تاریخ طبری:جلد پنجم:روشهای عمر
که به دنبال کشندة خوبش رود کشنده بنگرد که آن را کجا می کشد. بخدای کعبه
سو کن د که من آنها را به راه میبرم»
حسن گوید: عمر میگفت: «وقتی در مقامی بلشم که مسن از آن در کشا کش باشم و مردم بزحمت» بخداآنرا مقام نبایدگفت تا سرمشق کسان باشم .»
ابویزید مدینی بهنقل ازیکی از وابستگان عثمان گوید: به ردیف عثمان سوار بودم» روزی سخت گرمو پرسمومبود»عثما نیسویطویلهز کاترفت»یکی را دیدم که تنبان و جبهای به تن داشت وسر خود را پیچیده بود و شتران را میزد و به طویلة شترا ز کات میزاند.
عثمان گفت: «پنداری اين کیست؟»
وچون نزديك شدیم دیدیم که عمربن خطاب است. عثمانگفت: «بخدا نیرومند و امین همین است.»
ابوبکر عبسیگوید: «با عمربن خطاب وعلیبن ابیطالب به قرق ز کات
�جلد پنجم ۳۱۰۳۷
پیچیده بود» شتران ز کات را میشمرد و رنگها ودندانهای آنرا مینوشت علی با عثمان سخن کرد وشنیدم که می گفت: «دخترشعیب در کتابخدا وصف آوردهگوید: ای پدر اورااجیر کن کهنیرومنداست وامین» آنگاه علی بهدستخود سویعمر اشاره کرد و گفت: «نیرومندامین این است»
حسن گو ید: عمر می گفت : «انشاءالله اگر زنده باشم یکسال میان رعیت سفر می کنم» میدانم که مردم را حاجتهاست که بهمن نمیرسد: عاملان به من خبر نمیدهند» خودشان نیز بهمن دسترس ندارند» سوی شام میروم ودو ماه آنجا میمانم» آنگاهسوی جزیره میروم ودوماه آنجا میمانم» آنگاه سوی مصر میروم و دوماه آ نجا میمانم» آنگاه سویبحرین میروم ودوماه و آنجا مسیمانم آنگاه سوی کوفه میروم ودوماه آنجا میمانم آنگاه سوی بصره میروم ودوماه آنجا مسیمانم بخدا این سال خحوشی خواهد بود»
کعب الاحبار گوید: پیش مردی بنام مالك که همسایةٌ عمر بسود منزل کردم و گفتم: «چگونه میتوان پیش امیرممنان رفت؟»
گفت: «در وپرده ندارد. نماز می کند ومینشیند وهر که بخواهد بااو سخن می کند»
اسلم گوید: عمر مرا بايك دسته از شتران ز کات سوی قرق فرستاد لوازم خویش را بریکی از شتران نهادم وچون خواستم ببرم گفت: «شتر ان را سان بده»و چنان کردم لو ازم مرا بریکی از شتران زیبا دید و گفت: «بیمادر! شتری راگرفتهای که يك خانو اده مسلمان را توانگر می کند چرا يك شترنوسال شاشو نگرفتی يايك ش رکمشیره
ابی | لدهقانه گو ید: بهعمربن خطاب گفتند: «اینجا مردی از اهل انبار هست که در کار دیوان بصیرت دارد جهشود ار او را بهدبیریگیری»
تاریت جهصان|
�ابوزید گوید: از خاندان خحطاب» خودش را منظور داشت نه کس دیگر را.
ابوعمر ان جونی گوید: عمر بهابوموسی نوشت که: «همیشه مردم راسرانی هست که حوایج آنها را عرضه میدارند» سران مسردم را که پیش توهستندگرامی بدار» برای مسلمان ضعیف همینقدر عدالت بس که در کار داوری و تفسیم با وی انصاف کنند.»
شعبی گوید: يك عرب بدوی پیش عمر آمد و گفت: «شتر مسن دمل دارد و زخمی است» مر کوبی بهمن ده.»
گوید: بدوی برفت وشعری بهاين مضمون میخواند: «ابوحفص عمر بخدا سوکند خورد «که شترم نهدمل دارده نه زخم «خدایا اگر خطاکرده او را ببخش» عمر گفت: خدایا مرا ببخش و بدوی را پیش خواند ومر کوب داد. محمد گوید: شنیدم یکی که با عمرخو یشاو ندبود از او چیزی خواست.عمربه او تعرض کرد و بیرونش کرد. گوید: دربارة او با عمر سخن کردند و گفتند: «ای امیر مقمنان! فلانی از تو چی زخواست وتعرض کردی وبیرو نش کردی»
�۳ سس مسه اصس ام سا سس مس سم ی ت_ سم تسه
جلد پنجم ۳۰۳۹
سس
وچنان بود که وقتی عمر عاملی میفرستاد جنانکه در روایتطارقبن شهاب آمده می گفت: «بخدا اینان را نمیفرستم که مال مردم را بگیرند یاآنها را بزنند. هر که امیرش باوی ستم کند جزمن امیری ندارد»
معدانبن ابیطلحهگوید: عمربن خطاب» به روز جمعه با مردم سخن کرد و گفت: «خدایا ترا برامیران ولایاتشاهد میگیرم که آنهارا فرستادم تا دین و سنت پیمبر را به کسان تعلیم دهند وغنیمتشان را عیانشان تقسیم کنند وعدالت کنند واگر بهمشکلی برخوردند بهمن خبر دهند»
ابوحصین گوید : عمر وقتی کسانی را به عاملی میفرستاد با آنها برون میشد بدرقه می کردومی گفت: «شمارابر تن امت محمدصلی اللهعلیه و سلم نگماشتهام» شما راگماشتهام کهبا آنها نماز کنید میانشانبهحققضاوت کنید» شمارابهتن آنهاتسلط ندادهام» عر بان را تازیانه مزنید کهذلیلشو ند ودور ازوطنبسیار نگهندارید که بهفتنه افتند» از آنها غافل نمانید که محرومشان کنید. قر آن را خالص بدارید واز محمد صلی اللهعلیه وسلم روایت نکنید» من نیز چون شما عمل می کنم»
گوبد: وقتی ازیکی از ال القمگایت نی کین فان 2 با کسی که شکایت
�۳:۴۰ ترجمةٌ تادیخ طبری
گفت: «آری بخدایی که جان عمر را به فرمان دارد از او قصاص میگیرم چکونه قصاص نگیرم که پیمبر حدا صلیالله علیه وسلم را دیدم که از خویشتن قصاص می گرفت» مسلمانان را مزنید کهذلیل شوند ودور از وطنبسیار نگهدارید که بهفتنه افتند از حقو قشان بازشان مدارید که کافر شو ند ودرباتلاقها مقرشان ندهید که تباه شوند.»
وچنان بود که عمر شخصاً عسسی.می کرد و برمنازل مسلمانان می گذشت و از وضع ایشان خبر میگرفت.
بکربن عبدالله مزنیگوید: عمربن خطاب به درعبدالرحمان بن عوف آمد و در را بزد» زنیبیامد ودر رابگشود و گفت: «وارد نشو تا من بروم وبه جای خودم بنشینم» عمر وارد نشد تا او بنشست و گفت: «در آی»
پس عمر وارد شد و گفت: «جیزی هست؟»
زن غذایی برای ویآوردکه بخورد» عبدالرحمان به نماز بود وعمر بدو گفت: «ای مرد مختصرکن»
دراین وقت عبدالرحمان سلام نماز بگفت وروبه عمر کرد و گفت: «ای امیر موّمنان! دراین وقتبهجه کار آمدهای؟»
گفت:«گروهی بر کنار بازار فرود آمدهاند و از دزدان مدینه بر آنها بیمنا کم بیا برویم از آنها نگهبانی کنیم»
گوید: برفتند ودر بازار بريك بلندی نشستند و گفتگوهمی کردند در آننحال چراغی بدیدند» عمر گفت: «مگرنگفته بودم که پساز خواب چراغ روشن نباشد؟»
پس از آن برفتند وجمعی را دیدند که به شراب نشسته بودند» عمر گفت: «برویم که شناختمش.»
گوید: صبحگاهان کس پیش او فرستاد و گفت: «فلانی| دوشتو ویارانت به
�جلد پنجم ۲۱:۴۱
گفت: «ای امیر مومنان! از کجا دانستهای؟»
گفت: «خودم دیدم»
گفت: «مگر خدا ترا از تجسس منع نکرده؟»
گوید: «وعمر از او در گذشت.»
بکربن عبدالله مزنی گوید: عمر از روشن نگهداشتن چراغ منح کرده بسود بهسبب آنکه موش فتیله را می کشید وبه سقف خانه میافکند و آتش می گرفت که در آن روز کار سقف خانه از شاخهٌ خرما بود.
زیدبن اسلم بهنقل از پدرشگوید: باعمربن حطاب سوی حره واقم رفتم » چون بهضرار رسیدیم آتشی افروخته دیدیم»
عمر گفت: «اسلم! کارو انیست که درشب و سرما مانده بهطرف آنها رویم»
گوید: «دوان برفتیم وچوننزديك آنها رسیدیم زنسی بود بافرزندان خویش ودیگی بر آتشبود و کودکان مینالیدند»
عم رگفت: «سلام برشما ای صاحباننسور» و نخواست بگوید ای صاحبان آتش!
زنگفت: «سلام برتونیزباد»
عم رگفت: «پیش بیایم؟»
گفت: «بهنیکی پیشآی با بگذر»
عمر نزديك شد و کفت: «قصه شما جیست؟»
گفت: «درشب وسرما ماندهایم»
گفت: «چرا این کود کان مینالند؟»
گفت: «از گرسنکی»
عمر گفت: «دراین دیکجیست؟)
گفت: ام است که که و کا... ضوبهانهآن ساکت کنم فا به خنه اب رو ند
�کو ید: دوان بیامدیم تا بهدارالدقیق رسیدیم لنگهای را با يك پارهپیه برون آورد و گفت: «بردوش من نه»
«من آنر| به دوش میبرم»
عاقبت به من گفت: «بیمادر! به روز قیامت توگناه مرا به دوش می کشی ؟ »
من لنگه را بردوش وی نهادم که به راه افتاد» من نیز باویبراه افتادم ودوان برفتیم تا پیش زن رسیدیم و لنگه را پیش وی افکند ومقداری آرد در آورد و گفت: «تو بریزومن بهم میز نم»» آ نگاه بنا کرد زیر دی بدمد»ریشی بزرگ داشت ودود را از لابلای ریشاومیدیدم. دمید تا دیکك پخته شد وزن آنرا به زمين نهاد عمر گفت: «چیزی بیار» وزن سینیای بیاورد وديك را در آن ریخت.
عمر گفت: «به آنها بخوران» من پهن می کنم.»
گوید: چنین کردتا سرر شدند وباقی را پیش زن نهاد و برعساست» من نیز برخحاستم .
زن می کفت : «خحدایت پاداش خیر دهاد » تو به خلافت از امیرمومنان
شالسته تری» عمر می گفت: «سخن نيكبگواگر پیش امیرمومنان روی انشاءالله مرا آنجا خواهی یافت. »
�جلد پنجم ۳۰۴۳
بهاو گفتم: «اين کار تونیست» اما جواب نمیداد تا و قتی که کود کان بهبازیوخنده پرداختند پس از آن بخفتند و آرام شدند .
آنگاه عمر برخاست و حمد خدا می کرد و گفت: « اسلم! از گرسنگی بیخواب شده بودند ومیگریستند نخواستم بروم تا آنهارا آسوده ببینم»
وچنان بود که وقتی عمر میعواست به اقتضای صلاح مسلمانان به چیسزی فرمانشان دهد یا از چیزی منعشان کنداز کسان حویش آغاز می کرد و اندرزمیداد» تهدید می کرد که خحلاف فرمان وی نکنند .
سالم گوید: وقتی عمر به منبر میشد ومردم را از چیزی منع می کرد کسان خویش را فراهم می کرد ومیگفت: «مردم را از فلان وفلان چیز منع کردهام » مردم به شما چنان مینگر ند کهپرنده به گوشتنظر دارد. بخدا هر کس ازشمامرتکب آن شود عقوبتشاورا دوبرابر م ی کنم»
ابوجعر گوید: عمر درباره امل شبهه سختکیر بسود ودر مورد حقسخت مصر بود تا بگیرد. در باره تکلیف خود ملایم بود تا انجام دهد و نسبت به ضعینان
رف و نازك دل بود.
عمر گفت: « و اقعا چنین گفتند » چندان با آنها ملایمت کردهام که به سبب آن از خدا بیمناکم بخدا ترس من از آنها بیش از ترسی است که از مندار ند» عاصم گوید: عمر یکی راعامل مصر کرد يك روز که بر یکی از راههای
مدینه می گذشت شنید که یکی میگفت: «خدا را ای عمر» کسی را عام لکردهای اه ای ارآ گرم . م تاریت جات رز اه ۸ کج
�۲۱۰۴ ترجمتار یخطبری
گوید: عمر عامل را حواست وچون بیامد عصا وجبه و گوسفندانی به او داد و گفت: «اين گوسفندان را بچر ان که پدرت گوسفند چران بوده است»
گوید: نام ویعیاضبنغنم بود. بعد اورا بخواست وسخنی برزبان راندو گفت: «اکر بازت برع»
آنگاه وی را به عملش باز برد و گفت: «باید تعهد کنی که جامةٌ نازك نبوشی وبراسب تر کیننشینی »
ابن خزیمةبنثابت انصاری گوید: چنانبو دکه وقتیعمر یکی را عاملمی کرد دستوری برای اومی نوشت وجمعی از مهاجران وانصار را شاهد آن می کرد وشرط می کر دکه براسب تر.کی ننشیند وغدای حوب نخورد وجامة نازك نپوشد ودربه روی محتاجان نبندد»
عمرانگوید: وقتی عمر محتاج میشد پیش مأمور بیتالمال میرفتو ازاو قرض می گرفت» بسا میشد که عمر تنگدست بود ومأمور بیتالمال می آمدومطالبه م ی کرد واز پی اومیرفت وعمر برای رهایی از او حیله می کرد و وقتی مقرریش میرسید دین خود را میپرداخت»
ابو بر اءبنمعرور گوید: روزی عمربرون شد وبه منبر رفت وچنان بودکه بیماریای داشت. گفته بودند عسل بخورد وظرف عسلی دربیتالمال بسود »گفت: «اگراجازه دهید آنرا برمیدارم و گرنه برمن حرام است.»