تاریخ طبری:جلد پنجم:جنک نهاوند
سخن از جنک مسلمانان
و بادسیان دد نهاو ند:
آغاز کار جنان بودکه ابن اسحاقکوید: قصه نهاو ند چنان بود که نعمان بسن مقرن عامل کسکر به عمرنوشت وخبر داد که سعدینابیوقاص مرا به گرفتنراج کماشته اما جهاد را دوست دارمو بدان راغبم. عمر به سعد نوشت که نعمان به من نوشته که اورا بهگرفتن حراج گماشتهای واین را خوش ندارد و به جهاد رغبت دارد اورا به مهمترین جبهه خویش فرست. گوید: وجنان بود که عجمان در نهاو ند فراهم آمده بسودند و سالارشان ذوالحاجب بودکه یکی از عجمان بود. آنگاه عمر به نعمانبنمقرن چنین نوشت : « به نام دای رحمان رحیم : «از بندة حدا» عمرامیرمومنان « به نعمانینمقرن «درودبرتو» ومنستايش خدایی می کنم که خدایی جزاونیست. « اما بعد: خر دافتم که .....-.هسبار از عحمان در شه نهاه ند
۳
�جلد پنجم ۰ ۱۹۳۱
«برضد شما فراهم آمدهاند. وقتی این نامةٌمن به تو رسید به فرمان خدا و «به کمك خدا وبه باری خدا با مسلمانانی که پیش تواند سوی آنها برو و «آنها را به جای سخت مبر که آزار بینند و از حقشانبازمدار که کافرشو ند» «آنها را به بیشه و باتلاق مبر که يك مرد مسلمان به نزد من از صد هززار «دینار عزیزتراست.» گوید: نعمان روان شد وسران اصحاب پیمبر و از جمله حذیفةبن یمان و عبدالله بنعمر بن خطاب و جریر بن عبداللهبجلی و مغیرقبن شعبه وعمروبنمعدیکرب زبیدی وطلیحةبن خویلد اسدی وقیسبن مکشو حمرادی باویبودند. وچونبا سپاه عویش به نهاو ند رسیدء خارهای آهندر راه ویریختند و اوخبرگیران فرستاد که برفتند واز خارهای آهنی خبرنداشتند. یکیشان اسب خوبش را کهحاریدردست آن فرورفته بود براند کهنرفت وفرود آمد ودستاسبرا بدیدکه خاری درسم آن بود و آنرا بیاورد وخبر را بانعمان بگفت. نعمان به کسانگفت:«رای شما چیست ؟»
گفتند: «از این منزل به جای دیگر رو که پندارند از آنها میگریزی وبه تعقیب توءدر آیند.»
نعمان از منزلگاه خویش در آمد وعجمان خارها را برفتند وبه تعفیب وی رفتند و نعمانسوی آنها باز آمد و اردو زد. آنگاهگروههای سپاه خویش را بیاراست وبا مردم سخن کرد و گفت: «اگر من کشته شوم سالار شما حذیفةین یمان است و اگر او کشته شد سالارتان جریربن عبدالله است واگکر جریر بن عبدالله کشته شد سالارتان قیسبن مکشو ح است.»مغیرةبن شعبه دل آزردهبود که جانشینی به او نداده بود و پیش وی آمد و گفت: «جه خواهی کرد؟»
گفت: «وقتی نمازظهر بکردم جنگ آغاز می کنم زیرا پیمبر خدا را دیدم که این کار رادوست داشت.»
۱۳
�۱۹۳۲ ترجمهتادیخ طبری
نعمان گفت: «شاسد جنگ را صبحدم آغساز می کردی و خدا روی ترا سیاه نمی کرد». این سخن از آنرو گفت که آنروز جمعه بود.
آنگاه نعمان گفت: «انشاءالله نماز مسی کنم وپس از نماز به مقابلةً دشمن میرو م۰»
وچون دوسپاه صف بستند نعمان به کسانگفت: «من سهبار تکبیرمی گویم: وقتی تکبیر اول بگفتم هر کسی بند پاپوش خود بیندد وخحسویشتن را مرتب کند و چون تکبیر دوم بگفتم» جامةً خویش محکم کند و برای حمله آماده شود وجون تکبیر سوم بگفتم بهآنها حمله کنید که من حمله کردهاع.»
عجمان بیامدند که همدیکررا به ز نجیرها بسته بودند تافرار نکنند ومسلمانان به آنها حمله پردند وجنک آغاز کردند» تیری بسه نعمان رسید و کشته شد و برادرش سویدین مقرن ار را درجامهاش پیچید و تاوقتی که خدا مسلمانان را ظفر داد قتلوی را نهان داشت. پرچم را بهحذیفةبن یمان داد وخدا ذوالحاجب رابکشت و نهاوند گشوده شد. واز آن پس دیگر عجمان را تجمعی نبود.
ابوجعفر گوید: شنیدم که عمربن حطاب سائب بن افر ع و ابسته ثقیف راکه مردی دبیر وحسابدان بود بفرستاد و گفت: «بهاين سپاه ملحق شو و آنجا باش واگر تخد او ند مسامانان را ظفر داد غنیمتشان را تقسیم کن وخمس خدا و خمس پیمبر را بگیر واگر سیاه بشکست به صحرا بزن کهدل زمین از روی آن بهتر است.»
سائب گوید: وقتی خداعمز وجل نهاو ند را بسرمسلمانان کشود غنایم بسیار گر فتند وهنگامی که من به کار تقدیم سر گرم بودم کافری ازمردم آنجا بیامد و کفت: «مرا بهجان و کسان وخاندانم امان میدهی تا کنجهای نخیرجان را که کنجهای خاندان کسری است به تونشان دهم که از آن تووبارت شود و کس در آن شريك تو نباشد.»
سم
گفتم: «آاری»
کفت: «پس کی را بامن بفرست» تاک هیر | به او نشاندهم.)
�جلد پنجم ۱۹۳۳
گوید: یکی را باوی فرستادم که دو جعبةٌ بزرک بیاورد که همه «روارید و زمرد ویاقوت بود. وچون از تقسیم برکسان فراغت یافتم آنرا با خویش برداشتم وپیش عمرین خطاب رفتم که گفت: «سائب جه خبر دادی؟»
گفتم: «ای امیر مومنان» خبرنيك؛ خداوند فتحی بزرگک نصیب ت و کرد و نعماتبن مقرن رحمهالله در گذشت.»
عمر گفت: «انالله واناالیه راجعون.»آنگاه بگریست وزار زدکه لرزش شانه های اورا دیدم.
وچون رفتار او را بدیدمگفتم: «بخدا ای امیر سومنان پس از او کسی که سرشناس باشد کشته نشد.»
گفت: «ابنان مسلمانان ناتوان بودهاند» ولی آنکه عسزت شهادتشان داد خودشان را و نسبهاشان را مسیشناسد» از شناسایی عمر» پسر مادر عمر» چه نتیجه می بر ند.»
آ نگاه بر حاست که برودگفتم: «مالی گر انقدر پیشمن هست که همراه آوردهام» آنگاه عبر دوجعبه را با ویگفتم.
گفت: «دوجعبه را بهبیتالمال بسپار تا دربارةآن بنگریم وحودت پیش سپاهت باز گرد.»
کو بد: جعبهها را به بیتالمال سپردم وشتابان سوی کوفه رفتم.
گوید: عمر صبحگاه آن شب که من حرکت کرده بودم یکی را از پسی من فرستاده بود ووقتی به من رسید که و ارد کوفه شدم وشترم را خوابانیدم واو شترش را پشت شتر من خوابانید و گفت: «پیش امیرمومنان بر و که مرا ازپی توفرستاد و اینجابهتو رسیدم.»
م۳
کفتم: «وای تو» قضیه جیست ومرا برای جه میخو اهد؟»
�۱۹۳۴ ترجمة تادیخ طبری
گوید: «بااو شدم وبرفتم تا پیش عمر رسیدم وچون مرا دید کُفت: «ازدست پسر مادر سائب چهمی کشم؟ پسر مادر ساثب بامن چه می کند؟»
گفتم: «ای امیر موّمنان قضیه چیست؟»
گفت: «وای توءآنشب که رفتی» وقتی خوابیدم فرشتگان پروردگار بیامدند ومرا سوی آن دو جعبه کشانیدند که آتش از آن بسرمیخاست» بی پدر هردو را بگیر و ببر و بفروش وجزو مقرریوروزی مسلمانان منظوردار.»
گوید: دوجعبه را ببردم ودرمسجد کوفه نهادم؛ بازرگانان بيامدند وعمروین حریث مخزومی آنرا بهدوهزار هزار از من خرید وبه سرزمین عجمان برد و به چهار هز ار هزار بفروحعت وهنوز مالدار ترین مردم کو فه استة
زیادین جبیر گو بد: پدرم می گفت: «عمر ین خطاب و قتی بههر مز انامانداد بهاو گفت: (مر | بندی کوی.»
هرمزان گفت: «قلمرو پارسیان سری دارد ودوبال» گفتم: («سر کجاست؟) گفت: «در نهاو ند است کهبندار آ نجاست و چابکسو ار ان کسریومردم اصفهان با ویند.»
عمر گفت: «دو بال کجاست؟»
کوید: هرمزان جایی راگفت که من از یاد بردهام» آنگاه گفت: «دو بال را
آنرا فطع کرد؛ دو بال به کار نخو اهد بو د.» گو ید : عمر میحواست شخصا سوی زهاو ند رود. اما گفتند: «ای امیر مومناناترا بخدا شخصاً سوی سپاه عجمان مرو که اگر
۱۳۹
�جلد پنجم ۱۹۳۵
کشته شوی کار مسلمانان آشفته شود سیاهبفرست.»
پس عمر مردم مدینه را فرستاد که مهاجران وانصار نیز جزو آنها بودند و عبداللهبن عمر نیز بود وبه ابوموسی اشعری نوشت که بامردم بصره حر کت کن و به حذیفةبنیمان نوشت که بااهل کوفه حر کت کن تا در نهاوند فراهم آیید ونوشت که وقتی بههم رسیدید سالارتان نعمانبن مقرن مزنیاست.
گوید: وچون در نهاو ند فراهم آمدند بندار کافری را فرستاد که یکی را پیش ما فرستید که باوی سخن کنیم و مغیرةبن شعبه را فرستادند.
کوبد: گویی اورا میبینم که موبی دراز داشت ويك چشم بود» اورا سوی بندار فرستادند وچون بیامد ازاو پرسش کردیم.
گفت: « اورا دیدم که با پاران خویش مشورت کرده بود که بهچه صورت این عرب بپذیریم باهمه شکوه ورونق شاهی یابه سادگی تابه آنچه دادیم بیرغبت شود!»
گفتهبودند: «با بهترینشکوه ووسایل.»
گوید: آماده شده بودند وچون پیش آنها رسیدیم برقسرنیزهها و نیزهها چشم را خیرهمی کرد. عجمان جون شیطانها اطراف بندار بودند که برتخت طلا نشسته بود وتاج بهسرداشت.
گوید: وهمچنان میرفتیم و پسم راندند ومن سر وصدا کردم و گفتم: «با فرستادگانچنین نمی کنند.»
گفتند: «تو سگی بیش نیستی.»
گفتم: «خدا نکند» مندرمیانقوم خودم اراین درمیان شمامعتبرترم.»
پس مرا سخت بمالیدند و گفتند «پنشین» ومرا بنشانیدند.
گوید: گفتار بندار را برای مغیره» ترجمه کردند که میگفت: «عربان ازهمه
مردم از بر کات بدورترند و بیشتر ا: ه کرسنه میمانند واز همه کس تیره روزتر ند
�سس سب
سس
۱۹۳۶ ترجمهٌ تادیخ طبری
و کثیفتر ودیارشان از همه دورتر است. اگر پرهیز از نجاست جثههاتان نبود به این چابکسواران اطراف خودم میگفتم شما را با تیر بدوزندکه شماکثافتید» اگر بروید کار تان نداریم واگر مصر باشید قتلگاهتان را به شما نشانمیدهیم.»
مغیره گوید: پس من حمد خدا کردم وثنای او عزوجل برزبان راندم و گفتم: «بخدا از صفات وحالات ما چیزی بهعطا نگفتی که دیارمان ازهمه دورتر است و از همةٌ مردم گر سنهتر و تیرهروز تر بودیم و ازهمه کسان ازنیکی دورتر تا خدا عزوجل پیمبر خویش صلیالله علیه وسلم را بهما فرستاد که وعدهٌ ظفر دنیا و بهشت آخسرت داد. بخدا ازوقتیپیمبر خدا سویما آمده از پروردگارمان بجز فتح وظفر ندیدهايم
سر
تا پیش شما آمدهایم بخدا هر کز به سوی آن تبرهروزی باز قمیرویم تا آنچه را به
گفت: «بخدا اينيك چشم آنچه را در دلداشت صریح باشما گفت.»
گوید: پس برخاستم و تاآنجا که میتوانستم کافر را ترسانیده بودم.
گوید: آنگاه کافر کس پیش ما فرستاد که یاسوی ما بهنهاو ند آیید ویا ما سوی شما آییم.
تعمان گفت: «ببایید.»
ابی می گفت: «بخدا روزی چون آنروز ندیده بودم» پارسیان که مسی آمدند گفتی کوههای آهن بودند» قول وقرار کرده بودند که از مقابل عربان نگریزند» به یکدیگر بسته شده بودند وهر هفت کس بهيك بند بودند وخارهبای آهن پشت سر عویش افکنده بودند ومی گفتد: «هر کس ازما بگریزد خار آهن لنگ شکند.»
کوید وجون مغیره کثرت آنهار ابدید گفت: «مانندامروز نا کامیای ند یدهام که دشمنان را می گذارید آماده شوند و باشتاب بهآنها نمیتازید. بخدا اگر کار بهدست من بود شتابمی کر دم.»
نعمانبن مقر ن که مردی نرمخویبوه گف بن«خدا کند دراینگونه جاها حضور
تاریت جصان
�جلد پنجم ۱۹۳۷
یابی واز رفتار خویش غمین و بد نام نشوی؛ مسانع من از شرو ع جنک رفتاری
در گروهی بهبر کت خدا به دشمنان مقابل خویش هجوم برد.»
گوید: خارمای آهنین آورده بودند.
کوید: نعمان درنگک کرد تاوقت نماز شد وباد وزیدن گرفت و اوتکبیر گفت وما نیز تکبیر گفتیم. آنگاه گفت: : «امیدو ارم خدا دعای مرا اجابت کند وفتح نصیب
من کند؛ سپس بر ۳۶ را بهجنبش آورد که برای جنک آماده شدیم» بار دیگر بهجنیش
آورد که رو بهروی دشمن رفتیموبا رسوم را بعد بهجتبش آورد.
گوید: نعمان تکبیر گفت ومسلمانان تکبیر برزبدان راندند و گفتند فتحی ءیخو اهیم که خدا پوسیلةٌ آن اسلام ومسلمانان رانیرو دهد.
آنگاه نعمانگفت: «اگر من کشته شدم حذیفةبن یمان سالار سپاه است واگر او کشته شد فلانیست واگر فلانی کشتهشد فلانی است» تا شش کس را برشمرد که آحرشان مفیره بود. آنگاه پرچم را برای بار سوم به جنبش آور وهر کسی بهدشمن مقابلحویش حمله برد.
کوید: در آ نروزهیج مسلمانی.؛.-- وک سر باز کشت داشته باشد مگر جان دهد
�۱۹۳۸ ترجمةٌ تادیخ طبری
یا ظفر یابد. یکباره حمله کردیم و پارسیان کهثبات ما رابدیدند و بدانستند کهاز عرصه به درنمیرویم. هز یمت شدند. یکیشان که میافتاد هفت کسرویهم میافتادند که در بند بودند وهمگی کشته میشدند» خارهای آهنین که پشت سر خویش ریخته بودند لنگشان می کرد.»
نعمان رضیالله عنه گفت: «پرچم را پیش ببرید» ما پرچم را پیش میبردیم وپارسیان را م ی کشتيم ومنهزم می کردیم وجون نعمان دید که خدا دعای وی را اجابت کرد وفتح را معاینه دید تیری بهتهیگاه وی خورد واز پای در آمد.
گوید: آنگاه معقل برادر وی بیامد وجامهای براو افکند وپرچم را بگرفتو جنگ آغاز کرد و گفت: «بیایید آنها را بکشیم وهزیمت کنیم» وچون مردم فراهم آمدند گفتند: «سالار ما کو؟»
معقل گفت: «اينك سالار شما که خدا چشم وی را بهفتح روشن کرد و کاروی را با شهادت بهسر برد.» ۱
گوید : وقتی کسان با حذیفه بیعت کردند » عمر در مدینه برای وی ظفر میخو استوما نندزن [آ بستنمینا لیدو خدار امیخواند.
گوید: آنگاه خبر فتح را بوسیلةً یکی ازمسلمانان برای عمر نوشتند که چون پیشوی سید گفت: «ایامیر مومنان» بشارت | فتحیر خ داد کهحدابوسیلةٌ آن اسلام ومسلمانان را عزت داد و کفر و کافران راذلیلکرد.»
گوید: عمر حمد خدا عزوجل کرد آنگاه گفت: «نعمان ترا فرستاد؟»
گفت: «فلان وفلان» و بسیار کس را برشمرد. آنگاه گفت: «و کسان دیگر» ای امیرمومنان که نمیشناسیشان». عمر درحالی که می گر بست کفت. «آذعا را جهزیان که عمر شناسدشان» خحدا
�جلد پنجم ۱۹۳۹
میشناسدشان.»
اما بهرو ابت سیف که ازسعید آورده سبب جنک نهاو ند آن بو د که وقتی مردم بصره هرمزان را بشکستند ومردم فارس را از محو سپاه علا مانع شدند وبه فارس تاختند» فارسیان باشاه خوبش که آنوقتبهمرو بود نامه نوشتند وتحریک شکردند و شاه با مردم جبال مابین باب وسند وخراسان وحلوان نامه نوشت که بجنبیدند و به همدیگر نامه نوشتند وسوی یکدیگر رفتتد وهمسخن شدند که به نهاو ند بیایندو آنجا کارهای عویش را استوار کنند. وچونگروههای اول به نهاوند رسید»سعد بوسیلةٌ قباد عامل حلوان خبر یافت و برای عمرنوشت.
در این ائنا که پارسیان نامه به همدیگر نوشتند ودر نهاو ند اجتما ع کرداسد؛ کسانی به مخالفت سعد برخاستند و برضد او تحريك کردندووضعی که بر ایسلمانان پیش آمده بود از این کار بازشان نداشت.
از جمله کسانی که به پاحاست که جراحبنسنان اسدی بود باچند تندیگر که عمربه آ نها گفت: «دلیل بدخواهی شما اینکه وقتی به این کار دست زدهاید کهدشمن برضد شما آماده شدهاست. بخدا این وضع مانع از آن نیست که در کارشمابنگرمو گرچه دشمنان به نزد شما فرودآیند.»
آنگاه عمر محمدبنمسلمه را بفرستاد. در این هنگام مسلمانان برای مقابلة عجمان آماده میشدند وعجمانفراهم بودند.
در ایام عمر کار محمدبنمسلمه اینبود که دربارة کسانی که از آنها شکایست میشد تحقیق کند. وی پیش سعد رفت تا وی را برمردم کوفه بگرداند» وایسن به هنگامی بودکه مقرر شده بود سپاه از ولایات سوی نهاو ند روان شود .پسمحمد ابنسلمه سعد رابه مسجدهای کوفه میبرد. پرسش دربارة وی نهانی نبود که در آن روز کارنهانی پرسش نمی کردند . در هر مسجد از کسان دربارة سعد میپر سید که می گفتند: «جز نیکی از اونمیدانيم .:*عي اودیگری را نمیخواهیم» در بارهاو
�7112 ۱ ۱ ۲ ترجمة تادیخ طبزی نارو | نمی گوییم و برضد او كمك نمی کنیم.» مگر همدستان جراح بنسنان ویاران و ی که خاموش بودند» بدنمی گفتند که نميشد گفت اما ستایش نیز نمی کردند .
وچون به نزدمردم بتیعبسرسیدند محمدگفت: «هر که حقی میداند بخدا قسمش میدهم که بگوید. »
اسامةبنقتاده گفت: «خد! راء اکتون که مارا قسم دادی» اوتقسیم به مساو ات نمی کند و بارعیتعدالت نمی کند.»
سعد گفت: «خدایا اگر این سخن را به درو غ وریا میگوید دیدهاش راکور کن و عیالش را بیفزای واورا به فتنههایگمراهی آور دچار کن.»
بقرا از آن چشم اسامه تابینا شد وده دختر دوراوراگرفت وچنان بود کهخبر تکی از این ز نان را میشنید وپیش وی میشد واورا مسیجست وجون مییافت می گفت:«ابن نفرین سعد» مرد مباركك است.»
آنگاه سعد دربارة کسان دیگر نفرین کرد و گفت: «خدایا ار به ناحق وبه درو غآمدهاند در بلای سختشان انداز» و آنها بهبلای سخت افتادند: جراحآنروز
سعد گفت: «من نخستین کسم که در راه اسلام حون مشر کان ربختم. پیهسبر خحداصلی اللهعلیهوسلم پدر ومادر بفدای من کرد و پیش از من بفدای هیچکس نکرده بود. پنجمین کس بودم که اسلام آوردم و بتی اسد پندار ند که نماز کردن نمیدانسمو شکاز سر گرمم می کند »
آنگاه محمد» سعدو آن کسان را سویعمر برد وچون پیش وی زسیذ خبر ها را بگفت؛عمر گفت: «ای سعد» وای تو اچگونه نماز می کنی؟»
کفت : « دو رکمست اول دا هی می کنم و رکعتهای آخر را مختصر
�جلد پنجم ۱۹۳۱
آنگاه عمر گفت: «اگراحتیاطنبود کار اینان روشن بود.» پس از آنگفت:«ای سمد جانشین تودر کوفه کیست؟»
گفت: «عبدالله بنعبدا لله بنعتبان »
عمر عبدالله را به جایگذاشت وعامل کوفه کرد. پس فضيهة نهاوندو آغاز مشورت دربارة آن وسپاهفرستادنها در ایامسعدبود اما جنکث در ایامعبدالله رخ داد.
گوید: کار پارسیان جنان بود که از ناءةٌ یزدگردشاه به حر کت آمدند و راه نهاو ند گرفتند ومردمان مابین خراسان تا حلوان ومردم مابین بابتاحلو انومردممابین سیستانتاحلوان راهینهاو زد شد: از بارسیان وفهاوجان جبال» ازمابین بابتاحلوان سیهز ار جنگاور فر اهم آمد واز مابینخر اسان تاحلوان شصت هزار کس و از مابین سیستان تا حلو ان شصت دزار کس که همگیسوی فیرزان رفتند وبه دوروی فر اهم | مدند .
ابیطعمه ثقفی که حاضر حوادثبوده گوید: پارسیان گفتند:«مسحمد که دین برای عربان آورد قصد مانکرد » از پس محمد ابو بکر شاهشان شد و ق-صد دبار پارسیان نکرد مگرغارتی که معمولآنها بوده آنهم در سواد و مجاور دیارشان. پس از آن عمر شاه شد وملك وی کسترده و پهناور شد تابه شما رسید وسواد و اهواز را از شماگرفت وزیر فرمانآورد وبه این بس نکرد و به دل خانه پارسیان و مملکت تاخت» اگر شما سوی او نروید او سوی شما آید که خانه مملکت را به ویرانی
سر چ
کنید واین دوشهر را بکیرید و اورا در دبار و قرار کاهش مشغول کنید.» قرار و پیمان نهادند ومیان عودشان در این باب مکتوب نوشتند و بر آن همدل شدند.
وحون سعد خر دافت <...۲فسعتبان را جانشن خو بش کرد وسوی عمر
�سم ۳ سب سس
۱۹۳ ترجمةٌ تادیخ طبری
سب -
رفت وخبر را که برای اونوشتهبود روبهرو با وی درمیان نهاد و گفت: «مردم کو فه احازة پیشروی میخو اهند که درشدت عمل برپارسیان پیشدستی کنند.» گوید: و چنان بودکه عمر آنها را از پیشروی در دیار جبل منع کرده بود .
فزونی گیردو اگر پیشدستی کنیم به سود ماست.» گوید: فرستادهای که اين نامه رابرد قریببنظفر عبدی بود وسعد ازسی وی برای مشورت عمر راهیشد.
عمر این را به فال نيك گرفت. و گفت: «انشاءالله ظفری نزديك (قریب) است. وبی کمكخدا نیرویی نیست.»
آنگاه ندای نماز جماعت دادند کهمردم فراهم آمدند وسعد بیامد وعمر از نام سعد فال نيك زد وبرمنبربه سخن ایستاد وخبر رابامسلمانان بگفت وبا آنهامشورت کرد و گفت: «اين روز» روزها بهدنبال دارد. من قصد کاری کردهام؛به شمامی گویم بشنویدورای خحویش بگویید» مختصر کنید ومجادلهمکنید که نا کام شوید و نیرویتان برود» بسیار مگویید وطولانی مکنید که کارها درهم شود ورای پیچیده شود آبا صواب است که من با کسانی که پیش منضدو آنچه فراهم توانم کرد بسروم و در منزلگاهی میان اين دوشهر فرود آیم و آنها را برای حر کت دعوت کنم وذخسيرة قوم باشم تا خدا ظفرشان دهد و آنچه را خه اهل مقر ر کند. اگر خداظفررشانداد آنها
تاریت جضان
�جلد پنجم ۱۹۴۳
را سوی دیار پارسیان برانم که برسرملکشان جنگ آغا زکنند؟ »
عثمان بن عفان و طلحةبن عبیدا لله وزبیر بنعو ام و عبدا لرحمنبنعوف وچندتسن دیگر از مردان صاحب رای واصحاب پیمبر خدا صلی اللهعلیسهوسلم برخحاستند و سخن کردند و گفتند: «اين صواب نیست» باید رای واشر تواز قوم غایسب نماند؛ ابنك سران وسو اران وبزرگان عر ب که جماعتهای پارسیان را پرا کندهاندو شاهانشان را کشتهاند وبا آنها جنکهای بر گتر از ایسن داشتهاند آنجا هستند . اجازه خو استهاند و استغائه نکردهاند اجازه بده و کسان بفرست و دربار؛آنها دعا کن.»
گوید دکسی که از رای عمر خرده می گرفت عباس رضیاللهعنه بود.
ابو طعمه کو ید: آنگاه علی بن ابیطا لبعلسیه | لسلام بسرنعاست و کفت: «ای امیرم منان» جماعت رای صواب آوردند ومکتوبی راکه به تورسیده فهمیدندظفو وشکست این کار بهبیشیو کمی نیست» این دین خحداست که عبان کرده وسیاهاوست که بوسيلةٌ فرشتگان قوتشان داده وتأیید کرده تابدینجا رسیده. حداوند به ما وعده داده ووعدةٌ خویش را وفامی کند ومپاه عویش را یاری می کند» وضع تونسبتبه مسلمانان چونرشتة مهرههاست کهآنرا فر اهم دارد ونگه دارد واگر پاره شو دمهرهها پراکنده شود وبرود وهرگز به تمامی فراهم نیاید. اکنون عربان اگسر چه کمنداما بوسیلهةٌ اسلام بسیار ند و نیرومند. بمانوبه مردم کوفه کهبزرگان و سرانعر بند و از جمع بیشتر وتواناتر و کوشاتر از اینان بالك نداشتهاند» بنویس که دوسوم آنها سوی پارسیان روند ويك سوم بمانند وبه مردم بصره بنوی س که جمعی ازسپاه آنجا را به کمك مردم کوفه فر ستند »
کوید: عمر ازحسن رای آنهاخرسند شد و کفتارشان را پسندید آنگاه سعد
�۱۹۴۴ ترجمهٌ تادیخ طبری
ابو بکر مذلیگوید: وقتیعمر خبر را با جماعت بگفت وباآنها مشورت کرد گفت: «سخن مختصر کنیدودر از مکنید که کارها درهمشود بدانید که این روز»روزها به دنبال دارد» سخن کنید)
پسطاحةینعبیدالله که از سخنوران اصحاب پیمبر خدا صلی اللهعلسیه وسلم بود برخحاست و کلمهٌ شهادت برزبان راند. آنگاه گفت: «اما بعد ای امیرمومنان » از کارها خرد اندوختهای و گزش بلیات را چشیدهای و از تجر بهها نکتهها آموختهای » توخود دانی» توورآی تو که در کار تو وانمانیم وسستی نکنيم» کارما به توسپرده است؛ فرمان کن تا اطاعت کنسیم » بخوان تا اجابست کنیم» بردارمان تا برنشینیم» بفر ستمان تا برو دم» بکشانمان تا کشیده شویم کهعهده دار ابن کارتویی .هحنست کشیدهای» تجربه دیدهای و کارها را آزمودهای وقضای خدا برای توجزنیکی به بار نباورده)»
وچون طلحه بنشست بازعمر گفت : «اين روز» روزها به دنبال دارد » سخن
عثمانبنعفان برحاست وشهادت برزبان راندو گفت: «ای امیرمومنان رای من اینست که به مردم شام بنویسی که از شام روان شوند وبه مردم یمن بنویسی که از یمن روان شوند آنگاه توبا مردم مدینه ومکه سوی دوشه رکوفه وبصره روی و جمع مسلمانان را با جمع مشر کان تلاقی دهی که وقتی با کسانی که باتواند وپیش تواند بروی» شمار دشمن که بسیار مینمایددر خاطرت کاستی گیرد؛ نیرومندتر باشی وبا شمار بیشتر. ای امیرمقمنان! بدون عربان توچه خواهی بود و از نیروی دنیا چه داری وبه کدام حرزپناه میبری؟ این روز» روزها به دنبال دارد» با رأیخویش و باران خحویش در آنجا حاضر شووغایب مباش. »
آنگاه عثمان بنشست وعمر باز گفت: « این روز» روزها به دنبال دارد سخن کفنت, وا
�سا هتسخ ماد سس - سس سس سب ۳۹ مس سس ۳۳
جلد پنجم ۱۹۴۵
علی بنابیطا لب برخاست و گفت: «اما بعد» ای امیرمومنان! اگر سردم شام را از شام ببری رومیان سوی زن وفرزندشان بتاز ند واکر مردم یمن را از بمنببری حبشیان سوی زن وفرزندشان تازند» تواگر از این سرزمین بروی همه اطراف آن آشفته شود تا آنجاکه پشت سرت به سبب زنان و نانخوران از آنچه در پیش روی داری مهمتر شود این کسان را در شهرهایشان به جایگذار وبه مردم بصرهبنویس که سه گروه شوند: يك گروهپیش زن وفرزند بمانند و گروهی با ذسیان بمانتد که نقض پیمان نکنند و گروهی دیکر به كمك برادران خویش سوی کسوفه روند» اگسر عجمان فردا ترا ببینندگوبند این امیر عرب است وربشةٌعرب»وسختترومصرانهتر حمله کنند. آنچه از حرکت پارسیانگفتی خدا حر کتشان را از توناخوشتر دارد و قدرت وی به تغییر چیزی که ناخوش دارد بیشتر است. در بارةٌ شمارپارسیان گفتی؛ ما در گذشته به پشتیبانی شمار جنگ نمی کردیم » بلکه به پشتیبانی ظفر جنسکک می کردیم.»
عمر گفت: «آری» بخدا اگرازایندیار بروم اطرافاین سرزمین آشفتهشود و اگر عجمان مرا ببینند از نبردگاه نروند و کسانی که کمکشان نکردهاند به كمك آیند وگویند: این ريشةً عرب است اگرآنرا قطع کردید» ريشة عربان را قطع کردهاید » مردی را به منبنمایید که فردا این مرز را بدوسپارم.»
گفتند: «رای توبهتر است وتواناییتتو بیشتر. »
گفت: «یکی را به من بنمایید که عراقی باشد»
گفتند: «ای امیرمومنان! تومردم عراق و سپاه حویش را بهتر میشناسی که پیش تو آمدهاند و آنها را دیدهای وبا ایشان سخن کردهای» گفت: «بخدا کارشان را به کسی میسپارم که فردا وقتی با نیزهها رو بروشود سوی آن شتابد »
گفتند: داع, امب مء منان.--تقط ۸
�۱۹۴۶ ترجمهتادیخ طبری
گفت: «نعمانپنمقرن مز نی .»
سر
کفتند: ر کار کار اوست»
در آن هنگام نعمان به بصره بود و تنی چند از سران ال کوفه پیش وی بودند که عمر به هنگام پیمان شکنی هرمزانآنها را به كمك نعمان فرستاده بود که رامهر مز وایذه را کشودند و در کار فتح شوشتر و جندی شاپور و شوش کمكث کز داد
پس عمرهمراهزربن کلیبومقترب» اسودبنربیعه» خبررا برای نعماننوشت که سالاری جنکباپاررسیانرا بهتودادماز آنجا کههستی سوی ماهرو که به مردم کو فه نوشتهام آنجا پیش تو آیند وهمینکه سباه فراهم آمد سویفیرزان و کسانی ازعجمان ودیگران که به دور اوفراهم شدهاند حرکت کن؛ از خدایظفر بخواهید ولاحول و لاقوةالا با لله بسیار کو بید.
ابوو ائل دربارة اینکه عمر نعمان را سوی نهاوند فرستاد» روایتیدیگردارد. گوید: نعمانینمقرن عامل کسکر به عمرنوشت: «مثال منو کسکر همانند مسردی است جوان که پهلوی وی روسبیای هت که بر ای اور نگ میما لد وعطر میز ند » ترا بخدا مرا از کسکر بزدار وسوی یکی ازسیاههای مسلمانان فرست»
گوید: عمر به اونوشت:« بهنهاو ند بر و که سالارمردمآنجابی »
گوید: وچون تلاقی شد نخستیسن کسی که کشته شد نعمان بود و برادرش سویدبنمقرن پرچم را بکّرفت و خدای عزوجل مسلمانان را ظفر داد و پسارسیان از آن پس تجمعی نسداشتند و مردم صرشهر در دیار خودشان با دشمسن میب
تعنکند نیا
سیف گوید: عمرهمر ادربعی بنعامر بهعبدالله بنعبداللهنامه نوشت که از مردم کوفه جندین وجندان سوی نعمان فرست که من بدو نوشتهام از اهو از سوی ماه آید
�جلد پنجم ۱۴۷
پیش نعمانبنمترن رسند . به نعمان نوشتهام که اکر حادثهای برای تور خ داد سالار سپاه حذیفةبنیمان باشد واگر برای حذیفه حادثهای رخ داد نعیمبنمقرن سالار سپاه باشد .
آنگاه عمر قریببنظفر را پس فرستاد وسائب بناقر ع را به عنوان امین همراه وی کرد و کفت: «اکر خداظفرتان داد غنیمتی را که خداوند نصیب آنها کرده میانشان تقسیم کن.با من خدعه مکن و گزارش ناحق مده»اگر قوم شکست خوردند مرا نبینی و ترا نبینم »
پس آنها با نامةٌ عمر که دستور شتاب سود به کوفه رسیدند دنبالگان زودتر از همه روان شدند که میخو استند در کاردین بکوشند و نصیبی ببرند. حذیفةین یمان با کسان روان شد» نعیم نیز همراه وی بود. در طرز به نعمان رسیدند وسیاهی به سالاری نسیردر مر جالقلعه نهاد ند.
گوید: عمربه سلمیبنقیس وحرملهةینمر بطه وزربن کلیب ومقترب» اسودبن ربیعه» و سران پارسی نژاد که مابین فارس و اهو از بودند نوشت که مردم فارس را از برادران حویش مشغول دارید وبدین وسیله قوم و سرزمین خویش را محفوظ دارید ودرحدود مابین فارس واهو از بمانید نا فرمان منبیاید .
سوی ماه رووچون به غضیشجررسید نعمان دستور داد که همانجا بماند وسلمی و حرمله وزرومقترب نیز بيامدند ودرحدود اصفهان و فارسببودند و کمک فارس را از مردم نهاوند ببر یدند.
گوید: وچون مردم کوفه از طرز پیش نعمان رسیدند نامه عمر همراه قریب بدورسید که نوشته بود:« کسانیباتواند که در ایام جاهلیت سران و بسزرگان عرب بودهاند» از آنها یاری بجوی که به کار جنک معرفت دارند در کارها دخالتشان بده واز رایآنها ماه نکن از طل... ص و خی ان اما کاز ع با نها متا 6
�۱۹۴۸ ترجمة تاریخطبری
و بد: نعمانطلیحه وعمرورا ازطرز فرستاد که برای وی خبر آرند و دستور داد که جندان دور نرو ند.
پس طلیحةبن خویلد وعمرو بنابیسلمی عنزی وعمرو بنمعدی کرب زبیدی روان شدند و چون روزی تاشب راه رفتند عمروبن ابیسلمی باز آمد گفتند: « جرا
گفتند: «چراباز آمدی؟» گفت: « يك روز وشب راه سپردیم و چجیزی ندیدیم » بیم کردم راه ما را سس نل. ))
کسان کفتند:«دومی نیز باز کشت .»
اما طلیحه برفت وبا نها اعتنانکرد و تا نهاوند پیش رفت- ازنهاوند تا طسرز بیست وچند فرسخاست._و آنچه بایداز پارسیان بدانستو از خبرها اطلاع یافشت ۰ آنگاه باز آمد تابه جمع رسید ومردم قکبیر گفتندن.
گفتند که از سرنوشت وی بیمناك بودهاند.
کفت: «بخدا اکر دینی جز عسرب بودن نبودمن در انبوه عجمان از عربان دور نمیشدم.
آنگاه پیشنعمان رفت و خبرها را برای وینقل کرد و کفت: « میان وی و نهاو ند چیزی ناخوشایند نیست وهیچکس نیست.»
در این وقت نعمان بانگ حرکت داد و بگفت تا آرایش گیر ند و به مجاشع این مسعودپیغام داد که مردم را حر کت دهد.
�جلد پنجم ۱۹۹
سپاه به حذیفةینیمان وسویدینمقرن سپرده بود. سالار تکروان قعقا عبنعمروبود » دنبا لهدارسیاه مجاشع بود. کمکهای مدینه که مغیره و عبدالله جزو آنها دودند نسیز پیامد و به اسپیدهان رسید. پارسیان آن سوی و ایخرد بودند و آرايش جنگیداشتند» سالارشان فیرزان بود ودوپهلوی وی به زردق وبهمن جاذوبه سبرده بود که اورا به
بودند. سالار سو اران انوشق بود. وجون نعمان آنها رابدید تکبیر گفتو کسان باوی تکبیر گفتند وعجمان بیمنال شدند. آنگاه نعمانکه ایستاده بود بگفت تابارهارافرود آرند وخیمهها را بیا کنند.
خیمهها بهپاشدو نعمانهمچنانایستاده بود. پس بزرگان اه لکسوفه بیامدند و خیمهای برای اوبپا کردند واز همگنان خویش پیشی گر فتند. اینانچهارده کسبودند که حلذیفةبنیمان وعقبةبنعمروومغیر ةبنشعبه و بشیر بنحصاصیه و حنظلة کاتببن ربیع وابنهوبر ور بعیبنعامر وعامربن مطرو جریربن عبدالله حمیری و اقر عبن عبدالله حمیری و جرینبنعبدالله بجلی و اشعثبنقی سکندی و سعیدینقیس همدانی ووایل بنحجر از آن جمله بودند ودر عراق هیچکس جون ابنان خیمهبهبا نمی کرد .
پس از آنکه بارها فرود آمد نعمان جنک آغاز کرد وروز چهارشنبه و پنجشنسبه بچنگید ند وتنور جنک در میانه گرم بود و این به سال هفستم خلافت عمروبه سال نوزدهم بود.
روزجمعه پارسیان به خندقهای خود پناه بردند و مسلمانان آنها را محاصره کردند وجندانکه خدا حواست بماندند و کار به دلخضواه عجمان بود که هروقفت میخو استند به جنک می آمدند.
سن کار بر مسلمانان سخت.۰۰_ ضه کس دید که کاربه درازا کشد. بی, از
�سك ترجمه تادیخطبری
جمعهها مسلمانان صاحب رای فر اهم آمدند وسخن کردند و گفتند: «کار به دلخواه آنهاست» و پیشنعمان رفتند و قضیه را با ویبگفتند» او نیز در کار تامل کردوهمسخن شدند آنگاه نعمان گفت: «بمانید و از اینجا نروید »
آنگاه کس به طلب دلیر ان قومو کسانی که در کار جنک صاحب رای بودند فرستاد که بیامدند و نعمان با آنها سخن کرد و گفت: « میبینید که مشر کان به حصار خندقها وشهرها بناهبردهاند وهروقت بخواهند بیرونمیشو ند و مسلمانان نمی تو انند آنها را برانگیزند وبه جنکك بکشانند مک ر آنکه صودشان بخو اهند.میبینید که مسلمانان از ان وضع که کار برون آمدن به دلخواه دشمن استبه زحمت افتادهاند چگونه میتوانیم آنها را تحريك کنيم وبه جنگك بکشانیم که تعللمیکنند»
عمرو بن ثبی که از همه کسان سالخوردهتر بود سخن کرد وچتنان بود که به ترتیب سن سخن میکردند »گفست : « حسصاری شدن برایآنها سختتر است بگذارشان وسختی مکن» بگذارتعال کنند» هر کس از آنها سوی تو آمد باویجنکك کن: »
اما همگان رای وی را ردکردند و گفتند: « مایقین داریم که پسروردگارسان و عدهای را که با مادارد انجام میدهد)
عمروبن معدیکرب سخن کرد و گفت: «حمله کن و گروه بیشتر فرست وبیسم مدار. »
اما همگان رای وی را رد کردند و گفتند: «مارا با دیوارها به جنکكمیاندازی که دیوارها برضد ماست وبار آنهاست. »
طلیحه سخن کرد و گفت: «گفتند وصوابنگفتند» رای من اینست که سپاهی بفرستی کهاطر افشان را بکیرند آنگاه تیر اندازی کنند وجنکك آغازند و تحریکشان کنند وچون تحريك شدند وبا جمع ما در آمیختند وخواستند برون شوند سوی ما باز گردند و آنها را به دنبال خودشان ,که اننیی که ما در این مدت که با آنها جنک
�جنکك انداز ند و ما نیز جنگت اندازیم تا خدا چنانکه خو اهد میان ما و آنها حکم کند. »
نعمان به قعقا عبنعمر که سالاریکه سواران بود دستور دادکه چنین کرد و جنگ آغازید وعجمان دریغ کردند؛ اما بهجنگشان کشانید وچون برون شدند عقب نشست و باز عقب نشست وباز عقب نشست» عسجمان» فرصت را غنیمت دانستند و چنان کردند که طلحه پنداشته بود. گفتند: «همانست که میخو استیم» و بیرونشدند و کس جز نکهبانان درها نماند وبه دثبال مسلمانان بودند تا قعقا ع به اردو گاه رسیدو پارسیان از حصار خویش دور افتادند.
تعمانبنمقرن ومسلمانان همچنان در آرايش جنک بودند واين به بك روز جمعه و او لروزبود. نعمان دستور خویش رابه کسانداده بود و گفته بودکه به جای حویش بمانند وجنکگ نکنند تا اجازه دهد.
چنان کردند ودر پناهشترهااز تیرهایشان در امان ماندند ومشر کان پیش آمدند و همچنان تیر اندازی می کردند چندانکه بسیار کس زخمدار شدو مسلمانانبههمدیگر شکوه کر دند و ره نعمان گفتند: «مکر حال مارا نمیبینی» مکر نمیبینی که مردم چه می کشند. در انتظار جیستی کسان را اجازه بده با آنها جنک کنند »
نعمان کفت: «آهسته آهسته »
جندبار با ویاین سخنان کفتند وهمان جواب داد که آهسته آهسته.
مغبره کُفْت: «اکُر این کار به دست من بود میدانستم چه کنم »
کفت:(« آهسته توهم به امارت میرسی» از پیش نیزامارت داشتهای کهحوب عمل کر ددای کهنحدا نه ماونه ترا زبون نکند» ما از تامل همان امیدداریم که تو از عجله داری»
�سس سس سس ت_-
۱۹۵۲ ترجمهٌ تادیخ طبری
سس ه
نعمان برای جنگ در انتظار وقتی بود که پیمبر خداصلی اللهعلیهوسلمحوش
چون وقت زوال نزديك شد نعمان بجنبید وبر استری کم جثه برنشست که نزديك زمین بود ومیان کسان بگشت ودر مقابل هريك از پرچمها میایستادو حمدو ئنایخدا میکرد ومی گفت: «شما میدانید که خدا به این دین نسرویتان داد ووعسدهةغلبهداد مرحلهٌ اول وعده اونمایان شده ودنباله وعتم آن بجامانده حدا به وعدة خود وفا می کند ودنباله را از پی مرحلةٌ اول می آورد. به یاد آرید وقتی که زبون بودیدوبه
بر ادران خویش در کوفه جدا شدهاید و میدانید که ظفر و عزت شما با همسزیمت و ذلت شما در آنها چه اثر دارد. دشمنان خویش راکه با آنها روبهروهستید میبینید و میدانید که آنها چهچیزهارا بهعطر انداختهاند وشما جه جیزها را بهعطر انداختهاید» آنها مقداری اثاث به حطر افکندهاند» با قلمروسواد اما شما دین و بقای خوبش را به خطر افکندهاید» پسخطر شما وخطر آنها همانند نیست» مبادا که آنها بردنیای خویش از شما بردینتان دلبستهتر باشند پرهیز کار بندهایست که باخدا راستباشدو دل به تلاش دهد ونيك بکوشد که شما میان دونیکی هستید ویکی از دونیسکی را انتظار میبرید: باشهادت وز ندگی وروزی در کنف خدای»یافتح نزديك وظفر آسان. هر کس به دشمن مقابل خویش پردازد واورا به برادر خویش و انگذاردکه مقاببل وی ومقابل خودش براوفراهم آیندکه مايةٌ بدنامی است» سک از صاحب خحود دفا ع می کند» هريك از شما عهدهدار مقابل حویشاست. وقتی فرمان عویش را بگفتم آماده شوید که من سهتکبیر می گویم: وقتی تکبیر اول را بگفتمهر که آماده نشده آماده شود» وچون تکبیر دومرا بگفتم سلاح خویش استوار کند وبرای حمله آماده شود وچونتکبیر سوم را بگفتم انشاءاللهمنحمله می کنمشما نیز همگی حمله
�همدیکر را از مقابل نیز هها به کنارمیزدند آنگاه نعمان حمله برد و کسان حمله بردند. پرچم نعمان چون عقاب سوی پارسیان میرفت» نعمان به قباو کلاه سفید مشخص بود. دو گروه با شمشیرهاچنان
چنداناز پارسیان بکشتند که عرصهٌ نبردپرحون شد ومرد وچهارپا بر آن میلغزید و کسانی از سواران مسلماناز لغزیدن در خون آسیب دیدند,
اسب نعمان در خون لغزید و اورا بینداخت و نعمان به هنگام لغزیدن اسب آسیب دید وجان داد و نعیم بنمقرن پرچم را از آن پیش که بیفتد بگرفت و جامهای روی نعهان کشید وپرچم را پیش حدذيفة برد و بدوداد.
پرچم با حذیفه بود واونعیمبنمقرن را بجای خودنهاد وبهجایی که نعسان افتاده بود رفت و پرچم را برافراشت. مغیرهگفت: « مرگ سالارتان را نهان دارید که مردم سست نشونا. تاببینیم خدادربارةٌ ماو آنها چه می کند.»
گوید: جنک دوام داشت :۱ شب در آمد و مشر کان هزیمت شدند و برفتند . مسلمانان مصرانه تعقیبشان کردند و آنها که مقصد خویش راگم کرده بودند سوی درهای کریختند که نزديك آن در اسبیذهان اقامت داشته بودند ودر آن ریختندوهر که در آن میافتاد می گفت: «وابهحرد» و به همینسبب تا کنون آنجا را وایهعرد مینامند. یکصد مزارکس يا بیشتر از آنها از سقوط به دره کشته شد بجز آنهاکه در نبردگاه به قتل رسیدند ومعادل آن بودند وجز معدودی جان نبردند .
گوبد: فیرزان از میان کشتگان نبردگاه جان برد و با معدود فراربان سوی همدان کر بخت: نعیم بنمقرن به دنبال..یفت وقعقا ء را از بیش فرستاد و به تمه
�۱۹۹۵۴ ترجمة تاریخ طبری
سس سس
همدان رسیده بود که اورا بکگرفت. تبه پر از استروخر بودکه عسل بارداشت و چهار پایان مانع فرار وی شد که اجل رسیده بود. قعاع از پس مقاوهت او رابر تبه بکشت و مسلما نان گفتند : «خدا سپاهیانی از عسل دارد» . وعسلها را با دیگر بارها که همراه آن بود به راه انداختند و به اردو گاه بسردند از این روتبه» تبةً عسل نام گرفت.
گوید: قیرزان وقتی قعقا ع به اورسید پیاده شد و به کوهمزد اما راهنیودوقعقا ع از دنبال وی رفت تابگرفتش .
فراریان تا شهر همدان بر فتتد وسواران از دنبالشان بودندوچون و اردهمدان شدند مسلمانانآ نجا فرودآمدند و اطراف شهر را به تصرف آوردند وجسون خسرو شنوم چنین دید از آنها امان خو است وقبول کرد که هسمدان ودستبی را تسلیم کند بشرط آنکهخو نر یزی نشودء مسلمانان پذیو فتند و آنها را لمان دادند » مردم نیز ایمن شدند وهر که گر بخته بود باز آمد.
از آن پس که مشر کان در جنک نهاوند هزیمت شدند» مسلمانان وارد شهر نهاو ند شدند وهرجه را در شهر واطراف بود تصرف کردند وساز وبرک واثاث را پیش سائب بنافر ع که عهدهدار ضبط بود فر اهم آوردند .
در این اثئنا که در اردو گاه بودند وانتظار میبردند از برادران مسلمانشان که سوی همدان رفته بودند خبر برسد هربذ متولی آتشکده بیامد و امان حسواست .
گفت: «نخیرجان ذخیوهای را که از آن خسرو بوده پیش مننهاده و من آنرا پیش تومیآرم بشرط آنکه مرا وه که راو لهم امان دهی» حذیفه پذیرفت واوذخیرةٌ خسره ۰ اکفجواهرات بود وبرای حوادثروز کار
�جلد پنجم ۱۹۵۵
مهیا کرده بود بباورد که در آن نگریستند ومسلمانان همسخن شدند که آنرا پیشعمر فرستند و آنرا برای این کار نهادند و نگهداشتند تا فراغت بافتند و آنرا با خمسها که میباید فرستاد» فرستادند.
گوید: حذیفةبنیمان غنایم کسان را میانشان تقسیم کرد» سهم سوار از جنکك نهاو ند ششهزار شد وسهم پیاده دوهزار. حذیفه از حمسها به هر کساز مردمسخضت کوش جنگ نهاو ند که خواست چیز داد وبقیهً خمسها را پیش سائب بن افر عفرستاد وسائب خمسها را بکرفت و با ذخیرة خسرو پیش عمر برد. حذیفه از آن پس که نامه فتح نهاو ند را فرستاد در انتظار حوادث وفرمان عمر در نهاوند بماند.
فرستادةٌ وی که نامه فتح را برد طریف بن سهم از طايفةٌ بنیربيعة بن مالك
اما دینار فریبشان داد. وی کوچکتر از شاهان دیگر بود» شاه بود اما شاهان دیگر برتر از اوبودند و برتر از همه قارن بود» دینارگفت: « باشکوه وزیور پیش آنها نروید» خودتان راندارو انمایید.»آنهاچنان کردند ودیناربا دیبا وزیورپیش مسلمانان رفت وشروط آنها را پذیرفت وهرچه میخواستند بسرایشان برد که باوی دربارة مردم یکی از دوماه پیمان کردند ودیگران بدو پیوستند وتبعةٌ اوشدند» بهمینسببماه دینار نام گرفت وحذیفه آنراگرفته بود .
گوید: وچنان بود که نعمان بابهزادان پیمانی همانند این کرده بودوماهدیگر به اوانتساب یافت وهم اونسیر بن ثور را بهقلعهایگماشت که جمعی از پارسیان ای پذاهنده شده بودن د که بان و نت 9
�سس سس سس یت بت -- ِ سس سس سس سس نت سس
۶ ا ترجمةٌ تادیخ طبوی بودند وهمه مردم پاد گانها از غنایم نهاوند همانند حاضران نبرد» سهم داد که آنها عقبدار مسلمانان بودند که از سویی به آنها حمله نشود.
گوید: و آنشب که تلاقی دوگروه میشده بود عمر از اضطراب بیخوابشد و پیوسته برون میشد وخبر میجست. یکی از مسلمانان برای کاری شبانه ازخانهدر آمد وسواری به اوبرعور دکه سوی مدینه میرفت واین به شب سوم جنگ نهاو ند بود. بد و گفت: «ای بندهٌ خدا از کجا می آبی؟»
گفت: «از نهاوند»
گفت: «جه خبر ؟»
گفت: «خبر حوشء خدانعمان را ظفر داد وخوداوشهید شدومسلما نانغنیمت نهاوند را تقسیم کردند که به سوار ششهزار رسید .»سوار راه سپرد تا به مدینه رسید.و آن مرد نیز برفت وشب بخفت وصبحگاهان سخن سوار را با کسانبگفت وخبر شایع شد وبه عمر رسید که همچنان مضطرب بودو کس فرستاد واز اوپرسید که قضیه را با ویبگفت .
عمر گفت: «اوراست گفت وتوراست می گوبی. اینعثيم» پيكجنیان بود که پيكك انسیان را دید.»
پس از آن طریف با خبر فتحآمد وعمر گفت: «چه خبر؟ »
گفت: «خبری بیشتر از فتح ندارم » وقتی آمدم مسلمانان به تعقیب فر اریان بودند وهمه آماده بو دند» وجز آنچه مایهةً خحوشدلیاوبود نگفت. آنگاه عمر برفت و بارانش نیز با وی برفتند و به جستجوی خبر بود که سواری نمودارشد. عمر گفت: «بگویید کیست؟» عشمانبنعفان گفت: «سائب است» همه کفتند: «سائب است.»
وجون نزديك اوشد گفت: (چه خبر دایری"»
تاریت جخضات
�جلد پنجم ۱۹۵۷
گفت: «بشارت وظفر»
گفت: «نعمان چه می کرد»
گفت: «اسبش در خون دشمن بلغزید و بیفتاد وشهید شد »
عمر باز کشت وسائب همراه اومیرفت. عمر از شمار کشتگان سلمانپرسید که شمار کمی گفت وافزود که نخستین کسی که در روز فتحالفتو ح شهید شد نعمان بود (وچنان بودته مردم کوفه ومسلمانان فتح نهاوند را چنین نام داده بودند)
گوید: وقتیعمرو ارد مسجدشد بارمارا افرود آوردند ودر مسجد نهادند وبه تنی چند از باران خود و از جملهعبدا لرحمانبنعوف و عبداللهبن ارقم گفت درمسجد بخوابند وخود به خانه رفت. سائببناقر ع آن دوجعبه را بهدنبال ویبردوخبر آنر| با خبرمسلمانان با ویبگفت.
عمر گفت: «ای پسر ملیکه. بخدا نفهمیدهاند وتوهم نفهمیدهای. زود! زود! از همان راه که آمدهای بر گرد تا پیش حذبفهبرسی و آنرابر کسانی که خداغنیمتشان کرده تقسیم کنید.»
پس سائب باز گشت وبرفت تا در ماه پیش حذیفه رسید که آنرا تقویم کرد و بفروخت وچهار هزار هزار بدست آورد.
قیس اسدی گوید: هنگام اقامت نهاوند یکی بنام جعفربن راشد به طلیسحه گفت: «نالكشدهایم» از عجایب توچیزی مانده که مار اسودمند افتد؟»
گفت: «باشید تا بنگرم» وعبایی برگرفت ومدتی نه جندان زیاد به سر افکند آنگاه گفت: «بیان بیان» گوسفندان دهقان» اندربستان در محل ارونان»
گوید: به آن بستان رفتند و گوسفندان چاق را بافتند.
عروةبن و لید به نقل از کسانی از قوم خویش گوید:در آن اثنا که مردمنهاوند را محاصره کرده بودیم يك روز سوی ما آمدند وجنک انداختند وطولی نکشید که حدا هزیمتشان کرد وسمالابن عبردر .یی یکی از آنها را دنبال کرد که هشت اسب
�آنگاه به کسی که جماعت همراه وی بودند حمله برد و اسیرش کرد وسلاح وی دا بگرفت ومردی عبدنام را پیش خواند واسیر را به اوسپرد .
آنشخ صگفت: «مرا پیش سالارتان ببریدکه با وی دربارةاین سرزمینصلح کنم و جزیه بدهم تونیز کهمرا اسی ر کردهای هرچه میخواهی بخواه که بسرمنمضشت نهادهای و مرا نکشتهای من اکنون بندهٌ توام اگر مرا پیش شاه بسریومسیان من واو سازش آوری سپاسگز ار توباشم وبر ادر منباشی»
پس اورا رها کرد وامان داد و گفت:«تو کیستیآ»
گفت: «من دینارم»وی از خاندان قارن بود.
پس اورا پیشی حذیفه آورد ودینار از دلیری سماله واز کسانی که کشته بودو نظری که خود اوبا مسلمانان داشت با وی سخن کرد و حذیفه با اوصلح کرد کهعراج بدهد وولایت ماه بدوانتساب یافت وپیوسته با سماك دوستی داشت وبرایاوهسدیه می آورد وهروقت با عامل کوفه کار داشت آنجا می آمد.
کو بد: دیذار در ایام امارت معاویه به کو فه آمدو بامر دم بهسخن ایستاد و گفت: «ای گروه مودم کوفه! شما اولبار که برماگذشتید مردمی نبكث بودید و به روز گار عمروعثمان چنین بودید» آنگاه د گر شدید وچهار عصلت در شما رواج یافت: بخل و کیجی ونامردی و کمحوصلگی» هيچيك از این خصلتها در شما نبود وجون دقت
�ب سس تست
جلدپنجم ۱۹۵۹
سس
فیروز» نهاوندی بوده بود» به روز گار پارسیان رومیان اسیرش کرده بودند پس از آن مسلمانان اسیرش کردند وبه محل اسارت خویش انتساب بافت.
«بنام خدای رحمان رحیم
« اين مکتوبی است که نعمانبنمقرن به مردم ماهبهزادان میدهد «جانها ومالها وزمینهایشان را امان میدهد که کس دینشان را تغییر ندهدو «از انجام ترتیبات دینشان منعشان نکند» مادام که هرسال به عاملخویش «جزیه دهند: از مربالغ بابت جانومالش باندازةٌ توانش» ومادام که به « رهمانده را رهنمایی کنند و راهها را اصلاح کنند و هر کس از سپاه «مسلمانان را که به آنهاگذر کند مهمان کنند که يك روزوشب پیش آنها «بماند» و پیمان نگهدارند ونیکخواه باشتد.اگرخیانت کردند ودگرگونی «آوردند ذمةٌ ما از آنها بری باشد: « عبدا لله بنذی| لسهمین «وقعقاع بنعمرو «و جر بر بنعبدالله شاهدشد ند
«در محرم سال نوزدهم نوشته شد
�۱۹۶
ترجمة تادیخ طبری
«اين مکتوبی است که حدیفةبنیمان به مردم ماه دینار میدهد «جانها ومالعا وزمینهایشان را امان میدهد که کس دینشان را تغییر ندهدو راز انجام ترتیبات دینشان منعشان نکند» مادام که هر سال به عامل مسلمان «حویش جزیه دهند: از هربالغ بابت مال وجانشباندازةٌ تو انش»ومادام «که به رهمانده را رهنمایی کنند» وراهها را اصلاح کنند وهر کسازسپاه «مسلمانان را که به آنهاگذر کند مهمان کنند که يك: روز.و شب پیش آنها «بماند» ومادام که نیکخوامی کنند. اگر حیانت کردند ودگرگونی آوردند
رو در محرم نوشته شد.»
گوید: عمر دنبالگانی راکه در نهاو ند حضور داشتند وسخت کوشیدهبودند
به دوه اریها پیوست و آنها را به ردیف جنگاوران قادسیه برد.
در همین سال عمر به سپاههای عر اقدستور داد کهسیاههای پارسی راهر کجا
با شند تعقیب کنند و به سپاهیان مسلمان که در بصره و اطراف بودند دستور داد که
سوی سرزمین فارس و کرمان واصفهان روان شوند وبعضی از آنها که در کسوفه و توابع آن بودند سویاصفهان و آذربانجانوریروند ۰
بعضیها گفتهاند که عمر این کار را به سال هیجدهم کرد واینسخن سیفبن