تاریخ طبری:جلد پنجم:سخن از فتح شوش
�۱۹۰۴ ترجمة تادیخ طبری
سخن از فتح شوش اهل, سیرت درکار شوش اختلاف کردهاند» مدائنی جنانچه دررو ایتابوزید آمده گوید: و قتیفراریانجلولاپیش بزد گرد رسیدند که بهحلوان بود خاصانحویش وموّبدان را پیش خواند و گفت: «اين قوم با هرجمعی تلاقی کنند شکسته میشود رای شما جیست؟» موبد گفت: «رای ما اینست که بروی ودر استخر مقام گیری که خانه مملکت است وخزاین خویش را آنجا بیاری وسپاهها روانه کنی » پزدگرد رای اورا پذیرفت وسوی اصفهان رفتوسیاه را پیش خواند و اورا باسیصد کس رو ان کرد که هفتاد کس ازبزر گانقوم بودند وفرمان داد که ازهرشهری که می گذرد هر که را خواهد بر گز یند. گوید: سیاه برفت ویزدگرد ازپس اوروان شد تا در استخر فرودآمد.شوش در محاصر؛ ابوموسی بود. پس بردگرد سپاه را سوی شوش فرستاد وهسرمزان را
خواستند که با آنها صلح کردوسوی رامهرمز رفت؛ سیاه در کلب نیه بود و کارمسلمانان درديدة وی بزرگ شده بود وهمچنانقيم بود تاابوموسیسویشوشتر رفت و سیاه تغییر مکان داد ومابین رامهرمز وشوشتر اقامت گرفت تا عماربن یاسر بیامد و سیاه سرانی را که باوی از اصفهان آمده بودند پیش خواند و گفست: « دانستهاید که سا میگفتیم این جماعت تنگدست و تیره روز براین مملکت تسلط میبا بند و چهار- پایانشان در ایوانهای استخر وقصرهای شاهان پشگل می کند و اسبان خویش را به درختان آن میبندند؛ ابنك جنانکه مي بب.-.طط بافتهاند و به هر سیاه بر م ,خحورند
�لد پنجم ۱۹۰۵
شکسته میشود و به هر قلعهای میرسند می گشایند» در کار خویش بنگرید»
کفتند: «رأی ما رای تست»
گفت: «هريك از شما با خاصان و کسان خود کنار آبید » رای من اینست که به دین آنها در آییم.»
آنگاه شیرویه را باده کس از چابکسواران پیش ابوموسیفرستاد که باشروط معین به اسلام در آیند.
گوید: شیرویه پیش ابوموسی رفت و گفت: «ما بهدین شما متمایل شدهایمو +سامانمیشو یم شرط آنکه همراه شما باجمان جنگ کنیم و باعر بان جنگنکنيم؛ اگربا کسیازعسربان جنگ کردیم ما رااز آن بدارید» هر کجا خواهیم منزل کنیم وبا هررگروه از شما که خواهیم بباشیم » ما را بهتسرین مقرری دهید و سالاری که بالا دستتراست در اینباره با ما پیمان کند.»
ابوموسی گفت: «چنین نشود» بلکه حقوق وتکالیف شما همانند ما باشد»
کفتند : «رضا ندهیم »
ابو.وسی بهعمربن خطاب نوشت و او بهابوموسینوشت که با آ نچهخو استهاند موافقت کن وابوموسی برای آنها پیمان نوشت که مسلمان شدند وبا ویدرمحاصرء شوشتر حضور داشتنداءاابوموسی از آنها تلاش وجانفشانی ندید وبهسیاه گفت:«ای کور توویارانت چنان نیستید که ما دیده بودیم »
گفت. «ما در این کار همانند شما نیستم. بصیرت ما چون بصیرتشمانیست وپیش شما حرمها نداریم که از آنان دفاع کنیم» مارا به مقرری بگیران بهتر نپیوستهاید» ما سلاح ومر کبداریم وشما بیسلاحید»
ابوموسی در اینباره به عمر نوشت» عمرنوشت: «آنها رابه اندازهٌ کوششی که می کنند مقرری بهتر بده» بیشتر چیزی که يك عرب گرفته است. » ابسوموسی
برای یکصد کس از آنها دوهزار» دوت: وقرری معین کرد وشش کس را مقعرری
�سییر سس سس سب سس سم سس اس سس
۱۶ ترجمتادیخ طبری
دوهزار و پانصد داد که سیاه بود وخسرو که مقلاص لقب داشت و شهریار وشهرویه وشیروبه و افروذین .
شاعر در اینباره چنین گوید :
«وقتی فاروق تلاش آنها را بدید
«و در کاری که می کرد بصیرت داشت
«برای آنها دوهزار مقرر کرد
«وسیصد کس مانندعك وحمیر مقرری گرفتند.
گوبد: وچنان شد که درفارس قلعهای را محاصره کردند سیاه آحرشبی در لباس عجمان برفت وخویشتن راکنار قلعه افکند و لباس خود را حون آلودکرد صبحگاهان مردم قلعه مردي راافتاده دبدنسد در لباس خسودی و پنداشتند یکی از خودشان اس ت که زخمی شده ودر قلعه بگشودند که اورا به درون برند واوبرجست وباآنها بجنگید تا در قلعه را رها کردند و گریزانشدند واوبه تنهایی قلعهرابکشود که مسلمانان در آمدند.
جمعی بر آنند که سیاه این کار را درشوشتر کرد.
گوید: قلعهای را محاصره کرده بودند» خسرو سوی قلعه رفت و یکی از آنها از بالای قلعه نمودار شد وباوی سخن می کرد وخسرو تیری بزد واوراکشت.
اماسیف در روایتی که ازابن عثمان آورده گوید: وقتی ابوسبره با سپاه مقا بل شوش فرود آمد و مسلمانانآنجارا درمیانگرفتند سالار مردم شوش شهریار برادر مرمزان بودء بارها باآنها بجنگیدند ومر بار مردم شوش به مسلمانان دست اندازی می کردند. روزی راهبان و کشیشان از بالای قلعه نمودارشدند و گفتند: «ایگسروه عربان جنانکه عالمان ومتقدمان ما گفتهاند شوش را بهجز دجالکسی نخواهد کشود؛ یا جمعی که دجال میانشان باشد» اگر دجال با شما باشد شهر را خواهیدگشود و اگ با شمانباشدد ای محاصر 6 مانمانمد.... وه
�تس تس سس مات بط نس
جلد پنجم ۱۹۰۷
آنگاه خبر آمد که ابوموسی عامل بصره شد ومقترب بهجای ابوموسی سالار سپاهیان بصره شد که در شوش بودند؛ عجمان در نهاوند فراهم آمده بودند» نعمان به سالاری سیاهیان کوفه و كمك ابوسبره شوش را در محاصره داشت» زر مسردم نهاو ند را محاصره کرده بود.
مقرر شد که مردم کوفه با حذیفه سوی نهاوند روند. نعمان نیز برای حرکت سوی نهاو ند آماده میشد آنگاه بیندیشيد وپیش از رفتن به شوش حمله برد» بازهم راهبان و کشیشیان بیامدند وازبالای حصار بامسلمانان سخن کردندو گفتند: «ایگُروه عربان اینجانمانید که این شهر را بجز دجال کسنخواهد کشود یا قومی که دجال با آنها باشد» وبه مسلمانان بانک زدند و آنها راخشمکین کردند.
کو ید: صافبن سید با نعمان بود وجزو سواران وی بود. مسلمانان همگی سویآنها رفتند و گفتند: «پیش از آنکه ازهم جدا شویم با آنها جنگ می کنیم.» که هنوز ابوموسی حرکت نکرده بود.
صاف خشمکین به درشوش آمد و آنرا با پای خویش بسزد و گفت: «بضار باز شو» وز نجیرها ببرید و کلو نها بشکستودرها بگشود کهمسلماناندر آمدند ومشر کان تسلیم شدند و بانگگ صلح! صلح! زدند ودست بداشتند. مسلمانان از آن پس که به جنک وارد شهر شده بودند پذیرفتند اما آ نچه راپیش از صلح گسرفته بودند تقسیم کردند آنگاه جدا شدند ونعمان بامردم کوفه از اهواز رو ان شد ودرماه فرودآمد وابوسبره» مقترب را فرستاد که با زر درمقابل جندی شاپور فرود آمد. نعمان درماه بماند تا مردم کوفه باز آمدند و آنها را به نهاوند برد وچون فتح رخ داد صاف به مدینه باز آمد و همانجا ببود وهمزر به مدینه بمرد.
عطیه بهنقل از کسی که در فتح شوش حضور داشته بودگوید: به ابیسبره کفتند: «این پیکر دانیال پیمبر است که دراین شهر است»
ابو سیر ه کفت ؛ «ما را باآن جک سر پنک وا وفد نت[ فا واگذاشت 2
�۱۹:۸ ترجمه تادیخ طبری
سس سب
عطیه گوید: دانیال از پس بخت نصر درسواحل ایران بود وچون مر گش دررسید و از مردم اطراف خویش کس را براسلام ندید کتاب خدا را از منکران و ناپاوران دریغ داشت و آنرا به حدای خویش سبرد وبه پسر خسودگفت: «سوی ساحل دربا شر واین کتاب را در آن انداز»
گوید: «کتاب را بگرفت وحیفش آمد و بمقدار رفت و باز گشت» غایب ماند و گفت: رانداختم»
گفت: «وقتی فرو رفت دریا چهشد؟»
گفت: «چیزی ندیدم»
دانیال به خشم آمد و گفت: «بخدا آنچهراگفتهامانجام ندادهای»
پسر از پیشوی برفت وهمانند باراول عمل کرد وباز آمد و گفت: «انداختم»
گفت: «وقتی کتاب فرورفت دریا را چگونه دبدی؟»
گفت: «موح زد ومتلاطم شد)
دانیال سختتسر ازبار پیش خشم آورد و گفت: «بخدا هنوز آنچه را گفتهام انجام ندادهای)
آنگاه به پسر تا کید کرد که بارسوم کتاب را بهدریا افکند.
پسر به ساحل دریا رفت و کتاب را به دربا افکند که دریبا بشکافت وزمین نمایان شد و بشکافت و نوری بر آمد و کتاب در نور فرو رفت؛ آنگاه زمین بسته شد و آب بههم رسید.
وچون بار سوم پسر پیش دانیال آمد از او پرسید و خبر را باوی بگفت که گفت: «اکنون سخن راست آوردی»
دانيال در شوش بمرد و مردم به بسرکت پیکر او باران میخواستند چون مسلمانانشوش ر ابکشودندپیکرر اپیش آنها آوردنداما بهدستمردمباقینهادند وچون ابو سب از آنجا فنو ی چند شا ور ژف. .۲ وم آدرشو 7۵ اقامتگودفت 4 در نار و
�جلد پنجم ۱۹۰۹
پیکر بهعمر نو شت. عمر نوشتودستور داد که آثر | خالك کند. پس مسلمانان پیکر را کفن کردند و بهحاك کردند. ابوموسی به عمر نوشت انگشتری با پیکر بود که پیش ماست.
درهمین سال» یعنی سال هفدهم مسلمانان با مردم جندیشاپور صلح کرد ند.