تاریخ طبری:جلد پنجم:کشته شدن عمر
�۳۰۷۶ ترجمةٌ تادیخ طبری
به گردش بازار رفت وابولو له غلام مغیرةبنشبه وی را بدید.
ابو لو له کهنصرانی بود» بهعمر گفت: «ای امیرممنان در کار مغیر قبنشعبهبا من نیکی کن که خراجی سنگین برعهده دارم»
عمر گفت: «خراح توچند است؟ »
گفت: «هرروز دودرع» گفت: «ضناعت. تونجیست؟)
گفت: «نجارم ونقاش و آهنگر»
گفت: «بنظرمن با این همه کار که میکنی خراج توسنگین نیست»
آنگاه عمر گفت: «شنیدم گفتهای اگر بخو اهم آسیابی بسازم که به كمك باد کار کند»
کُفت: «ا گر سالمما ندم آسیایی برایت بسازم که سردم مشرق ومغرب از آن سخن کنند)
آنگاه ابولو له برفت وعمرگفت: «اين غلام هماکنون مرا تهدید کرد»
گوید: آنگاه عمر سوی منزل حویش رفت وروزبعد کعبالاحبار پسش وی آمدو گفت: «ای امیرممنان! وصیت کن کهسه روز دیگرخوامی مرد»
گفت: «از کجا میدانی؟»
گفت: «اینرا در کتاب خداعزوجل» تورات. میبابم»
گفت: «عمربنخطاب را در تورات مییابی؟ »
گفت: « بخدا نه» اما وصف و مشخمایي ترا مییابم و اينکه مدت توبه سر
تاریخ جضاتن
�جلد پنجم ۲۰۷
رسیده است»
گوید: عمر درد و رنجیاحساس نمی کرد وچون روزبعد شد. کعب بیامد و گفت: «ای امیرمومنان يكروز برفت ودوروز دیگر مانده است »
پسفردا باز پیشعمر آمد و گفت: «دوروز گذشته و يك روزوشب مانده کهتا صبح زنده خو اهی بود»
گوید: چون صبح شد عمر برای نماز برون شد وچنان بود که کسانی را بسه صفها می گماشت وچون صفها مررتب میشد می آمد وتکبیر میگفت .
گوید: ابولولوه جزومردم در آمد» خنجری به دست داشت که دوسرداشت ودستگیرة آن در میانه بود» ششضربت به عمر زدکه یکی زیرتهیگاهوی بودوهمان بودکه اورا کشت کلیب بنابیبکیر لیثی نی زکه پشت سر عمربو دکشته شد. و چون عمر سوزش اسلحه را احسا س کرد از پای در آمد و گفت: «عبدا لرحمانبنعوف میان مردم هست؟»
گفتند: «آری ای امیرمومنان اينك اوست»
گفت: «پیش بیاوبا مردم نما ز کن»
گوید: عبدالرحمانبنعوف بامردم نماز کرد عمر همچنانافتاده بود؛ آنگاه وی را برداشتند و به خانهاش بردند. عبدالرحمانبنعوف را خواست وگفت: «میخو اهم به تووصیت کنم»
گفت: «ای امیرهومنان بله»|گربهمن بگویی از تو میپذیرم»
گفت: «مقصودت چیست؟»
گفت: «میخواهی مرا معین کنیآ» گفت: «بخدانه» گفت: «بخدا هر گز در آن دخاات نمی کنم»
سس
۹ بو ...از که ینمت حدا2, صا. اللهعلنه ه سلم
�۳۰۷۸ ترجمهة تادیخطبری
در گذشت واز آنها راضی بود» سخن کنم. علی و عثمان وز بیروسعد را به نزدمسن بخو ان .۰»
آنگاه کفت: «سه روز در انتظار برادرتان طلحه بمانید و اگر نیامد کارتان را به سر برید» ایعلی اترا بهعدا قسم میدهم» اگرعهدهدار امور مردم شدیبنیهاشم را به گردنمردمسوارمکن. ای عثمان! ترابخدا سو گند میدهم اگر عهدهداز امورمردم شدی پسران ابیمعیط را بهگردن مردم سوار مکن. ای سعد! ترا بخداقسم میدهم اگر عهدهدار امور مردم شدي خویشاوندان خود را به کردن مردم سوار مکن» برخسیزید و مشورت کنید آنگاه کار خسویش را بهسر بربد» صهیب با مردم نماز کند . »
آنگاه ابوطلحهةٌ انصاری را پیش خواند و گفت: «بردرشان بایست ونگذار کسی پیش آنها رود»
آنگاه گفت: «خلیفه پس از خویشتن را دربارهٌ انصار که به خانه وایسان پیوستهاند سفارش می کنم که با نیکو انشان نیکی کند و از بدانشان در گذرد » خليفة پس از خویش را دربارهبدویان سفارش می کنم که مایهةٌ اسلامند» ز کات ایشان را بگیرد وبه فقیران دهد. خلیفه پس از خویش را دربارة ذمیان پیمبر خسدا سفارش می کنم که به پیمان آنها وفا کند» خدا با ابلاغکردم؟ راه خلیفهٌ بعدی را هموار کردم »
سی سگفت: «ای عبدالله! بروببین قاتل کیست؟»
گفت: «ای امیرمومنان ابو اوه لوغلاممغیر ةبنشعبهتر اکشته است»
گفت: «حمد خدارا که مرگ مرا به دست کسی فرار نداد که یکبار برایعدا سجده کرده باشد. ای عبداللهبنعمر! پیشعایشه رو واز اوبخواه اجازه دهد که مرا پهلوی پیمبر خداصلی اللهعلیهوسلم وابوبکر به ال کنند. ای عبداللهبن عمر !گر قوم انفتلافت کوند نا کل نت باه اک سهد...- فا با دستها» با که عندال حمان
�جلد پنجم ۳۰۹
در آن است. ایعبدالله! مردمرا ببار .» کو ید: مهاجران وانصار پیش وی می آمدند و به اوسلام می گفتند. عمر میگفت: «آیا این با رضای شما بود؟» می گفتند: «خدانکند»
«تردید نیست که سخن همانست که کعب گفت
«مرا از مرگباك نیست که خواهم مرد
«مرا از گناه با کست که از پس گناهآید»
گوید: گفتند: «ای امیرمومنان چه شود اگر طبیببخواهی.»طبیبی ازمردم بنیالحارث را پیش خواندند که نبیذی به اوخورانید ونبیذ برون آمدکه رن نامشخص داشت .
طبیب گفت: «شیر بهاو بنوشانید»
گوید: شیر سفید برونآمد بها و گفتند: «ای امیرممنان وصیت کن »
سر
کوید: صهیب بیامد و بر اونماز کرد» پیش از آن دوتناز اصحاب پیمیر خدا صلی اللهعلیهو سلم» علی و عثمان» پیش آمدهبو دند کهیکی از طرفسروی آمدودیگریاز
و را ۳0 و 8 ۱
�۳۰۳۰ ترجم متادیخ طبری
گفته که صهیب پیشو ای نما زاست.
پس صهیب بیامد و براونماز کرد
گوبد:و آن پنج کس وارد قبروی شدند.
ابوجعفر گوید : به قولی در گذشت عمر درغرة محرم سال بیست و چهارم بوو..
ابو بکربن اسماعیل گوید: عمربه روز چهارشنبه چهار روزمانده از ذ۶یحجةً سال بیستو سوم ضربت خورد وروزیکشنبه صبحگاه اول محرمسال بیست وچهارم به خال رفت و خلافت وی ده سال وپنجماه وبیست ويك روز بودکه از هنگام در گذشت ابوبکر گذشته بود .
هنگام در گذشت وی بیست ودوسالونه ماه وسیزده روز از همجرت گذشته بود. روزدوشنبه سهروز رفته از محرم باعژمان بیعت کردند.
راویگوید: این را برای عثمان اخنسی نقل کردم و گفت: « خطا کسردهای » عمر چهار روزمانده ازدی حجهدر گدشت ويك روز ازذیحجه مانده بود کهباعثمان بیعت کردند وخلافت وی از محرم سال بیست وچهارم آغاز شد.»
ابومعشر گوید: عمر روز چهارشنبه چهار روز مانده از ذیحجه سالبیست و سوم کشته شد. مدت خلافت وی دهسال وششماهوجهار روز بود» پس از آنباعثمات بیعت کر دند.
ابوجعفر گوید: بهكفتةٌ مداینی عمر روزچهارشنبه هفت روزمانده از ذیحجه و به کفته دیگرشش روزمانده از ذی حجه ضربت خورد .
خلید بنذفره گوید: عثمان سهروز رفته از محرمسال بیست وچهارم به خلافت رسید وبیامد وبا مردم نماز عصر کرد ومقرری افزود وفرستادگان روانه کرد وایین رسم شد .
�جلد پنجم ۱۳۱*۰۱۳۱
شدند. وقت پسین رسیده بود ومذن صهیب اذان گفته بود ومردم میان اذان واقامه فر اهم آمده بو دند که عشمان بیامد وبا مردم نماز کرد و بکصد به مقرریافزودو کسان به ولایات فرستاد ونخستین کس بود که چنین کرد .
هشام بن محمد گوید: عمرسه روز مانده ازذیحجه سال بیست وسومدر گذشت وخلافت وی ده سال وششماه وجهار روز بود .