بارحمله کردند که‌گاهی به ضررشان بود و گاهی به‌سودشان بود . در حملهٌ آخرین کار جنک بالاگرفت و مسلمانان به براء‌گفتند: «خدا را سو کند بده که‌آنها را از مقابل ما هزیمت کند »

بر اء گفت: «خدابا هزیمتشان کن ومرا به شهادت ره‌ان»

گوید: سلمانان دشمن را هزبمت کردند و سوی خندقها راندنسدآنگاه به خندقها تاختند وسوی شهر راندند ودشمن راآنجا محاصره کردند.

در این اثنا که شهر بردشمن تک شده بود وجنکك طولانی شده‌بودیکی‌پیش نعمان آمد واز او امان خواست بشرط آنکه راهی نشان دهد که از آنجا وارد شهر شوند. در ناحیهً ابوموسی نیز تبری انداخته شد با نوشته‌ای که‌من به شما اعتماد می کنم و از شما ایمنم وامان می‌خواهم بشرط اينکه راهی نشان دهم که از آنجا به در آبید و کشودن شهر از آنجا باشد .

گوید: تبری انداختند و وی را امان دادند واو تیری دیگر انداعت و گفت : «از جائی که آب بیرون می‌شود حمله کنید که شهررا خو اهید کگشود.»

ابوموسی کسان را برانگیخت و سوی آنجا خواند که عامربن عبدقیس‌و کعب بن‌سوروءجزأة بن ور و حسکةین‌حبطیو بسیار کس دیگرداو طلب شدندوشبانه ههد زاین دیس 5

�۱۸۹۸ ترجمه تاریخ طبری

گوبد: جنان بود که وقتی آن مرد بیامد نعمان نیز باران خویش را دعوت کرد وسو بدبن‌مثعبه‌وورقاءبن‌حارث و بشربن‌ربيعةً خثعمی ونافع‌بن‌زید حمیسریو عبدا لله بن بشر هلالی داوطلب شد ند وبا بسیار کس برفتند و در محل برون شدن آب با مردم بصره برخورد کردند. سوید وعبدالله بن‌بشر داخل شدند و بصریان‌و کوفیان به دنب لشان رفتند. و چون در شهر فراهم آمدند تکبیر گفتند» مسلمانان نیز که از بیرون آماده بودند تکبیر گفتند و درها گشوده شد و در شهر جنک انداختند وهمه جنگاوران را از پای در آوردند» هرمزان سوی قلعه رو ان شد و کسانی که از راه‌آب به درون رفته بودند دوراوراگر فتند وچون اورا بدیدند وسوی وی رفتند » گفت: «هرچه می‌خو اهیدبکنید» می‌بینید که من‌وشمادر این‌تنگناییم» یکصد تبردرجعبه

دارم وبخدا تا يك تیر داشته باشم به من دست نمی‌یابید و تیرمن خطا نمی کند»

شما را چه سود که یکصد کس از شما را بکشم و زخمی‌کنم ؛آنگاه مرا اسر کنید؟ »

گفتند: «چه می‌خواهیآ»

گفت: «می‌خواهم دست در دست شما نهم که حکم با عمر باشد و هر چه

حواست دربارةٌ من کند»

گوید: ابوسبره صاحب تیررا بخواند واوبا مردی که شخصا آمده بودبیامدند و گفتند: «امان ماو آنها که با ما بوده‌اند» به دست کیست؟»

گفتند: «کی با شما بوده است؟»

ردو در ام گم ها مه فد ای وا ان او

�جلد پنجم ۱۸۳۹۹

سس

امان: زا دنباز8 آنها الهرا کروند..

کو ید: نشب بسیار کس از مسلمانان کشته شد ومجزاةبن‌ ور و براء بن‌مالك از جمله‌کسانی بودند که هرمزان شخصا آنها را کشته بود.

گوید: ابوسبره به تعقیب فراریان شوشتر که آهنگ شوش کرده بودند برون شد ونعمان و ابوموسی را نیز همراه برد» هرمزان نیز همر اهشان بود» وقتی‌به‌شوش رسیدند آنجا را محاصره کردند وقضیه را برای عمر نوشتند .

عمر به‌عمروبن سر اقه نوشت که سوی مدینه رود» و بهابوموسی‌نیز نامه‌نوشت واورا به بصره‌گماشت واین نوبت سوم بودکه اورا به بصره‌می‌گماشت» عمرورا

تقرب جویم» وپیمبر خداوی را مقترب نامید.

زید نیز» پیش بیمیر خداآمده بود و گفته بود: «دثبالهٌ من‌نابود شده وبرادر بسیار داریم؛ برای مادعا کن.»

پیمبر گفت: «خدایا» زیدرا دنباله کافی‌بده» و بسیارشدند.

گوید: ابوسبره‌گروهی را پیش عمر فرستاد که انس‌بن‌مالك واحنف‌بن قیس از آنجمله بودند» هرمزان را نیز با آنها بفرستاد که با ابوموسی سوی بصره رفتندو از آنجا به آهنگ مدینه روان شدند وچون به آنجا رسیدند هرمزان را باسرو لباسی که‌مید اشته‌بود» آماده کردند و لباس دیبای زربفت‌اورا به‌تتشکردندو تاجی‌را که آذین خحوانده می‌شد ویاقوت نشان بد... :»برش نهادند. زیو روی نیز آويخته شد که عمر

�۱۹9۰ ترجمه تادیخ طبری

ومسلمانان سرو لباس اورا ببینند آنگاه او را میان مردم بردند که آهنگ منزل عمسر داشتند و اورا نیافتند. وچون بیرسیدندگفته شد که برای گرومی که ا زکوفه آمده‌اند در مسجد نشسته و ببه طلب وی سوی مسجد رفتند و او را ندی‌دند وچون از مسجد در آمدند به نوسالانی از مردم مدینه گذشتند که بازی میکردندو گفتند:«چرابه

جستجوی عمرسر گردانند؟ او در سمت‌راست مسحد خفته و کلاه خود را زیر سر

از سر برداشت وزیرسرنهاد وبخفت.

پس جماعت برفتند» تماشاییان نیز همراهشان بودند و چون عمر را بدیدند نزديك وی بنشهتند. در مسجد» خحواب وبیداری جز عمر نبود که‌تازیانه به‌دست‌وی آویخته بود .

هرمزان‌گفت: «پس‌عم رکو!»

گفتند: «اینسست»

فرستادگان به مردم اشاره می کردند که خاموش مانید.

هرمز ان به فرستاد گان گوش داد و گفت: «نگهبانان وحاجبان وی کجایند؟ »

کفتند: «آری»

.

ی ی وا ی ی و رل( اقلا هر ام

�ارشاد بگیرید» دنیا شما را به تکبر نکشاند که فرربنده است»

فرستاد گان گفتند: «اين پادشاه اهو از است» با وی سخن کن »

عمر گفت: «سخن نکنم» تا چیزی از زیور بروی نماند »

هرمزان هرچه به تن داشت بیفکند جز آنچه وی‌را مستور می‌داشت‌ و جامه‌ای حشن به تن وی کردند آنگاه عمرگفت: «می هرمزان! وبال خیانت وعاقبت کار خدا را چکونه دیدی؟»

ح

کفت: «ای عمرء ما وشماگرفتار جاهلیت بودیم» خدا ماوشما را به‌عودمان

گفت: «بیم دارم از آن پیش که با توبگویم مرا بکشی »

گفت: «از اين بیم مدار »

آنگاه هرمزان آب خواست. در کاسه‌ای بدنما آب آوردند و گفت: «اگر از تشنگی بمیرم نمی‌توانم درچنین کاسه‌ای آب بنوشم»

پس د رکاسه‌ای که مورد رضایت او بود آب بیاوردند که‌بگرفت ودستش‌همی لرزید و گفت: «بیم دارم پیش از آنکه بنوشم کشته شوم»

عمر کفت: «تا آب را نتوش ی کاری با توندارم»

آنگاه هرمزان آب را بریخت.

عمر گفت: «باز آب بیارید وتشنگی و کشته شدن را پاهم براو نبسندید»

سس

کفت: «حااعت هه آت ندازم....- صواستم به: وسلقآن امان نگ م)

�۱۹۰۲ ترجمهٌ تادیخ طبری

عمر گفت: «تر | می کشم»

گفت: «به من امان داده‌ای»

عمر گفت: «درو غ میگوبی»

انس گفت: «ای امیرمومنان» راست می‌گوبد امانش دادی»

عمر گفت: «انس» وای برتو امن به قاتل مجزاة وبراء امان میدهم؟ بخدا با دلیلی بیار با ترا عقوبت می کنم»

گفت: «بدو گفتی تا وفتی به من نگویی با ت و کاری ندارم» و نیز گفتی تأ آب را ننوشی با تو کاری‌ندارم »

اطر افیان عمر نیز جنین گفتند.

عمر رو به هرمزان کرد و گفت : « فریبم دادی » بخدا جز از مسلمان فریب نمی‌خورع»

پس هرمزان اسلام آورد وعمر دوهزار مقرری او کردودر مدینه منزل داد.

ابن‌عیسی گوید: روزی که هرمزان آمد» تا و قتی که مترجم آمد مغیر ةبن‌شعبه ترجمان بودکه چیزی از پارسی می‌فهمید . مر به مغیره‌گفست :« بکو از کدام سرزمینی؟ »

مغیره گفت: راز کدام ارضیه»

هرمز ان گفت: «مهر گانی »

آنگاه عمر گفت: «از دلیل خحوبش سخن کن»

گفت: «چون زنده سخن کنم با چون مرده»

گفت : «جون زنده »

گفت: «مرا امان داده‌ای.»

عمر گفت: «مر افریب دادی‌وحکم آنکه در جنک‌فریب خورده‌باشد معین است بخدا امانت ندهم تا مسلمان شوی». ...وا

�چلد بنجم ۱۹۰۳

گوید: هرمزان به بین دانست که اکر مسلمان نشو دکشته می‌شودو مسلمان شد. عمر دوهزار مقرری او کرد ودر مدینه منزل داد.

گوید: عمربه مغیره‌گفت: «پارسی نمی‌دانی» هر کس از شماپارسی بداندگیج شود وچون گیج شود لاغر شود که پارسی عربان را بشکند.» آنگاه زید بیامدو با وی سخن کرد و گفتار اورا به عمر خبر داد و گفتار عمر را به هرمزان خبرداد.

حسن گوید: «عمربه فرستاد گان گفت شاید مسلمانان ذمیان را آزارمی کنندو کاری می کنند که به سیب آن پیمان می‌شکنند»

گفتند: «بجز وفا ونیکرفتاری چیزی ندانیم.»

گفت: «بس چرا چنین است». اما در کفتار هیچکدامشان‌جیسزی نیافت کسه قانع شود و بصیرت یابدبچز احنف که گفت: « ای امیرمومنان به تومی گویم؛ ما را از پیشروی‌در دبار آنهامنع کرده‌ای و فرمان داده‌ای به آنچه دردست داریمبس کنیم. بادشاه پارسیان زنده است ومیان آنهاست ومادام که شاهذان در میانشان هست با ما معارضه می کنند هر گزدو پادشاه فراهم نيایند که با هم ساز گار باشند تا یکی دیگری را بیرون کند چنان دیده‌ام که آنچه پیاپی از آنها گرفته‌ایم به سبب جنبشها بوده کسه داشته‌اند واین شاهشان اس ت که تحریکشان می کند و چنین خواهند کرد تا اجازه دهی در دیار آ نهاپیش رویم ووی را از قلمرو پارسيان‌برانيم واز کشورش بیرون کنیم و از قدرت امتش جدا کنیمکه امید پارسیان ببرد و آرام گیرند»

عم رگفت: «بخد اسخن راست آوردی و کار را چنانکه باید بشکافتی»

آنگاه در حوایج آنها تکزوست و پسشان فر ستاد.

گوید: نامه پیش‌عمر آمد که مردم نهاوند فراهم آمده‌اند ومردم مهر گان قذق و مردم ولایت اهواز با نظر ورأی هرمز ان همداستان شده‌اند به همین سبب عمر بسه مسلمانان اجازةٌ پیش رفتن داد.