تاریخ طبری:جلد پنجم:سخن از بیروذ اهواز

از جم‌نامگ
نسخهٔ تاریخ ‏۱۷ اکتبر ۲۰۲۳، ساعت ۱۸:۳۷ توسط Admin (بحث | مشارکت‌ها) (صفحه‌ای تازه حاوی « سم از بیروذ اهو از گوید: وقتی سپاهها سوی ولابات روان شد گروهی بسیار از کردانودیگران در بیروذ فراهم آمدند. وقتی سپاهها سوی ولایات می‌رفت عمربه ابوموسی دستور داده بود برود ومر اقب قلمرو بصره باش دکه کس از پشت سربه مسلمانان حمله ثبرد که بیم‌بود...» ایجاد کرد)
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)
پرش به ناوبری پرش به جستجو

سم از بیروذ اهو از گوید: وقتی سپاهها سوی ولابات روان شد گروهی بسیار از کردانودیگران در بیروذ فراهم آمدند. وقتی سپاهها سوی ولایات می‌رفت عمربه ابوموسی دستور داده بود برود ومر اقب قلمرو بصره باش دکه کس از پشت سربه مسلمانان حمله ثبرد که بیم‌بود بعضی سپاهیان در زدوخوردی درگیرشوند با گروهی از آنها دور افتند با بجای مانند» اجتما ع بیروذ همان بود که عمر از آن‌بیم داشته بودو ابوموسی‌سست جنبیده بود تافر اهم آمده بودند. آنگاه در ماه رمضان‌حر کت کرد تابا جمعی که آنجا فر اهم آمده بود مقابله کند ومابین نهرتیری ومناذر مقابله شد.. دلیران مردم فارس و کردان آنجا آمده بودند که با مسلمانان کیدی کنند» با فرصتی بجو یندو تردیدنداشتند که کاری خواهند ساعت. مهاجربن‌زیاد که حنوطزده بودوبرای جانبازی آماده بود به ابوموسی گفست: «روزه‌داران را قسم‌بده که باز گردند وافطار کنند.»‌برادر وی از جمله کسانی بود که به تبعیت از قسم باز کشتند» مقصو-. .ایض آن بو د که برادرش را دور کند که مانسم

�سس سس

۲۳۰۸ ترجمهٌ تادیخ طبری

از جانیازی اونشود آنگاه پیش رفت و جنک کرد تا کشته شد وخدا مشر کان راسست کرد که اندكك وزبون» حصاری شدند .

وقتی ربیع برادرمهاجر بیامد» بسلامت خویش گفت : «هان ای دنیادار» و برمرگ برادر سخت بنالید وابوموسی که از شدت غم وی برمرگک بر ادرغمین‌شده بود اورا با سپاهی برحصاریان گماشت وحر کت کرد وسوی اصفهان‌رفت, در آنجا به سپاه مردم کوفه برحورد که جیی را در محاصره داشتند و پس از ظفر» سپاه راه بصره گرفت .

در نهرتیری نیز خدا ربیع را بربیروذیان ظفر داده بود و بسیار اسیر گرفته بودند ابوموسی تنی چند از آنها راکه فدیهةٌ خوب داشتند برگزید که فدبه برای مسلمانان از فروش اسیران سودمندتربود. آنگاه کسان را با خمسها روانه کرد. یکی از مردم عنزه از ابوموسی خواست که همراه فرستادگان برود اما او نپذبرفت . مرد عنزی برفت و بداو گفت» عمر ابوموسی راخواست و آنها را روبه رو کرد»سخن ابوموسی پذیرفتنی بود مکر در کارخادمش که به اواعتسراض کرد و به‌کارش بازب گردانید»آن یکی را دروغزن شمرد و گفت که دیگر چنین نکند.

عمر و گوید: وقتی سپاهها به ولایتها رسیدند وربیع بیروذیان را هزیمت‌کرده بود و اسیرواموال فراهم آورده بود» ابوموسی از اصفهان باز کشت وشصت نوسال راکه فرزند دهقانان بودند بررگزید وجدا کرد وخبر فتح را برای عمر فرستاد و فرستادگان روانه‌کرد » یکی از عردم عنزه آمد و گفت : « مرا نیز با فرستادگان بنویس.»

ابوموسی گفت: «کسانی را نوشته‌ایم که از تو شایسته‌ترند»و اوخشمگین و کله خورده برفت:

ابوموسی به عمرنوشت که یکی از مردم عنزه بنام‌ضبةبن‌محصن‌چنین شدو قصة اورا نوشت وچون نامه وفرستادگان وخبر, ۶--بنهش عمر رسید.مرد عنزی‌پیش‌عمر

�جلد پنجم ۰۹ ۳۰

گفت: «خوش آمد از خحد است وسزاو اری» بی‌سز او اری» سه بار مرد عنزی پیش عمر آمد که بدو چنین می‌ گفت و او چنان جواب

مداد .

وچون روز چهارم پیش عمر آمد بد و گفت: « برامیرت چه اعتراض داری ؟»

گفت: «شصت‌پسر از فرزندان دهقانان را برای خویش بر گزیده و کنیزی دارد بنام عقیله که چاشت يك سینی مي‌خورد و شام يك سینی می‌خورد وهیچکس از ما توان این کار ندارد» دوجریب زمین دارد ودو آبکش کار بصره را به زیادین ابی‌سفیان سپرده- وچنان بود که‌کارهای بصره بازیادبود- و یکهز ار به‌حطیثه بخشیده است»

عمر همه گفته‌های اورا نوشت وپیش ابوموسی فرستاد وجون بیامد چند روز اور انبذیرفت» آنگاه اورا پیش خو اند وضبهبن‌محضن را نیز پیش خواند ومکتوب را بدوداد وگفت: «آنچه را نوشته‌ام بخوان.» واوشصت پسرراکه بسرای خودش گرفته بود خواند.

ابوموسی گفت:«آنها را به من نمودند که‌فدیهٌ وب داشتند» به‌فدیه دادمشان و فد به راگرفتم‌و.یان مسلمانان‌تقسیم کردم.»

ضبه گفت: «بخدا درو غ نمی گوید» من نیز درو غ نگفتم.»

آنگاه گفت: «دوجریب زمین دارد »

ابوموسی گفت: « يك جریب از آن کسان من است که قو تشان را از آنجا

تاریخ جصان

�ضبه گفت: «بخدا درو غ نمی گوید» من‌نیز دروغ‌نگفتم»

وجون ازعقیله سخن آورد ابوموسی خاموش ماند وعذری‌نگفت.

عمر بدانست که ضبه با وی‌راست گفته.

آنگاه کفت: «کار بصر ه به دست زیاد است و آنجا را نمی‌شناسد»

ابوموسی گفت: «وی را معتبر و صاحب رای یافتم و کار خویش را بدو سپرد۰»

آنگاه گفت: «و يك‌هزار به‌حطیةه بخشیده است»

ابوموسی گفت: «دمان اورا به مالم بستم که‌ناسز | نگوید»

گفت: «به هرحال این کار را کرده‌ای»

عمر ابوموسی را پس فرستاد و گفت: «وقتی آنجا رسیدی زیاد وعقیله‌راپیش من فرست۰)

ابوموسی‌چنان کرد وعقیله پیش از زیاد رسید. زیادنیز بیامدو بردرابستاد» وقتی عنمربرون شد بردر ابستاده بود وجامه‌ای از کتان سبید به تن داشت .

گفت: «این‌جامه جیست؟»

زباد: پاسخ‌داد.

گفت: «بهای آن چنداست؟ »

زیادبهایی ناچیز گفت وراست گفت.

گفت: «مقرری توچند است؟»

گفت: «دوهزار»

گفت: «نخستین مقرری را که‌گرفتی چه کردی؟»

گفت: «مادرم را خریدم و آزاد کردم وبا مقرری دوم» عبید پسرزنم راخریدم و آزادکردم»

�جلد پنجم ۳۰۱

عمر گفت: «خوب کردی »

آنگاه دربارةٌ واجبات وسنتها وقر آن پرسش کرد ووی را فقیه یافت و پس فرستاد وبه سران بصره دستور داد از رای وی كمك کیر ند وعقیله را در مدینه نگهداشت.

عم ر گفت: «بدانیدکه ضبه عنزی از کار حقی که ابوموسی کرده بسود خشم آورد و به نارضایی از اوجدا شد که جرا جبزی از اموردنیا از دست وی رفته است برضدوی راست گفت ودرو غ» که دروغش راستش را تباه کرد. از درو غ بپرهیزید که درو غ به جهنم می کشاند. »

چنان بود که حطیئه در غزای بیروذ به ابوموسی برخورده بود وبه اوجایزه داده بود. ابوموسی محاصره وغزای بیروذبان را آغاز کرده وسستشان کسرده بود» سیس از آنجا رفت وربیع را به آنها گماشت‌وپس از فتح مسلمانان به آنجا باز گشت و کار تقسیم را به عهده‌گرفت .

اسیدبن‌متشمس برادرزادةّ احنف بن‌قیسگوید: با ابوموسی‌در جنک اصفهان شاهد فتح دمکده‌ها بودم که بدست عبداللهبن‌ورقاریاحی وعبدالله‌بسن‌ورقا اسدی انجام گرفت. پس از آن ابوموسی به کوفه فرستاده شد وعمروبن‌سراقه مخزومی بدری عامل بصره شد» پس از آن ابوموسی رابه بصره پس بردند.

وقتی عمر درگذشت ابوموسی در بصره بود وعهده‌دار عطایای آنجا بود که کارهای بصره ميان اشخاص تفرق بود و یکجا نبسودگاه میشد عمر کسس پیش او می‌فرستاد که بعض سپاهها را كمك دهد و کمکی سپاهها می‌شد .