تاریخ طبری:جلد پنجم:قصه‌ی شوری

از جم‌نامگ
نسخهٔ تاریخ ‏۱۷ اکتبر ۲۰۲۳، ساعت ۱۹:۰۹ توسط Admin (بحث | مشارکت‌ها) (صفحه‌ای تازه حاوی « گفت: «کی را جانشین کنم! اگر ابوعبیدةبن‌جراح زنده بود او را جانشین می کردم واگر پرورد کارم می‌پرسید می گفتم: شنیدم که پیمبرت‌می گفت که وی‌امین امت است» اگر سالم و ابستةٌ ابو حذیفه زنده بود اورا جانشین می کردم واگسر پروردگارم می بر سید می گفتم...» ایجاد کرد)
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)
پرش به ناوبری پرش به جستجو


گفت: «کی را جانشین کنم! اگر ابوعبیدةبن‌جراح زنده بود او را جانشین می کردم واگر پرورد کارم می‌پرسید می گفتم: شنیدم که پیمبرت‌می گفت که وی‌امین امت است» اگر سالم و ابستةٌ ابو حذیفه زنده بود اورا جانشین می کردم واگسر پروردگارم می بر سید می گفتم : شر..!.-.کق پیمبرت م گفت که سالم حدا را سیار

�وع۰ ۷ ترجمهٌ تادیخ طبری

دوست‌دارد.»

یکی به او گفت: «یکی را به تو نشان‌می‌دهم: عبدا لله بن‌عمر .»

گفت: «خدایت بکشد که‌ا زاين گفته حدارا منظور نداشتی» وای برتو اچکونه کسی را جانشین کنم که از طلاق دادن زنش درمانده است. مارابه کار شمادلبستگی نیست. دل‌بستهٌ آن نبودم که برای یکی ازخاندان خویش بخواهم. ار خیسر بوداز آن برگرفتیم واگر شربود از جمع ما برای عمربس است که همین‌بس. از خاندان عمریکی رابه حساب کشند واز کارامت محمد پرسند. من که خویشتن را به زحمت انداختم و کسان خویش را محروم‌داشتم» اگر سر به سر نجات‌یابم که نه و بال باشد نه پاداش؛ نیکروز خواهم بود. اينك می‌نگرم: اگر جانشین معین کنم آنکه‌بهتر از من بود جانشین تعیین کرد واگر نکنم آنکه بهتراز من بود نکرد وخدا دین خویش را بی‌سامان نخو اهد گذ اشت.»

آنگاه برفتند و باز آمدند و گفتند: «ای امیرمومنان چه‌شود که وصیت کنی؟ »

گفت: «پس از آن سخنان که با شما گفتم مصمم شدم که بنگرم و کارتان را به مردی سپارم که بهترازهمه» شمارا به راه حق می‌برد- وبه علی اشاره کرد- آنگاه بیخود شدم ومردی را دیدم که به باغی در آمد که درختان آنرا غرس کرده بود وبنا کرد هرچه‌تازه ورسیده بود بچیند و بردارد و زیر خویش نهد ودانستم که خدافرمان خویش را اجرا می کند وعمررا می‌برده نمی‌خواهم در زندگی و مرک مسول این کار باشم؛ اينك شما واین‌چندتن که پیمبرخد اصلی |لله‌علیه‌وسلم گفت که اهل‌بهشتند سعید بن زیدبن عمرو بن‌نفیل از آن جمله است اما وی را وارد نمی کنم» بلکه‌این‌شش تن :علی و عثمان» پسر ان‌عبدممناف» و عبدالرحمان وسعدء خالکان‌پیمبر حداصلی الله‌علیه وسلم» وزبیر بن‌عوام» حواری‌پیمبرخد اصلیالله‌علیه‌وسلم»و پسرعمةٌ اوطلحةا لخیر بن عبیدالله یکی را از مسیان حودشان انتخاب کنند وجون یکی را به حعلافت برداشتند از او پشتیبانی کنید و كمك کنید .یکی از شمارا امین کرد امانت وی

�جلد پنجم ۳۶۷

را ادا کند.

آنگاه برون آمدند» عباس به‌علی گفت: «با آنهامرو.»

گفت: «مخالفت را خوش‌ندارم. »

گفت: «در این صورت بدمی‌بینی.»

صبحگاهان عمرء علی وعثمان وسعد وعبدالرحمان‌بن‌عوف وزبیر بن‌عوام‌را پیش خواند وگفت: «نگریستم وچنان دیدم که شما سران وسالاران قومید واین کار جز در میان شما نخواهد بود» که پیمبر خداصلی‌الله علیه وسلم وقتی در گذشت از شماراضی بود اگر به استقامت‌گرابید ازمردم برشما بیم ندارم اما بیم دارم‌احتلاف کنیدو مردم اختلاف کنند» با اجازهٌ عایشه به اطاق‌او روید و مشورت کنید ویکی‌از خودتان را انتخاب کنید.»

آنگاه گفت: به «اطاق‌عایشه مروید همین‌نزدیکی باشید»»وسرخود رابگذاشت که حون از اوروان شده بود.

آنها بر فتند و آهسته گویی کردند» آنگاه صداهایشان بلند شد.

عبدالله بن عمر گفت: «سبحان‌الله هنوز امیرمومنان نمرده»عمر بشنید و متوجه شد و گفت: «ب سکنید» وقتی من مردم‌سه روزبه‌مشورت‌سر کنید» دراین انا صهیب بامردم نماز کند باید پیش‌از آنکه روز چهارم بیاید امیری از خودتان معین کسرده باشید؛ عبدالله بن‌عمر به مشورت حضور داشته باشد ولی حقی به حلافت ندارد » طلحه در این کار شريك شما است» اگر در ائنای سه روز آمد در مشورت حضور یابد اگر سه رو زگذشت ونیامد کار خویش را به سربرید. کار طلحه چه میشود ؟

سعد بن ابن | بی و قاص گفت:« کار طلحه‌باماء ان‌شاءا لله مخا لفت‌نمیکند.»

عمر گفت: « امیدوارم ان‌شاءالله مخالفت نکند چنان پندارم که یکی از ایسن دومرد» علی وعثمان» به حلافت می‌رسد : اگر عثمان خلیفه شودمردی سست رای

�۲ ۶۸

سعد را حلیفه کنید شایستةًآنست و گرنه حلیفه از او كمك گیرد که من اورا به‌سسب حیانت یا ضعف معزول‌نکردم. عبدالرحمان‌بن‌عوف صاحب حد براست و کاردان و کار ساز ومحافظی از جانب خدای دارد» سخنش بشنوید. »

آنگاه به ابوطلحهٌ انصاری گفت: «ای‌ابو طلحه! خدا عزوجل از دیربازاسلام را به شما نیروداده است» پنجاه کس از انصار را بر گزین واین جمع را وادارکن که یکی را از خودشان انتخاب کنند.» به مقدادبن اسودگفت : «وقتی مرا درگسور نهادید این جمع را در اطاقی نگهدار تایکی‌را از حودشان انتخاب کنند.»

به صهیب گفت: « سه روز با مردم نماز کن وععلی وعشمان و زبیر وسعد و عبدالرحمانبن‌عوف وطلحه را اگر آمد به یکجا در آر. عبدالله‌بن‌عمررا نیز حاضر کن اما حقی به خلافت ندارد» برسر آنها بایست» اگر پنج کس همسخن شدند و یکی نپذیرفت سرش را بکوب یاگردنش ر به شمشیر بزن. اگرچهار کس همسخن شدند وبه یکی رضایت دادند ودو کس نیذیرفتند » گردنشان را بزن» اگر سه کس به یکی از خودشان رضایت دادند و سه‌کس دیگر بیکی از خودشان رضایت دادند عبدالله‌بن عمر را حکم کنید وبه هر گسروه رای داد یکی از خودشان را انتخاب کنند. اگُر به حکم عبدالله بن عسمر رضایت ندادند با جمعی باشید که عبدالرحمان‌بن‌عوف جزو آنهاست و باقی را اگر از رای جمع بگشتند

رضایت دادند ودو کس به یکی رضایت دادند پاکسی باشید که‌عبدالرحمان‌بن‌عوف

تاریت جضاتن:

�جلد پنجم ۳۰۶۹

با آنهاست. سعد با پسرعمةٌ خود عبدالر حمان مخالات نمی کند» عبدالرحمان داماد خاندان عثمان است و اختلاف نمی کند» عبدالرحمان خلافت به‌عثمان می‌دهد. اگر دوتن دیگر بامن باشندسودم ندهند در صورتی که به‌یکی از آنها بیشتر امیدندارم.»

عباس گفت: «در هر مورد باتو چیزی‌گفتم» عاقبت با خبر ناخوشایند پیش من آمدی. هنگام وفات پیمبر خدا صلی‌الله علیه وسلم گفتم: از او بپرس خلافت‌با کیست ونکردی. پس ازوفات پیمبر گفتم:دراین کارشتاب کن ونکردی. وقتی عمر تو را جزو شوری نام‌بردگفتم: جزو آنها نشو ونشنیدی» يك چیز از من بشنو جمع هرچه‌با توبگویند بگونه» مگ رآنکه ترا خلیفه کنند. از این‌گروه بترس که پیوسته ما را از خلافت دور می کنند تا دیگری برای حلافت ماقیام کند و باشری به‌دست افتد که خیر در آن بی‌اثر باشد.»

علی گفت: «اگرعشمان بماند آنچه ر! کرده به‌پادش می آرم واگربمیرد حلافت را دست‌به‌دست برند واگر چذین کنند مرا چنان بینند که خوشایندشان نباشد.» آنگاه شعری به‌تمثیل این سخن خواند وبه یکسو نگریست وابوطلحه را دید و حضور او را حوش‌نداشت. ابوطلحه گفت:«ایابوالحسن ! نگران مباش»

وقتی عمر در گذشت وجنازهٌ او را بیاوردند علی وعثمان گفتگو انداختند که کدامشان براو نماز کنند»‌عبدالرحمان‌ین عوف گفت: «هردو تان خواهان امارتید» اما دراین کار حقی نداربد» این کار صهیب است که عمر او را جانشین کر که سه روز پیشوای نماز باشد تا این کسان دربارةٌ پیشوابی همسخن شوند.» وصهیب بر عمر نما زکرد.

وقتی عمر را به‌گور کردند مقداد اهل شوری را درخانةٌ مسوربن مخرمه وبه قولی دربیت‌المال وبقولی در اطاق عايشه وبه اجازة او فراهم آوردکه پنج کس بودند» ابن‌عمر نیز باآنها بود. طلحه غایب بود. ابوطلحه راگفتند که کس را پیش آنها نگذارد. عمروبن عاص ومف. ین شعبه بیامدند و بردر نشستند که سعد سنکک

تاریخ جضان ی

�۳۰۷ ترجمهٌ تادیخ طبری

با نها پرانید تابرحاستند و گفت: «می‌خواهید بگویید حضور داشتیم و جزواهل‌شوری بودیم.»

آنگاه جمع در کار خلافت همچشمی کردند وسخن بسیار در میان رفت. ابوطلحه کفت: «من از اینکه حلافت را ردکنید بیشتر بیم داشتم تااينکه دربارة آن همچشمی کنید. بخدایی که عمر را برد بسرسه روزی کهمعین شده نخواهم افزود پس از آن درخانه‌ام می‌نشینم ببینم چه می کنید.»

عبدا لرحمان گفت: « کدامتان از خلافت کنارمی‌زند وعهده‌دار ابن کارمی‌شود که به‌افضل جماعت دهد؟)

عشمان گفت: من زودتر ازهمه رضایت می‌دهم که شنیدم پیمبرخدا صلی‌الله علیه وسلم می‌گفت: «در زمین امین است ودر آسمان‌امین.»

جمع گفتند: «ما نیز رضایت می‌دهیم .» علی‌خاموش بود.

عبدا لرحمان گفت: «ای‌ابو الحسن چه می کوبی؟»

گفت: «تعهد کن که حق را مرجح شماری و تابع هوس نشوی وخویشاو ند رامرجح نداری واز خیرخواهی امت بازنمانی.»

عبدا لرحمان گفت: «تعهد کنید که‌برضد کسی که‌تبدبل وتغییر آردبامن باشید و به‌ه رکه انتخاب کردم رضایت دهید بشرط تعهد درپیثگاه خدا که خحویشاوند رابه سبب خو یشاو ندی مرجح ندارم واز خیر خواهی مسلمانان باز نمانم» از آنها پیمان گرفت‌وپیمان داد.

آنگاه به‌علی گفت: «تومی گو یی به‌سبب‌خویشاو ندی‌پیمبر و سابقه‌ و خدمت‌مو ر در کار دین بیش از همه حاضران شایستگی‌خلافت‌دارم» و بیجا نیست.» اما اگر کار

تاریخ جصان

�سب

جلد پنجم ۳۰۷۱

گفت: «عثمان» آنگاه ۳ عثمان حلوت کرد و گفت: («تو می گوّی: پیری از بنی‌عبدمنافم و داماد پیغمبر خدا و عموزادةٌ وی که سابقه وحرمت‌دارم_وبیجا نیست. و نباید

آنگاه عبدا لرحمان با زبیر حلوت کرد ونظیر سخنانی که باعلی وعثمان‌گفته بود باوی بکفت و او گفت: «عثمان»

آنگاه باسعد حلوت کرد و بااو سخن کرد واو گفت: «عثمان»

آنگاه علی پیش سعد آمد و کفت: «ترا بحق خویشاوندی این پسرم با پیمبر خدا وبحق خویشاو ندی عمویم حمزه با خودت که با عبدالرحمان برضد من به‌نفع عثمان همدست نشوی که کاری که‌ازمن ساخته است‌از عثمان‌ساخته یست»

عبدالرحمان شبها بگشت ویاران پیمبر خدا وسران سپاهها را که سوی مدینه آمده بودند با اشراف قوم بدید وبا آنها مشورت کرد وبا هر که حلوت کرد عثمان را نام برد. شبی که صبحگاه آن مدت به‌سر می‌رسید از آن پس که بیشثر شب را به تلاش بود بخانه مسوربن مخرمه آمد واو را بیدار کرد و گفت: «تو درخوابی ومن همه شب چشم به‌هم نزده‌ام» برو زبیر وسعد را بخوان». چون بخواندشان درانتهای مسجد در صفه‌ای که مجاور خانهةٌ مروان بود از زبیر آغاز کرد و گفت: «این کار را با دو پسرعبد مناف واگذار»

کفت: «نصیب من از آن علی است»

آنگاه به‌سهدگفت: «من وتو خویشاو ندی نزديك داریم نصیب خود را به‌من واگذار تا انتخا بکنم»

گفت: «اگرخودت را انتضاء_.می کنی بله ولی اگرعثمان را انتخاب خواهی

�۳۰۹۷۲ ترجمه‌تاریخطبری

کرد من علی را بیشتر می‌پسندم ای مسرد باخویشتن بیعت کن وما را آسوده کن و سرفرازمان کن»

گفت: «ای ابواسحاق من خودم را از حلافت کنار زده‌ام که انتخاب کنم و اگر چنین نکرده بودم واختیار با من‌بود حلافت‌را نمی‌خواستم که آفرابخواب چون

شتری از دنبال وی بیامد وازپی وی برفت تا از باغ برون شد. آنگاه نری پررونق

چهار می نمی‌شوم از پس ابوبکر وعمر کس بجای آنها نیاید که مردم از او راضی شو ند.) سعد گفت: «بیم دارم ضعف برتو جیره شده باشد کار خویش رابه سر بر که

آنگاه زیبر وسعد برفتند » مسورین مخرمه علی را بخو اند و عبدالرحمان مدتی دراز باوی آهسته‌گویی کرد» علی تردید نداش ت که خلافت از اوست» آنگاه برحاست ومسور را برای آوردن عثمان فرستاد و باوی آهسته‌گویی کرد تا اذان صبح آندو را ازهم جدا کرد.

عمروبن میمون گوید: عبدالله‌بن عمربه‌من گفت: «ای عمرو! هر که بگوید از سخنانی که عبدالرحمان‌بن عوف باعلی وعشمان گفت خبر دارد ندانسته گفته‌است.»

گوید: قضای پروردگار برعثمان قرارگرفت وچون نماز صبح بکردند گروه را فراهم آورد و کس فرستاد ومهاجرانی راکه‌درمدینه بودند بااهل‌سابقه وحرمت از انصار وسران‌سپاه‌بیاور د که فر اهم آمدند ومسجد ازمردم‌پر شد. آ نگاه‌عبدا لرحمان گفت:«ای مردم کسان‌می‌خواهند که مردم‌ولانات‌سوی ولایات‌خویش روند ودانسته

تاریت جصان

�جلد پنجم ۳۰۷۳

باشند که امیرشان کیست»

سعیدبن زیدگفت: «ما ترا شايستةٌ این کار می‌دانیم»

گفت: «دیگری را بکویید»

عمار گفت: «اکر می‌خواهی مسلمانان اختلاف نکنند باعلی بیعت کن»

مقدادین اسودگفت: «عمار راست مسی‌گوید» اگر با علی بیعت کنی گسویيم شنیدیمو اطاعت آوردیم»

ابن ابی سر ح گفت: «اگر می‌خواهی قریش اختلاف نکنند با عثمان بیعت کن»

عبدالله‌بن ابی ربیعه گفت: «راست می‌گوید اگر با عثمان بیعت کنی گسوبیم

شنیدیم واطاعت آوردیم»

عمار به‌ابنابی‌سر ح دشنام داد و گفت: «از کی نصیحتگر مسلمانان شده‌ای؟»

آنگاه بنی‌هاشم وبنی‌امیه سخن کردند.

عمار گفت: «ای مردم! حدا عزوجل ما را به‌پیمبر خویش حرمت داد وبه‌دین

سعدبن ابی‌وقاص گفت: «ای عبدالرحمان پیش از آنکه مردم به‌فتنه‌افتند کاررا یکسره کن»

عبدالرحمان گفت: «نظر کرده‌ام ومشورت کرده‌ام» ای گروه! بد گمان مباشید».

آنگاه علی را خواست و گفت: «با خدا عهدوپیمان می کنی که به کتاب خدا وسنترسول‌وسیرت دو خلیفه پس از وی عمل کنی؟»

گفت: «امیدوارم چنین کنم وبه اندازة علم وتوان خویش عم لکنم»

آنگاه عثمان را خو است و.". نت جنان گف ت که باعل ,گفته ه د.

�۲۳۰۷۴ ترجمةً تادیخ طبری

گفت: «آری»

وعبدالرحمان باوی بیعت کرد.

علی گفت: «برای مدتی دراز باو واگذاشتی.این نخستین روزی نیست که بر ضد ما همدستی کرده‌اید» صبری نکسو باید واز خدا بر آنچه می‌گویید كمك باید خحو است» بخدا عثمان را خلیفه کردی که حلافت را به‌تو پس دهد بخدا که خدا هر روز به کاری دیکر است»

عبدا لر حمان گفت: «ای‌علی ابد کمان مباش من نظر کرده‌ام و با کسان مشورت کرده‌ام کسی را با عثمان برابر نمی گیرند»

علی برفت ومی گفت: «اين نامه به‌سر خو اهد رسید»

مقداد گفت «ای عبدالرحمان بخدا کار را از کسانی که به‌حق حکم می کنندو به‌حق عدالت می کنند با زگرفتی»

گفت: «ای مقداد بخدا برای مسلمانان سخت کوشیدم.»

مقداد گفت: «اگرازاین کار خدارا منظورداشته‌ای‌عداترا پاداش نیکو کار ان‌دهد»

آنگاه مقداد کفت: «بخدا هرکز حسوادثی مانند آنچه ازپس پیمبر براین خا ندان ر خ‌داد ندیده‌ام» از قريش درعجبم» مردی را و اگذاشتندکه نگفته پیداست هیچکس عالمتر وعادلتر از او نیست. بخدا اگر برضد آن یارانی مییافتم...»

عبدا لرحمان گفت: «ای مقداد از خدا بتر سکه بیم دارم به‌فتنه افتی»

یکی به مقدادگفت: «خدایت بیامرزد اهل این خاندان کیانند؟ واين مرد کیست"!»

گفت: «اهل‌خاندان بنی‌عبدا لمطلبند ومرد علی‌بن ابی‌طا لب است.»

علی گفت: «مردم به قریش می‌نگر ند وقريش بهمدیگر می‌نگرد و میکویند

�جلد پنجم ۲۰۷۵

کرده‌اند.»

سس

همان روز که باعشمان بیعت کرده بو دندطلحه بیامدبه‌او گفتند: «با عثمان ببعت گفت: «همه قریش به‌آن رضایت دارند؟)

کفتند: «آری» طلحه پیش عثمان رفت» عثمان کفت: «هنوز اختیار کار خویش را داری»

گفت: «من نیز رضایت می‌دهم واز چیزی که بر آن اتفاق کرده‌اند منحرف

نمی‌شوم» وبا او بیعت کرد.

مغیر ةبن شعبه به‌عبدا لرحمان گفت‌«ای| بامحمدخوب کردی که باعثمان بیع ت کردی» وهم او به‌عثمان گفت: «اکر عبدالرحمان بادیگری بیعت کرده بود مارضابت

نمی‌دا دیم»

عبدالرحمان‌گفت: «ای يك چشمی| درو غ می‌گویی اکر با دیگری بیعت

کرده بودم باوی بیعت می کردی وهمین سخن می‌گفتی»

فرزدق شعری به‌این مضمون‌گوید: «صهیب سه‌روز نماز کرد «آنگاه به‌عمان وا گذاشت «که پادشاهی بی کم و کاست بود «خحلافتی بود که ابوبکر به‌رفیق خود داده بود «ده ستاز . هه دند که رد هب-...-. ند ند

�۱۰۷۶ ترجمة تادیخ‌طبری

«ویا مأموربودند» مسوربن مخرمه می‌گفت: «هیچکس را ندیدم که بر کار قوم خویش بیشتر از عبدالرحمان‌بن عوف تسلط یافته باشد.»

ابوجعفر گوید: دنبالهٌ روایت مسورین مخرمه که مادرش عاتکه دختر عوف

داشتند اما عبدالرحمان بانگ زد: «کجا می‌روید» بیایید» آنها به دنبال وی رفتند تا وارد خانهٌ فاطمه دختر قیس فهری شد که خواهر ضحالابن قیس قهری بود. بعضی مطلعان گفته‌اند زن ضحالبن قیس بود وزنی صاحب رأی بود.

9 سه تس ۶

کوید: عبدا لرحمان سخن آغاز کرد و کفت: «ای‌کسان مرا رآبی

«پیشو ایا نید که‌ازشماهدایت جویند وعالمانید که سوی شما آیند» وقت را ربه احتلاف پر | کنده‌مکنید وشمشیرها را از دشمنان در نیام مدارید که «خحو نخواهی به آن ناقص شود و کارتان تباهی گیرد هر مدتی را مکتو بی «هست وهرخانه‌را پیشوابی‌هست که‌به‌فرمان وی‌قيام کنند وبه‌نهی وی باز «ما نند» کار تان‌ر ابه یکیتان و اگذارید که آرام‌روید و به‌مقصدبرسید. اگر فتنةً «کور وضلالت‌حیرت انگیز نبود که مردم هرچه خحو اهند گو بندوز نرنفوذ «بلیه باشندفصدشما از معرفتتان پیش نمی‌افتاد واعمالتان از قصدتان‌پیشی «نمی گرفت» از اندرز هوس و زیان تفرقه ببرهیزید که حبله در سخن از «شمشیر بهترز حم می‌زند. کارتان را به گشاده‌دست امین‌سیارید. که مورد «رضا باشد» وهمه‌تان مورد رضایید» یکی که‌نخبه باشد و همه‌تان نخبه‌اید» «اطاعت,فسد اندرز گوی‌مکنيد و به‌علاف‌رهبرفیروزمند مروید این سخن «به‌شما می‌گویم وبرای خودهء* لب زخدا آمرزش می‌خو اهم.»

�۳ «۷

آنگاه عثمان سخن کرد و گفت: « حمد خدایی را که‌محمد را» «به نبوت کرفت وبه پیمبری فرستاد ووعدهٌ خویش را باوی راست کرد» «واورا بر پیشوایان نزديك‌ودور ظفرداد»صلی الله‌علیه‌وسلم» دا ما را» «پیرو او کند و به کار وی هدایت کند که نورماست‌وبه هنگام تفرقه‌هوسها» «ومجادلهٌ دشمنان به کاروی استو ار می‌مانیم.

«خدای مارا به فضل خویش پیشوابان کرد وبه سبب اطاعت‌وی «امیر ان شدیم که کارمان از خودمان برون نشود وبیگانه‌برما در نیایدمگر آنکه حق‌را سبك شمارد و از اعتدال بگردد که‌سزاواراست‌ای ابن‌عوف «که‌از ان‌چشم پوشند وشایسته است که چنین شود اگربا کار تومخالفت کردند ودعوت‌ترا رها کردند من‌نخستین اجابتگرودعوتگرتوام وعهده- دار گفتهةٌ خحویشم واز خدا برای خود و شما آمرزش می‌خو اهم.

پس از اوزبیربن‌عو ام سخن کرد و گفت: «به هنگام تفرفةً هوسها «و کشتن کردنهادعو تک خدا ناشناخته نماند و اجابتگر اوزبو ن‌نشود» هر که

« وبجاست ومحوشدنی نیست» مرگ از امارت نسجات بود وفرار از «ولابت مصو نیث بود ولی بنزد خدا مکلفیم که دعوت را اجابت کنیم «وسنت را عیان کنیم تابه گمراهی‌نمیریم وبه کوری جاهلیت دچارنشویم. «من دعوت ترا اجابت مسی کنم و درباره آنچه گفتی پار توام» قوت و « توانایی به یاری حداست و برای خودم و شما از حداآمرزش «می‌خوواهم .»

آنگاه سعد وقاص سخضن کرد و گفت: « حمد خدایی راکه در اراد اد ماه انا بصن تا کی که او و ال دا

�۳۰۰۷۸

ترجمةٌ تادیخ طبری

«داد و از گمراهی بصیرت بخشید.هر که نجات بافت»رستگاری ازهدایت «حدا یافت وهر که با کیز ه‌شدبه‌رحمت‌وی‌تو فیق‌یافت. به‌بر کت محمدین- «عبدالله راهها روشنی گرفت و گذرها استقامت بافت و حق هاعیان‌شد و «باطل‌ها بمرد» ای کسان! از گفتارناحق و آرزوی مردم‌مغرور بپرهیزید که «قومی پیش از شما آنچه را شماگرفته‌ابد گرفته بودند وبه آنچه رسیده‌اید «رسیده بودند و آرزوها همه را ببرد و خدا دشمنشان شد و لعنت بزرگک «کرد. خدا عزوجل فر ماید:

«لعن الذین کفرو امن بنی‌اسرائیل علی لسان داود وعیسی بن‌مریم «ذلكك بماعصوا و کانو ابعتدون. کانوا لایتناهون‌غن منکر فعلوه لبئس‌ماکانو |

« بر ای‌طلحةین عبیدالله نیز آنچه‌را دربارةٌ حو یش گفتم می‌پذیرم «وضامن آنم‌و به قولی که از جانب وی داده‌ام پای‌بند .

«ای‌ابن‌عوف کار به دست تو باشد که به‌جان‌بکو شی‌وخیرخو اهی «کنی وخدا ضامن است که راه اعتدال بنماید و باز کشت به اوست. برای

«حمد خدایی را که محمد را از میان ما نبوت داد وسوی ما به «پیمبری فرستاد که ما خاندان نبوتیم ومعدن حکمت وامان مردم زمين و «مایةٌ نجات طالبان. ما را حقی هست که اگر بدهند بگیریم واگرندهند

۳ تاید بسا.. 5

�جلد پنجم ۲۰۷۹

«بر پشت شتر ان نشینیم. و کرچه راه دراز باشد.

«اگر پیمبر خداصلی‌الله‌علیه‌وسلم دستوری به ما داده بود دستور «وی را اجرا می کردیم و اگر سخنی به ما گفته بود برسر آن مجادله « می کردیم تا جان بدهیم» هیچکس به دعوت حق ورعایت خویشاو نداز «من سبق نبرده است و قوت و توانی جزبه باری دا نیست.

«سخن مرا بشنوید و گفتةٌ مرا فراگیرید» شاید از پس‌این‌انجمن «ببینید که دربارهٌ این کار شمشیرها از نیام کشیده می‌شود و پیمان‌ها شکسته « می‌شود تا جماعت شوید و بعضیتان پیشوایان اهل ضلالت‌وطر فد ارامل «جهالت شوید»

آنگاه عبدالرحمان گفت: «کدامتان به رضایت از اين کار کنار می‌زندو آنرا به‌دیگری وا می‌گذارد»

که با هر که بیعت کند » بیعت کنند و کرچه با بیکدست خود با دست د؛-گر بیعت کنگ .

عبدالرحمان سه روز در خانهٌ حود بماند که نزديك مسجد بود و اکنون آنرا عرصه قضا نام داده‌اند وبه همین سبب عرصةً قضا نام یافت. در این انا صهیب با مردم نماز می کرد

گوید: «عبدالرحمان کس به طلب علی فرستاد وبه او گفت: «اگر با توبیعمت نکنم به کی نظر می‌دهی؟»

گفت: «عثمان.»

آنگاه‌کس به طلب عثمان ف ستایوبا وی‌گفت: «اگر با توبیعت نکنم به کی

ات

�۷۰۸۰ ترجماً تادیخ طبری

آنگاه زبیر را خحواست و گفت: «اگر با توبیعت نکنم به کی نظر می‌دهی؟ »

کفت: «عثمان»

آنگاه سعد را خواست و گفت: «به کی نظر می‌دصی؟ من وتسوخلافت را نمی‌خو اهیم» به کی نظر می‌دهی؟ »

گفت: «عثمان»

وچون شب سوم شدگفت: «ای مسورآ»

گفتم: «حاضرم»

گفت: «تو خفته‌ای| بخدا سه شب است چشمم به هم نرسیده» بروعلی‌وعثمان را بخو ان»

گوید: گفتم: «دایی‌جان ا زکدامشانآغا زکنم؟»

گفت: «ازهر کدام که بخواهی »

گوید: پیش علی رفتم که دلم با اوبود وگفتم: « پیش‌دایی من‌بیا»

گفت: «ترا سراغ کس دیگر نیز فرستاده‌است؟»

گفتم: «آری»

گفت: «کی؟»

گفتم: «عثمان»

گفت: «بتو گفت از کداممان آغاز کنی؟»

گفتم: «از او پرسیدم گفت: از هر کدام که خواهی »

گوید: علی همراه من بیامد تا نزديك نشیمنگاهها رسیدیم که بر آنجانشست‌و من پیش‌عثمان رفتم واورا دیدم که نماز مورک یی

�جلد پنجم ۳:۸۱

2

گفتم: «پیش‌دایی من بیا گفت: «ترا سرا غ کس دیگر نیز فرستاد!» گفتم: «آری»

گفت: «کی؟»

۳

کفتم: «علی»

کفت: «بتو گفت از کداممان آغاز کنی؟»

گفتم: «از اوپرسیدم گفت :از هر کدام که حواهی؛ و اينك علی برنشیمنگاهها است. »4

عثمان بامن بیامد» همکگی پیش داییم رفتیم که روبه‌قبله ایستاده بود وبه‌نماز بود وچون مارا بدید نماز را به سربردآنگاه رو به علی‌وعثمان کرد و گفت: « دربارة شما ودیگران‌پرسش کرده‌ام» مردم کسی را با شما برابر نمی کنند؛ ای علی آیا بسر کتاب خدا وسنت پیمبر وعمل‌ابی‌بکر وعمر با من بیعت می‌کنی؟ »

گفت: « خدایا نه» ولی به‌اندازهٌ کوشش وتوانم »

آنگاه روبه عثمان کرد و گفت: «آیا بر کتاب خدا وسنت پیمبر وعمل‌ابو بکز وعمر بامن بیعت می‌کنی ؟»

گفت: «خدایا آری» عبدالرحمان با دست بدوشانة اوزد آنگاه گفت:«جنانکه خو اهید »

پس برفتیم ووارد مسجد شدیم و بانگزن» بانگ نماز جماعت داد

عثمان‌گوید: من از شرم عقب کشیدم که دیدم به علسی توجه داشت و در انتهای مسجد بودم.

گوید: عبدالر حمان‌بن‌عوف عمامه‌ای را که‌پیمبر به‌سراوبسته بود به‌سرداشت وشمشیر آويخته بود وبرفت وبرمنبر جای‌گرفت‌ومدتی دراز بایستاد» آنگاه دعابی

خحو اند که مردم نشنبد ند سیس سخ. کرد و گفت:«ای مردم من از شما نهانو آشکار

�۷۰۸۲ ترجمهٌ تادیخ طبری

رت سس تست سس

پرسش کردم ودیدم‌هیچکس را ۳ یکی از این‌دومرد بر ابر نمی کنید: باعلی»باعثمان؛ ای علی پیش من آی»

گوید: علی برحاست و کنار منبر بایستاد وعبدالرحمان دست اوراگرفت و گفت: «آیا بر کتاب خداوسنت رسول وعمل ابوبکر وعمر بامن بیعت می‌کنی؟»

گفت: «خدایا نه» ولی به‌اندازه کوشش وتوانم»

گوید: دست علی را رها کرد و گفت: «ای عشمان پیش من آی» ودست اورا بگرفت که در جای علی ایستاده بود و گفت: «آیا بر کتاب خدا وسنت پیمبر وعمل ابوبکر وعمربامن بیعت می کنی؟»

گفت: «خدابا آری»

گوید: عبدالرحمان همچنان که دست در دست عثمان داشت سر به‌طاق‌مسجد برداشت و گفت: «خدایا بشنوو شاهدباش» من آنچه را که از این کار به‌گردن داشتم به گرون عثمان نهادم»

گوید: «مردم ازدحام کردند وباعثمان بیعت‌کردند چندانکه اورا درکنار منبر در میان گرفته بودند.

آنگاه عبدا لرحمان برمنبر به جای‌پیمبر صلی‌الله‌علیه‌وسلم نشست و عشمان‌را برپلةً دوم نشانید ومردم همچنان با وی بیعت می کردند.

گوید: علی پس آمد و عبدالرحمان این آیه‌را خو اند:

«ومن نکث فانماینکث علی نفسه و من اوفی بماعاهد علیه‌الله فسیو تیه اجر اعظیما ۱6

یعنی: ه رکه نقض بیع تکند بضرر خویش می‌کند وه رکس به پیمانی که با خدا بسته وفا کند پاداشی بزرگک به اوخواهد داد.

علی باز گشت ومردم را می‌شکافت تا بسعت کرد ومی گفت: « خدعه وچه

‎٩‏ - سور فتح(۴۸) آيةٌ ‎٩۰‏ ها

�قاطع اعلام کنی به توبی رغبت شود ؛ از کوشش وتوان سخن کن که به تسومایل شود. »

گوید: آنگاه عثمان را بدید و گفت: «عسبدالرحمان مردی مجتهد است» بخدا جز بانظر قاطع با توبیعت نکند » و او چنان کرد بهمین جهت علی‌گفت : رخعدعه ))

گوید آنگاه عثمان را به خانةٌ فاطمه دعتر قیس برد وبنشست ومردم‌نیزباوی بودند. مغیر ةبن‌شعبه به سخن ایستادو گفت: « ای ابومحمدحمد خدای که تراتوفیق داد که جز عثمان کسی سزاوارخلافت نبود.» علی‌نیز آنجا نشسته بود.

عبدالرحمان‌گفت: «ای پسر دبا غ! ترا با این کارها چه کار بخداباه رکه بیمت کرده بودم همین سخن را دربارةٌ اومی گفتی»

گوید: آنگاه عثمان در کنار مسجد نشست وعبیدالله بن‌عمررا حواست» وی در خانه‌سعدین‌ابی‌وقاص محبوس بود وهموبودکه پس از ابنکه عبیدالله جفینه و هرمزان ودختر ابولولوه را کشته بود شمشیر را از دست او گرفت.عبیدالله‌می گفته

عتمان به جمعی از مهاجر ان وانصار کفشت: «در باره اینکه در اسلام حصادثه آورده‌چه رای دارید؟» علی گفت: «رای من انشست.>. را بکش»

�ترجمةٌ تاریخ طبری

یکی از «مهاجران گفت: «دیروز عم رکشته شده و امروز پسرش‌رابکشند؟ » عمرو بن‌عاص گفت: «ای امیرممنان خدابت از اين معاف داشت که حادثه به وقت‌خلافت تو رخ داده باشد» این حادثه وقتی بودکه کاری به دست‌تو نبود. » عثمان کفت : « من ولی آنها هستم » دیه مقرر داشتم و آنرا از مال خودم میدهم. » گوید: زیادبن لبید بیاضی که یکی‌از انصاربود وقتی عبیدالله‌بن‌عمررا میدید شعری بدین مضمون می‌خواند: «ای عبیدالله! «ابن اروی"پنامگاه ومفرتونیست «بخدا خونی به ناحق ریخته‌ای «و کشتن هرمزان نیز اهمیتی داشت «بدون جهت بود فقط یکی سخنی گفت. «آیا هرمزان را در کار عمر متهم می‌کنید ؟

«وتو گناه اورا به ناحق بخشیده‌ای

رکه کناه وی محقق است»

وعثمان زیادین لبید را خواست ومنع کرد ونفی بلد کرد

سعید بن‌مسیب گوید: صبحگاه همان‌روز که‌عمر ضربت خورد عبدالرحمان

1 - این‌ادوی اشاده به عثمان است که ن....-..وجوی ادوی‌بود دخت کر بر.

�ِ سس

جلد پنجم ۳۰۸۵

بن ابی بکر گفت: «دیشب بر ابو لو له‌گذشتم که جفینه وهرمزان با وی‌بودند وچسون غافلگی رشان کردم آشفته شدند وخحنجری از آنها بیفتاد که دوسر داشت ودستگیرةآن در میانه بودبنگرید عمر باچه کشته شده.»

را بکشت که جون شمشیر در اوفروشد گفت لاله‌الااللّه آنگاه سوی جفینه رف ت که نصرانی‌ای بود از مردم حیره وپدر شیری سعد بن‌مالك بود ووی را به سبب‌صلحی که میان وی و نصاری بود به مدینه آورده بودکه کسان را نسوشتن آموزد وجون شمشیر به اوزد صلیبی به پیشانی خود کشید» خبر به صهیب رسید و عمروبن‌عاص را پیش وی فرستاد که با وی به گفتکو پرداعت ومی گفت پدر ومادرم فدایت‌شمشیر را بده تا شمشیر را بدودادآنگاه سعد باوی در آویخت وموهایش را بگرفت‌واورا پیش صهیب آوردند. آنگاه سال بیست‌وچهارم در آمد