تاریخ طبری:جلد پنجم:جنگ اغواث
جنک آغو اث
طلحه گو ید پیش از آن سعد» سلمی دختر حصفه زنمثنی بنحارثه رادرشراف به زنیگرفته بود واورا به قادسیه آورده بود وچون در جنگ ارماثعربان بجولان آمدند سعدتاب نشستن نداشت مکر يك لحظه وروی شکم افتاده بود و چون سلمی حملهةٌ پارسیان را بدیدگفت: «دریغ از مثنی که | کنونسپاه» مثنیندارد.»واین سخن را هنگامی گفت که سعد از رفتار یاران وهم از حال خویش سخت دلتنگ بود و سل , به صورت زد زد و گفت: ترس و کجا جنین گروهی داشت که آسیای جنک
�۷۶ ترجمةٌ تادیخ طبری
سس سم سس
بر آن میگردد»
مقصودش بنی اسد وعاصم وگروه وی بود.
سلمی گفت: «غیرت میبری وترس داری؟»
گفت: « بخدا اگر تومرا معذور ن-داری هیچکس مرا معذور نخواهد داشت وقنی تو که حال مرا میبینی چنین میگویی مردم حق دارند که مرا معذور ندارند.)
کسان این سخن را بخاطر گرفتند و چون عسربان فیروز شدند شاعسران سخن وی را تکرار کردند که نهترسو بودونه در خور ملامت:
گوید: صبحگاه روز بعد عربان آرایشجنکك گرفتندوسعد کسانی رابر گماشته بود که شهیدان را سوی عذیب برند وزخمیان را جابهجا کنند » زخمیان را به زنان سپردند که به آنها پرداززند تا حدا عزوجل دربارة آنهافرمان کند وّشهیدان را دزوادی میان عذیب و عین شمس به خالك کردند» عسربان برایآغاز جنک در انتظار بردن کشتگان وزخمیان بودند وچون همه را برشتران نهادند که راه عذیب گرفت؛ طليعة سپاه از جانب شام نمودار شد.
وچنان بود که فتح دمشق یکماه پیش از قادسیه رخ نموده بود و چون نامه عمر بهابوعبیده رسید که سباهیان عراق را که باران خالد بودهاند سوی عراق فرستد واز خالد نام نبرده بود ابوعبیده خالد را نگهداشت و سپاه را فرستاد که ششهزار کس بودند» پنجهزار کس از ربیعه ومضر وهفت هزار کس از مردم یمن وحجاز و سالاری قوم را به ماشم بنعتبةینابی و قاص داد مقدمه داروی قعقا عبنعمرو بودکه با شتات از پیش میرفت
یکی از دوپهلوی سپاه را به قیسبن هبیرةبنعبد یغوث مرادی سپرده بود و پهلوی دیگر را به هزهاز بنعمرو عجلی داده بود» دنباله را به انسبسن عباس داده بود . ده دی
�جلد پنجم ۱۳۷
قعقاع با شتاب راه سپرد و صبحگاه روز اغواث به قادسیه رسید . به پاران خوبش گفته بودکه دستههای ده نفری شوند» جمعشان هزار بود وجون يك دسته ده نفری از دید چشم برون ميشد دستهٌ دیگر روان ميشد.
قعقا ع با پارانش که ده نفر بودند در رسید وبه کسان سلام کرد ورسیدن سپاه را مژده داد و گفت: «ای مردم با قومی سوی شماآمدهام که اگر اینجا بودند و شما کشته میشدید» از این توفیق برشما حسد میبردند وعلاقه داشتند بهجای شماباشند» شما نیز جنان کنید که من میکنم.»آنگاه پیش رفت و بانکك برداشت و هسماورد خواست وعربان سخن ابوبکر را دربارةٌ اوبه زبان آوردند کهگفته بود: «سپاهی که چون اویی درمیان داشتهباشد شکستنمیخورد» و ازحضور او آرامخاطریافتند.
ذوالحاجب به هماوردی قعقا ع آمد که ازاوپرسید: «کنستی!»
گفت: «من بهمن جاذویه هستم»
قعقا ع بانگک بر آوردکه ای انتقام ابیعبید وسلیط و کشتگان جنگ جسر! و باهم بجنگیدند وقعقا ع اورا بکشت.
سپاه قعقاع دسته دسته میرسید وت-ا شب در کار آمدن بود وعربان خوشدل شدند گویی دیروز بلیهای ندیده بودند و جنکگ از قتل حاجبی و آمدن دستههای قعقا ع آغاز شده بود وعجمان از آمدنآنها شکسته خاطر شدند .
باز قعقاع بانگك زد وهماورد خحواست» دوتن به مقابلةٌ وی آمدند که یکی پیرزان بود ودیگری بندوان بود» حارثبنظبیان بنحارث که از طابفة بنی تیم الات بود به قعقا ع پیوست فعقا ع با پیرزان مقابل شد و ضربتی بزد و سر او را بینداعت ابنطبیبان نیز با بندو ان مقابلنشد وضربتیبزد وسرش را بینداخت سواران مسلمان سوی پارسیان رفتند وقعقا ع بانگک میزد: «ایگروه مسلمانان با شمشیر بهسرا غآنها روید که مردم وا با شمشیر درومی کنند» عربان همدیگررا دل دادند وحمله بردند و تا شبانگاه جنک کردند و پارسیاد.!"_ شحادهٌ دلخو اهی نداشتند و مسلماناث سبار
اریت جضان
�شعبی گوید: زنی ازطایفة نخع جهار پسر داشت که درقادسیه حضور داشتند به پسران خویش گفت: «اسلام آوردید و دیگرنشدید» هجرت کردید و کار زشتی از شما سر نزد بهدیار دور نرفتید و بهسختی نیفتادید و اينك مادرتان را که پیری فر توت است بیاوردید وپیش روی مردم پارسی نهادید» بخدا شما پسران يك مردید چنانکه فرزندان يك زنید» من بهپدرتان حیانت نکردم ودایی شما را رسوا نکردم» بروید و در آغاز وختم جنگ حاضر باشید»
پسر ان شتابان برفتند وچون از چشم وی دورشدند دست به آسمان برداشت ومی گفت: «خدایا پسران مرا حفظ کن»
گوید : پسران پیش مادر باز آمدند و نيك جنگیده بسودند و هیچ کدامشان زخمدار نشدهبود. پساز آن دیدمشان که دوهزار دوهزارسهم میگرفتند وپیش مادر میا وردند و کذار او مینهادند و مادر با نها پس میداد ومیانشان بوضعی شایسته که مورد رضای آنها نیز بود تقسیم می کرد .
زیاد گوید: در آنروز سه تن از ریاحیان بنیبربو ع با قعقاع همکاریداشتند» و چون یکی از دسته همای ده نفری سپاه نمردار ميشد قعقاع تکبیر میگفت و مسلمانان تکبیرمی گفتند قعقا ع حمله میبرد ومسلمانان نیز حمله میبردند . بربوعیان نعیم ین عمرو بنعتاب وعتاببن نعیم بنعتاب وعمروبن وتات بودند.
در همین روز فرستادةٌ عمر با چهار اسب وچهار شمشیر بیامد که اگرجنگی رخ داده سعد آنرا میان سخت کوشان سپاه تقسیم کند واوحمالبنمالك وربیلبسن عمرو بنر بیعه» هردوان والبی» و طلحةین خو یلد فقعسی را که هرسهاز بنیاسدبودند باعاصم بنعمرو تمیمی پیش خو اند وشمشیرها۰! یه نهاداد و قعقا عبنعمرو ویر بوعیان
�جلدپنجم ۱۷۹۹
را پیش خواند و اسبان را به آنها داد که سه تن از بنیبربو ع سه چهارم اسبان وسه تن ازبنی اسدسهچهارم شمشیرها راگرفتند.
سلیم بنعبدا لرحمان سعدی به نقل از پدرش گکوید: مرحلهٌ اول پیکار درهمه روزها جنگ و گریز بود. وچون قعقاع بیامدگفت: «ای مسردم چنین کنید که مسن می کنم»و بان زد وهماورد حواست کهذو الحاجب به هماوردی آمد واورا بکشت. آنگاه کسان از هرسو بیامدند وجنگت وضربت زدن آغاز شد. عموزادگان قعقاع ده تن از پیادگان را سوارشتران جلپوشيده کردند کهبرقع بصورت داشت و بوسیله سوار انحفاظت میشد وبگفت تا شتران را چسونفیلان میان دو صف سوی سواران پارسی برانند. به روز اغواث عربان بوسیلةٌ شتر انچنان کردندکه پارسیان بسروز ارماث با فیلان کرده بودند. شتران ازجیزی بال نداشت و اسبان را رم میداد وسواران مسلمان حمله میبردند کسان دیگر نیز از اینکار آنها تقلید کردند وبه روز اغواث پارسیان از شتران بیشتر از آن سختیو بلیه دیدند که مسلمانانبروز ارماث از فیلان دیده بودند.
گوید: یکی از تمیمیان که محافظ شتر سواران بود وسواد نام داشتطالب شهادت بود ومدتی بجنگید و کشته نشد و عاقبت وقتی سوی رستم رفت و قصد او داشت در مقابل او کشته شد.
قاسمبنسلیم به نقل از پدرش گوید: یکی از مردم پارسی بیامد و بانگک زدو هماورد خواست» علباء بنجحش عجلی به مقابلةً اورفت و ضربتی بزد و سینهاش بدرید» پارسینیزضربتی زد وامعاء اورا برون ریخت وهردو بیفتادند. پارسیهماندم بمرد وعلباء که امعاء وی پراکنده بود وتوان برخاستن نداشت کوشید تا آنرا بجای برد و نتوانست و به یکی از مسلمانان که بر اومی گذشت گفت: «فلانی بیا به من کمك کن» و اوامعاء را بجای خود برد و علباشکم خود راگرفت و سوی صف پارسیان
۳7
وه نلک و سامتلا فان تیک فص یا تم وه و و ماه تا
�۱۳۲۰ ترجمةٌ تادیخ طبری
قاسم به نقل از پدرشگوید: یکی از پارسیان بیامد و هماورد حواست که اعرفبن اعلام عقیلی به مقابلةٌ اورفت وخونش بریخت آنگاه یکی دیکربمقابله آمد که اورا نیز بکشت» چند سوار پارسی ویرا در میانگرفتند که به زمین افتاد و سلاحش از دست برفت که آنرا بگرفتند واعرف خاك به صورت آنهاپاشیدتابهصف باران خود با ز گشت.
گوید: در آنروز قعقاع سیبار حمله برد وهروقت گرومی از کمکیاننمودار میشدند جمله میبرد.
زیاد گوید: قعقاع به روزاغواث سی کس را درسیحملهبکشت؛ درهرحمله یکی را می کشت که آخر شان بزر گمهر همدانی بود. اعوربن تطیه با شهر بسراز سیستان مقابل شد ومريك دیگری را بکشت.
ابنمخراق گوید: از صبحگاه تا یسمروز» سواران بجنگیدند و چون روز بگشت دوسپاه حمله بردند وجنگک همگانی تا نیمه شب دوامداشت.
گوید: وچنانبودکه شبارماث را ارامشنام دادهبودند و شب اغواث سواد نام گررفت» نصف اول آن سواد نامیده شد. بروزاغواث مسلمانانپیوسته فیروزبودند وبیش بزرگان پارسی را کشتند سواران قلب پارسیان بحولان آمدند اما پیادگان بجایبودند اگرحملهةٌ سواران نبود رستم دستگیرشدهبود.
وچون نیمه شب برفت مسلمانان چون شب ارماث آرام گرفتند» از شامگاهتا بهنگام باز گشت. مسلمانان پیوسته به بانگک بلند نام و نسب خویش را میگفتند و چون سعد این را شنید بخفت و به بکی از کسانی که پیش وی بودند گفت: «اکر کسان پیوسته نام ونسبخویشگفتند مرا بیدار مکنکه بردشمن چیرهاند و اگر خاموش شدند و پارسیان نام و نسب خویش نگفتند مرا بیدار مسکن که با دشمن بر ابرند اما اکر پارسیان نام و نسب کفتنا.. رایع کن کهنشانة خحوشی نیست. »
�انجام دهی؟ »
گفت: «چه کاری؟ »
گفت: «مرا رها کنی واسب بلقارا بهمن دهی» خدا را متعهدم کهاگر بسلامت ماندم پیش توباز گردم وپای درقیدنهم »
سلمی گفت: «اين کار از من ساخته نیست»
ابومحجن همچنان پای در قید برفت وشعری میخو اند به اين مضمون:
«اين غم بس که سواران بانیزه هلالشو ند»
«ومن اینجا بستهباشم و قید برپای.
«وقتی برخیزم آهن مرا بدارد»
«ودرها بروی من بسته باشد»
«مال بسیار ویاران داشتم»
«ومرا رها کردندکه هیچکس را ندارم»
«خدا را متعهدم که اگر مرا رها کنند»
«هر گز ره میخانه نگیرم »
سلمی گفت: «استخاره کردم و به تعهد تورضا میدهم» و اورا بکشود و گفت : «اسب را بهتونمیدهم» وبجای خود رفت.
ابومحجن اسب را براند واز آن در قصر که مجاور خندق بود برون برد و بر آن نشست وبتاخت تا نزديك میمنه رسید و تکبیر گفت. آنگاه بهمسيسرة پارسیان حمله برد ومیان دوصف با نیزه وسلاح خود شیرینکاری میکرد بقولی اسبزین یم هه ای ال را مه با اه ام یی
�۱۷۳۲ ترجمةً تادیخ طبری
تکبیر گفت و به میمنهٌ پارسیان حمله برد .آنگاه از پشت صف مسلمانان سوی قلب
وی به شگفت بودند که اورا نمیشناختند وهنگامروز وی را ندیده بودند).
بمضیها گفتند: «از نخستیسن رسیدگان باران هاشم است » با خود هأشم است. »
سعد که برو در افشتاده بود واز بالای قصر مردم را مینگریست میگفت : « بخدا اگر ابومحجن محبوس نبود میگفتم این ابومحجن است و این بلقاست.»
بعضیها گفتند: «حضر درجنگها حضور مییا بد و پنداریم که سوار بلقا حضر است 4۰
بعضی دیگر گفتند: «اگر نبود که فرشتگان جنگكنمی کنند میگفتیم»این فرشته ایست که بتأیید ماآمده است.» از محجن نامی نبود وبدوتوجه نداشتند که وی را محیومن. میپنداشتند.
جون نیمه شب در آمد پارسیان از جنک کناره گرفتتد و مسلمانان باز گشتند» ابومحجن بیامد و از همان در که رفته بود وارد شد وشب وسلا ححویشوزین اسبرا بگذاشت ودوپای درقید نهاد وشعری گفت که مضمونآن چنین بود:
«ثقفیان دانند واین تفاخحر نیست »
«که ما از همهشان شمشیروزره بیشتر داریم»
«ووقتی آنها ثبات نخواهند»
�جلد پنجم ۱۷۳۳
«وجمع برون شدن مرا ندانستند»
«ا گر محبوسم بدارند این بلیةٌ من است »
«واگر رهایم کنند مرگ را بحریفان بچشانم»
سلمی بد و گفت: «ای ابومحجن چرا این مرد ترا محبوس کرده است؟ »
گفت:« بخدا حبس من بسبب حرامی نبودکه خوردهام یانوشیدهام . درایام جاهلیت میخواره بودهام ومردی شاعرم که شعر برزبانم میرود و احیانابلب میرسد و بدنام میشوم از اینرومرا محبوس کرده که فتهام :
«وقتی بمیرم»
«مرا پای تاکی بخاك سپار»
«که پس از مرک ريشه های آن»
«استخوانهايم را سیراب کند»
«در بیابان بخا کم مسپار »
«که بیم دارم پس از مرگ شراب نچشم »
«گور مرا از شراب سیر ا بکن»
«که من پیوسته در بند آنم»
وچنان بود که سلمی شبارماث وشب آرامش و شب سواد باسعدقهر بود و چون صبح شد پیش وی رفت و آشتی کرد وقصةٌ خویش وابومحجن رابگفت.
سعد ابومحجن را پیش خواند و آزادکرد و گفت: «بر و که ترا بهسببسخنی کهگویی» تابه عمل نیاری» مواخذه نمی کنم»
گفت: «بخدا هرگز سخن زشت برزبان نیارم »