تاریخ طبری:جلد پنجم:شروع کتاب: تفاوت میان نسخهها
بدون خلاصۀ ویرایش |
بدون خلاصۀ ویرایش |
||
خط ۱: | خط ۱: | ||
�عمرو گوید : مردم سواد به | �عمرو گوید : مردم سواد به پزدگرد پسر شهریار بنالیدند و کس پیش او | ||
فرستادند که عربان در قادسیه فرود آمدهاند | فرستادند که عربان در قادسیه فرود آمدهاند و پیداست که سرجنک دارند وازهنگامی | ||
که به قادسیه آمدهاند | که به قادسیه آمدهاند هرچه رامیان آنها وفرات بوده ویران کردهاند و جز در قلعهها | ||
مردم نمانده و چهارپاو آذوقه که در قلعهها جا نگرفته از دست برفته و | مردم نمانده و چهارپاو آذوقه که در قلعهها جا نگرفته از دست برفته و جیزی | ||
نماندهکه ما را نیز از قلعهها فرودآرند اک رکمك به سا نرسد به ناچار تسلیم آنها | |||
میشویم | میشویم ۰ | ||
شاهانی که در | شاهانی که در طف» املاك داشتند نیزبه یزدگرد چنین نوشتند ومردم را تأیید | ||
کردند وشاه را برانگیختند که رستم را بفرستد».وچون به این کار مصمم شد کس | کردند وشاه را برانگیختند که رستم را بفرستد».وچون به این کار مصمم شد کس | ||
فرستاد و رستم را پیش خواند وچون بیامد | فرستاد و رستم را پیش خواند وچون بیامد بدو گفت: «میخواهم ترا سوی سواد | ||
فرستم» برای | فرستم» برای هر کاری آمادگی در خور آن باید. اکنون تو مرد پارسیانی ومیبینی | ||
که | که این بلیه که به آنها رخ نموده از آغاز شاهی خاندان اردشیر همانند نداشته» | ||
رستم چنان وانمود که رای شاه را | رستم چنان وانمود که رای شاه را پذیرفته و ثنای او گفت » شاه گفت : | ||
«میخواهم نظر ترا بدانم واز اندیشهات آگاه شوم » عسربان را و رفتارشان را از | |||
هنگامی که در قادسیه فرود آمدهاند برای من وصف کن وبگوی که عجمان از آنها | |||
�عربان وفارسیان چونان عقابی است که بر کوهی فرود آمده که پر ند گان» شبانگاه | |||
آنجا رود» در دامن کوه در آشیانههای خود آرام گنود وچون صبح شود عقاب را در | |||
آنجا رود» در دامن کوه در آشیانههای | |||
کمین خویش بیند و اگر پرندهای جدا افتد عقابش برباید و چون پرندگان چنین | کمین خویش بیند و اگر پرندهای جدا افتد عقابش برباید و چون پرندگان چنین | ||
بیند از بیم » مقاومت نیارد و هر پرندهای که | بیند از بیم » مقاومت نیارد و هر پرندهای که حدا ماند بچتکگ عقاب افتد اگتور | ||
پرندگان یکجا هجوم آرد عقاب را براند و چنان شود که همه نجات یابددجز | پرندگان یکجا هجوم آرد عقاب را براند و چنان شود که همه نجات یابددجز | ||
یکی اما اگر پراکنده شود | یکی اما اگر پراکنده شود هر گروه که به مقاومت آید نابود شود. مثال عربان و | ||
عجمان چنین | عجمان چنین است؛ به اینتر تیب کار کن» | ||
رستم گفت : «ای پادشاه! مرا بگذار که عربان تا وقتی مسرا به | رستم گفت : «ای پادشاه! مرا بگذار که عربان تا وقتی مسرا به مقابلةآنها | ||
وانداری پیوسته | وانداری پیوسته ازعجمان بیمناك باشند» شاید سیاست این باشد که مرا نگهداری و | ||
خدا کار را کفایت کند و خدعه و تدبیر جنک بکار برده باشیم که تدبیر و خدعه در | |||
جنک از پیروزی مختصر سودمندتر است» | |||
اما شاه نیدیرفت و گفت: «دیگرچه؟» | اما شاه نیدیرفت و گفت: «دیگرچه؟» | ||
رستم گفت: « در | رستم گفت: « در جنگك» تأمل از شتاب بهتر است واينك تأمل باید که جنک | ||
سپاهی از پس سپاهی دیگر» از هزیمت یکجا درستتر مینماید وبرای دشمن سختتر | سپاهی از پس سپاهی دیگر» از هزیمت یکجا درستتر مینماید وبرای دشمن سختتر | ||
است.» | است.» | ||
اما شاه اصرا رکرد و نبدیسرفت » رستم برون شد ودر ساباط اردو زد و | اما شاه اصرا رکرد و نبدیسرفت » رستم برون شد ودر ساباط اردو زد و | ||
پیوسته کسان به | پیوسته کسان به نزدشاهمیفرستاد مگر وی را از این کار معاف دارد و دیگری را | ||
بفر ستد. | |||
در این | در این اثناکسان به دور رستم فراهم میشدند وخبر گیران از جانب حیره و | ||
بنیصلوبا برای سعد خبر آوردند واو قضیه را برای عمر نوشت . | بنیصلوبا برای سعد خبر آوردند واو قضیه را برای عمر نوشت . | ||
چون استفائه مردم سواد بوسیلهة آزاذ مرد پسر آزاذ بهنزدیزد گرد مکررشد به | |||
0 | |||
�هیجان آمد ومصمم شد که رستم را به جنک | �هیجان آمد ومصمم شد که رستم را به جنک وادارد و از تدبیر چشم پوشید که مردی | ||
کوتهبین ولجوح بود وبه رستم تا کید کرد و اوهمان سخنان را تکرار کرد و گفت : | کوتهبین ولجوح بود وبه رستم تا کید کرد و اوهمان سخنان را تکرار کرد و گفت : | ||
«ای پادشاه ! خلاف تدبیر ؛ مرا ناچار | «ای پادشاه ! خلاف تدبیر ؛ مرا ناچار می کند از حد خود برترروم و مسولیت از | ||
خویش بردارم. اگر چاره داشتم این سخنان را نمی گفتم » ترا | خویش بردارم. اگر چاره داشتم این سخنان را نمی گفتم » ترا بهحدا قسم میدهم که | ||
به حاطر | به حاطر خودت و کسانت و پادشاهیت بگذاری من در اردو گاهم بمائم و جالنوس | ||
را | را بفرستم اگر ظفر بود چه بهتر و گرنه من آمادهام و دیگری را میفرستم تا وقتی | ||
که | که جاره نماند ومفر نباشد به مقابلهٌ آنها رویم که خسته وضعیفشان کردهایم وما تازه | ||
هسیم .) | |||
اما | اما یزد گرد نیذیرفت واورا بهرفتن وادار کرد. | ||
ابن رفیل به نقل از پدرش | ابن رفیل به نقل از پدرش وید : وقتی رستم در ساباط فرود آمد و لوازم | ||
جنگ فراهم | جنگ فراهم آورد؛ جالنوس را با چهل هزار کس پیش فرستاد و گفت: «حملهای ببر | ||
اما درگیر مشو تا فرمان دهم» هرمزان را به پهلوی راست سپاه وی گماشت | اما درگیر مشو تا فرمان دهم» هرمزان را به پهلوی راست سپاه وی گماشت و | ||
مهران پسر بهرام رازی را به پهلوی چپ گماشت وپیرزان دنبالهدار سپاه شد. | مهران پسر بهرام رازی را به پهلوی چپ گماشت وپیرزان دنبالهدار سپاه شد. | ||
رستم برای تشجیع | رستم برای تشجیع سپاهگفت: «اگر خدا مارا براین قوم ظفرداد راه بهدیار | ||
آنها میبریم و در آنجا جنگ | آنها میبریم و در آنجا جنگ می کنیم تا به صلحآیند و به وضعی که داشتهاند | ||
رضابت دهند.) | رضابت دهند.) | ||
وچون فرستادگان سعد پیش شاه شدند و باز گشتند» رستم خوابی | وچون فرستادگان سعد پیش شاه شدند و باز گشتند» رستم خوابی ناحوشایند | ||
دید واحساس | دید واحساس خحطر کرد ازح رکت ومقابلةٌ عربان بالك داشت و بهتردید افتاد و آشفته | ||
شد واز شاه خواست که جالنوس برود واو بماند تا ببیند چه میکنند» گفت: «ظفر | شد واز شاه خواست که جالنوس برود واو بماند تا ببیند چه میکنند» گفت: «ظفر | ||
جالتوس چون ظفرمنست اگرچه نام من پیش آنها معنبرتسر است» اگر ظفر یافت | |||
همانس ت که میتحوواهیم» واگر نه کس دیگرفرستم واینقوم رانا وفتی معین نگهدازیم | |||
همچنان در دل عربان مهابت | همچنان در دل عربان مهابت داشنه._اشم. ناوقتی من به جنگ آنها نر فتهام | ||
�جرئت حمله نیارند» اگر شخصا به جنگ روم یکباره جری شوند و پارسیان کاملا | |||
بشکتتها: | |||
آنگاه رستم مقدمةٌ سپاهر | که چهلهزار کسبود بفرستاد وخود باشصت هزار | |||
کس حر کت کرد دنبالهٌ سپاه بیستهز ار کس بود. | |||
اردو زده بود حمله برد. | اردو زده بود حمله برد. | ||
عمرو گوید: وقتی شاهرستم | عمرو گوید: وقتی شاهرستم را به حر کت وادار کرد» ویبه برادرش وسران | ||
پارسی چنین نوشت: از رستم به بندوان مرزبان در» و | پارسی چنین نوشت: از رستم به بندوان مرزبان در» و تير پارسیان که با هرحادثه | ||
مقابله می کرد وخدا هرسیاه بزرگی را بهدست وی میشکست وهرقلعةٌ استو اری را | مقابله می کرد وخدا هرسیاه بزرگی را بهدست وی میشکست وهرقلعةٌ استو اری را | ||
میکگشود و به کسانی همانند وی » قلعههای خحویش را استو ار کنید و آماده شوید و | |||
لوازم فراهم آرید که زود باشد که عربان بهدیار شما آیند ومزاحم سرزمین و کسانتان | |||
شوند. رأی من این بودکهآنها را نگهداریم و تعللکنیم تا طالع سعدشانبهنحوست | |||
گراید» اما شاه نبذیرفت. | گراید» اما شاه نبذیرفت. | ||
صلتبن بهر ام گوید: وقتی | صلتبن بهر ام گوید: وقتی یزد گرد فرمان داد که رستم از ساباط حر کت کند | ||
وی نامهای همانند | وی نامهای همانند نامةٌ پیش به برادر خویش نوشت وچنین افزود که ماهی آب را | ||
گلآلود کرده وشتر مرغان نکوشده و گل رونقگرفته و میزان باعتدال آمده و بهرام | |||
برفته وچنان دانم که این قوم | برفته وچنان دانم که این قوم برسا چیره شوند و برملك مجاور ما تسلط یابند . | ||
سخنتر ینچیزی که دیدم این بود که شاه گفت: « يا توسوی آنها میروی يا من خودم | |||
میروم.» من سوی آنها روانم. | میروم.» من سوی آنها روانم. | ||
ابن رفیل به نقل از پدرش گوید : کسی که | ابن رفیل به نقل از پدرش گوید : کسی که بسزد گرد دا به فرستادن رستم | ||
�نس - ۳ تست سس | |||
جلد پنجم ۱۶۷۵ | |||
واداشت غلام | واداشت غلام جاپان منجم کسری بود » وی از مردم فرات بادقلی بود » یزدگرد | ||
کس بهطلب او فرستاد و گفت که | کس بهطلب او فرستاد و گفت که درباره رفتن رستم وجنگ عربان چه نظر داری؟ | ||
واو از راستگفتن بیم کرد وسخن بهدرو غگفت . | واو از راستگفتن بیم کرد وسخن بهدرو غگفت . | ||
و | و چنان بود که رستم نیز دانشی مانند دانش وی داشت و به سبب دانش | ||
خویش» رفتن را خوش نداشت اما شاه بهرفتن وی مصربود که غلام جاپان فریش | |||
داد. شاه | داد. شاه بد و گفت : «میخواهم که مرا دربار این رای که دارم خبر دهی که از گفتة | ||
تو اطمینان یابم.» | تو اطمینان یابم.» | ||
غلام به زرنای | غلام به زرنای هندیگفت: «وی را خبرده.» | ||
گفت: | گفت: و« از من بیرس» | ||
وچون بپرسیدگفت: «ای پادشاه | وچون بپرسیدگفت: «ای پادشاه مرغی بیاید وبرایوان توافتد وچیز ی که به | ||
دهان ویباشد اینجا افتد»ودایرهای بکشید. غلام گفت: «راست | دهان ویباشد اینجا افتد»ودایرهای بکشید. غلام گفت: «راست میگوید»مرغ کلاغ | ||
باشد ودردهان وی درهمیباشد.» | باشد ودردهان وی درهمیباشد.» | ||
وقتی جاپان خبر یافت که شاه اورا خو استه پیش وی آمد وشاه دربارسخن | وقتی جاپان خبر یافت که شاه اورا خو استه پیش وی آمد وشاه دربارسخن | ||
غلام از | غلام از او پرسید که محاسبه کرد و گفت: « راستگفت اما خطا کر دکه مر غ»کلاغ | ||
زنگی است ودرهمی به دهان | زنگی است ودرهمی به دهان دار د که اینجا میافتد.» زربابه درو غ گفت که درهنم | ||
میجهد واینجا میافتد | میجهد واینجا میافتد ودایرة دیگر کشید. ازجای بر نخاسته بودند كهيك کلا غزنگی | ||
بر کنگره ها نشست و در همی از او در خحط اول افتاد و برجست و در حط دیکر | بر کنگره ها نشست و در همی از او در خحط اول افتاد و برجست و در حط دیکر | ||
بجایگرفت وهندی به جاپان که اورا تخطثه کرده بود سخن به تعرض گفت . آنگاه | |||
گاوی آبستن بیاوردند. هندیگفت: | گاوی آبستن بیاوردند. هندیگفت: «کوسالهٌآن سیاه رنک است وسپید پیشانی.» | ||
جاپان گفت: «درو غ می گویی سیاه است و دم آن سپید است.» | |||
گاورا بکشتند و گوساله را در آوردند که دم آن میان پیشانی بود. | |||
جاپان گفت: «خحطای زرنا از اینجا بود.» وشاه را دلدادند که رستم را روان | |||
کتف و او جنان کرد. کت | |||
�۱۶۷۶ ترجمهٌ تادیخ طبری | �۱۶۷۶ ترجمهٌ تادیخ طبری | ||
جاپان به جشنسماه نوشت که کار پارسیان به زوال افتاد ودشمنان بر | جاپان به جشنسماه نوشت که کار پارسیان به زوال افتاد ودشمنان بر آنها | ||
چیرهشو | چیرهشو ند ملكگبران برفت وملك عربان پاگرفت ودینشان تسلط یابد.با آنهاپیمان | ||
کن و فریب اوضاع را مخور | کن و فریب اوضاع را مخور » شتاب کن! شتابکن | پیش از آنکه به دست آنها | ||
افتی . | افتی . | ||
وجون نامه به جشنسماه رسید سوی عربان روان شد و پیش معنی رفت که با | وجون نامه به جشنسماه رسید سوی عربان روان شد و پیش معنی رفت که با | ||
سپاد خود در عتیق بود که وی را پیش سعد فرستاد و از اوبرای خودش وخاندانش | سپاد خود در عتیق بود که وی را پیش سعد فرستاد و از اوبرای خودش وخاندانش | ||
وپیرو انش | وپیرو انش پیمانگرفت وخبرگیر آنها شد وپالوده به معنی پیشکش کرد ومعنیاز زن | ||
خود پرسید | خود پرسید ابن چیست؟ | ||
گفت: «بگمانم زن بیچارهاش میخو استه کاچی بپزد و نتوانسته.» | گفت: «بگمانم زن بیچارهاش میخو استه کاچی بپزد و نتوانسته.» | ||
خط ۱۵۸: | خط ۱۵۰: | ||
معنی گفت: «بیچاره.» | معنی گفت: «بیچاره.» | ||
عمرو گوید: «وقتی رستم ازساباط | عمرو گوید: «وقتی رستم ازساباط حرکت کرد جاپان برپل اورا بدید و گله | ||
کرد و گفت: مکر با | کرد و گفت: مکر با رأی من هماهنکگ نیستی؟» | ||
رستم گفت: «عنان کار به دست دیگری است ومن به ناجار اطاعت می کنم» | |||
رستم جالنوس را پیش فرستاد که تاحیره رفت ودرنجف خیمهزد. رستم نیز | رستم جالنوس را پیش فرستاد که تاحیره رفت ودرنجف خیمهزد. رستم نیز | ||
برفت تادر کوثی فرود آمد وبه جالنوس و آزاذ مرد | برفت تادر کوثی فرود آمد وبه جالنوس و آزاذ مرد نوش ت که یکی از عربان را از | ||
سپاه سعد برای من بگیرید» آنها برفتند ویکی را بگرفتند و پیش | سپاه سعد برای من بگیرید» آنها برفتند ویکی را بگرفتند و پیش رستمفرستادندکه | ||
در کوثی بود واز او خبر پرسید سیس او را بکشت . | |||
در کو | ابن رفیل به نقل از پدرش گوید : وقتی رستم حرکت کرد و فرمان دادکه | ||
جالتوس سوی حبره پیش رود بدو گفت یکیاز عر بان را برای او بگیرد و او بههمر اه | |||
آزاذمرد با یکصد کس تا قادسیه برفتند و نزديك پل قادسیه به مردی رسیدند واو را | |||
بر بودند وعربان بهحر کت آمدند اما به آنها نرسیدند» فقط کسانی ازعقبماندگانشان | |||
به دست مسلمانان افتادند وجون به نجف رسیدند مرد ربوده راپیش رستمفرستادند | |||
که در کو نی بود . دس | |||
�جلد پنجم ۱۶۷۷ | |||
رستم بدو گفت: «برای چه آمدهاید وجه میخواهید؟» | |||
گفت: «به جستجوی موعود خدا آمدهایم» | گفت: «به جستجوی موعود خدا آمدهایم» | ||
گفت: «موعود خدا | |||
گفت: «موعود خدا چیست؟» | |||
گفت: «اگر از مسلمان شدن دریغ کنید» زمین وفرزندان وجانهای شما» | گفت: «اگر از مسلمان شدن دریغ کنید» زمین وفرزندان وجانهای شما» | ||
رستم گفت: «واگر پیش از این کشته شویدا» | |||
گفت: «وعده خدا چنین است که هر کس از ما پیش از این کشته شود او را | گفت: «وعده خدا چنین است که هر کس از ما پیش از این کشته شود او را | ||
به بهشت در آرد و آنچه را | به بهشت در آرد و آنچه را بات و گفتیم به باقیماندگان ما دهد وما بهاین بفین داریم.» | ||
رستم گفت: «پس مارا بهدست شما دادهاند؟) | رستم گفت: «پس مارا بهدست شما دادهاند؟) | ||
گفت: «ای رستم وای برتو اعمالتان شما را بدست ما داده و خدا به سبب | گفت: «ای رستم! وای برتو اعمالتان شما را بدست ما داده و خدا به سبب | ||
آن تسلیمتان کرده» از آنچه اطراف خود میبینی فریب مخور که تو با انسانها طرف | آن تسلیمتان کرده» از آنچه اطراف خود میبینی فریب مخور که تو با انسانها طرف | ||
نیستی بلکه با قضا و قدر پنجه افکندهای» | نیستی بلکه با قضا و قدر پنجه افکندهای» | ||
رستم خشمگین شد وبگفت تاگردن اورا | رستم خشمگین شد وبگفت تاگردن اورا بز دند. | ||
آنگاه رستم به آهنگک برس از کوثی در آمد و باران وی امو ال کسان را به | |||
زور گرفتند وبازنان در آمیختند ومیخوارگی کردنده بومیانفریاد پیش رستم آوردند | |||
واز رفتاری که بااموال وفرزندانشان میشد شکایت کردند» رستم در میان جمع به | |||
سخن ابستاد و گفت: «ایگروه پارسیان! بخدا آن مرد عرب راست می گفت . بخدا | |||
اعمال ما سبب زبونی ماشده» بخد| رفتار عربان که با ما ومردم درحال جنگند | |||
از رفتار شما بهتر تن حدا به سبب رفتار نکو و عدالت و پیمانداری و نیکی » | |||
شما را بردشمنان فیروز می کرد و بربلاد تسلطمیداد اکنون که از آن رفتاربگشتهاید | |||
واين کارها را پیش گرفتهاید » خدا کار شما را دگر میکند وبیم هست که قدرت | |||
�۱۶:۷۸ ترجمه تاریخ طبری | |||
و نزديك دیرالاعور فرود آمد واز آنجا سوی ملطاط رفت وروبروی نجف پر کنارة | |||
فرات و نزديك خورنق تا غریین اردوزد ومردم حیره را حواست و تهدیدشان کرد و | فرات و نزديك خورنق تا غریین اردوزد ومردم حیره را حواست و تهدیدشان کرد و | ||
میخو است | میخو است خونشان بربزد. | ||
ابن بقیله بدو | ابن بقیله بدو کفت: «دوبلیه را برما بار مکن که باری ما نتوانی و ملامتمان | ||
کنی که | کنی که چرا بهحفظ خویشتن پرداختهایم» و او عاموش ماند. | ||
مقدامحارئی گو ید: رستم مردم حیره را پیش خواند» خیمهگاه او بر کنار دير | |||
بود» به آنها گفت: «ایدشمنانخدا! خوشدل شدهاید که عربان بهدیار ما آمدهاند وخبر | |||
گیر آنها شدهاید وبا مال خویش قوتشان دادهاید.» کسان» ابنبقیله را پیش انداختند | |||
و | و کفتند: «تو با او سخن کن» | ||
این | این بقبله پیش رفت و کفت: «اینکه گفتی از آمدن غر بان حوشدل شدهایم» حه | ||
کردهاند که خوشدل باشیم | کردهاند که خوشدل باشیم بهپندار آنها ما بندگانشان هستیم» بردین ما نیستند ومارا | ||
جهنمی میشمارند. | جهنمی میشمارند. اينکه گفتی خبر کیران آنها بودهایم آنها را جه حاجت که ما | ||
خبر گیرشان | خبر گیرشان باشیم. یاران تو از مقابل آنهاگریخته و دمکدهها را خالی کردهاند و | ||
هر کجا به چپ وراست خواهند روند و کس مانعشان نیست . اينکه گفتی با مال | هر کجا به چپ وراست خواهند روند و کس مانعشان نیست . اينکه گفتی با مال | ||
حویش قوتشان دادهایم با مالمان جانهایمان را از آنها محفوظ داشتهایم که شما | |||
از | از مسا دفاع نکردید و بیم داشتیم که اسیرمان کنند و جنک انسذازند و | ||
جنگاورانمان را | جنگاورانمان را بکشند. کسانی از شماکه با آنها مقابل شدند مقاومت نیارستند وما | ||
از آنها زبونتریم» بجان | از آنها زبونتریم» بجان خودم که شما را بیشتر از آنها دوست داریم و رفتارتان را | ||
بهتر میپسندیم» مارا در مقابل عربان حفظ کنید تا یار شما باشیم که ماچون بومیان | بهتر میپسندیم» مارا در مقابل عربان حفظ کنید تا یار شما باشیم که ماچون بومیان | ||
سو اد»بندگان غالبیم.» | |||
رستم گفت «اين مرد سخن راست آورد .» | رستم گفت «اين مرد سخن راست آورد .» | ||
ابنرفیل به نقل از پدرشگوید: رستم در دیربه خواب دید که | ابنرفیل به نقل از پدرشگوید: رستم در دیربه خواب دید که فرشتهای به | ||
اردوی پارسیان آمد وهمه سلاحها را مهرزد. | اردوی پارسیان آمد وهمه سلاحها را مهرزد. | ||
ها | |||
�پیشاهنگان سیاه برفت ومابین نجف وسلیحین اردوزد آنگاه رستم حرکت کرد و | |||
کهاز آنجا در آمد و باسعد مقابل شد چهارماه بودکه پیش نمیرفت | در نجف فرود آمد» از آثوقت که رستم از مداین در آمد ودر ساباط اردوزد تاوقتی | ||
بهاين امید که عربان ازماندن خسته شوند و بروند که جنک با آنها را | کهاز آنجا در آمد و باسعد مقابل شد چهارماه بودکه پیش نمیرفت وجنکگنمی کرد | ||
بهاين امید که عربان ازماندن خسته شوند و بروند که جنک با آنها را خوشنداشت و | |||
بیم داشت بدو نیز آن رسد که به پیشینیان وی رسیده بود . همچنان تعلل می کرد اما | بیم داشت بدو نیز آن رسد که به پیشینیان وی رسیده بود . همچنان تعلل می کرد اما | ||
شاه وی را به شتاب | شاه وی را به شتاب وحر کت و پیش روی و اداشت تا دل به جنگ داد. | ||
وچون رستم درنجف فرود آمد» خوابش تجدید شد وهمانفرشتهرا بهعواب | وچون رستم درنجف فرود آمد» خوابش تجدید شد وهمانفرشتهرا بهعواب | ||
دید که | دید که پیمبرخدا صلیاللهعلیه وسلم وعمر با وی بودند و فرشته سلاح پارسیان را | ||
بگرفت و مهر زد و به پیمبرخدا داد و او نیز همه را به عمر داد. صبحگاهان رستم | بگرفت و مهر زد و به پیمبرخدا داد و او نیز همه را به عمر داد. صبحگاهان رستم | ||
سخت غمگین بود و چون رفیل اینرا بدید به اسلام راغب شد و همین قضیه سبب | سخت غمگین بود و چون رفیل اینرا بدید به اسلام راغب شد و همین قضیه سبب | ||
مسلمانی وی شد . | مسلمانی وی شد . | ||
وچون عمر | وچون عمر بدانس ت که پارسیان تن به جنک نمیدهند به سعد و مسلمانان | ||
دستور داد که به حدود سرزمین آنها فرود آیند و همچنان بهانند و | دستور داد که به حدود سرزمین آنها فرود آیند و همچنان بهانند و مزاحم آنها | ||
باشند . | باشند . | ||
عربان در قادسیه فرود آمدند و مصمم بودند صبوری کنند و بجای بمانند که | عربان در قادسیه فرود آمدند و مصمم بودند صبوری کنند و بجای بمانند که | ||
حدامیخو است نور خحویش را کامل کند؛ بماندند و اطمینان یافتند ودرسواد بهغارت | |||
پرداختند و اطراف خویش را به ویرانی دادند و به تصرف آوردند و برای اقامت | پرداختند و اطراف خویش را به ویرانی دادند و به تصرف آوردند و برای اقامت | ||
طولانی آماده شدند» مصمم بودند بدینحال بمانند تا | طولانی آماده شدند» مصمم بودند بدینحال بمانند تا دای فیروزشانکند و عمر در | ||
اینگو نه کارها تأییدشان می کرد . | اینگو نه کارها تأییدشان می کرد . | ||
وچون شاه ورستم اینبدیدند وحال عربانرا بدانستند | وچون شاه ورستم اینبدیدند وحال عربانرا بدانستند واز کارشان خبریافتند | ||
بدانستند که این قوم دست برداشتنی نیستند وشاه بدانست که اگر ساکت بماند اورا | بدانستند که این قوم دست برداشتنی نیستند وشاه بدانست که اگر ساکت بماند اورا | ||
نخو اهند | نخو اهند گداشت ولازم دید که رست.:!. غیستد ورستم چنان دید که میانعتیق و نجف | ||
روت تمس | 5 | |||
�سب | |||
۱۶۸۰ ترجمةٌ تادیخ طبری | |||
فرود آید وضمن زدوخورد وقت بدست آر د که به نظر وی این کار مناسبتر بود تابه | فرود آید وضمن زدوخورد وقت بدست آر د که به نظر وی این کار مناسبتر بود تابه | ||
گذشت زمان به مقصود برسند و اقبالشان | گذشت زمان به مقصود برسند و اقبالشان بندار شود. | ||
طلحه گوید: دستههای عربان بهرسو روانبود» رستم درنجف بود | طلحه گوید: دستههای عربان بهرسو روانبود» رستم درنجف بود وجالاوس | ||
مابین نجف وسلیحین بود وذوالحاجب مابین رستم وجالنوس مقر داشت» هرمزانو | مابین نجف وسلیحین بود وذوالحاجب مابین رستم وجالنوس مقر داشت» هرمزانو | ||
مهران بردوپهلوی سپاه وی بودند و پیرزان دنبالهدار | مهران بردوپهلوی سپاه وی بودند و پیرزان دنبالهدار بوده» زادبن بهیش حاکم فرات | ||
سریا» سالار پیادگان بود و کناری سالار | سریا» سالار پیادگان بود و کناری سالار تكسواران بود. سپاه یکصد وده هز اربود» | ||
شصتهز ار متبو ع باعدمه و ازشصت هزار | شصتهز ار متبو ع باعدمه و ازشصت هزار دههزار کس متبوعشریف بودند. کسانرا | ||
تکلف نکنید که ما به رای صاحبان رأی پیش میرویم ومادام که با شماسخننداریم | تکلف نکنید که ما به رای صاحبان رأی پیش میرویم ومادام که با شماسخننداریم | ||
حاموش بمانید» | |||
آنگاه سعد طلیحه وعمرو را بیسیاه بعنوان پیشتاز فرستاد و سواد و حمیضه | |||
وی دوررفتهاند وعاصمبنعمرووجابر اسدی را پیش خواند و آنهارا به دنبالسواد | وی دوررفتهاند وعاصمبنعمرووجابر اسدی را پیش خواند و آنهارا به دنبالسواد | ||
وحمیضه فرستاد که از همان راه رفتند. بهعاصم گفت: | وحمیضه فرستاد که از همان راه رفتند. بهعاصم گفت: «اکر جنکث یبد آید توسالار | ||
را سر 6۰ | را سر 6۰ | ||
خط ۲۹۵: | خط ۲۸۸: | ||
تاریخ جضات | تاریخ جضات | ||
�ی دادند عاصم راه سواد گرفت وغنیمت را براندکه مردم پسارسی قسمتی از | |||
آنرا گرفته بودند. و چون عجمان عاصم را بدیدند گریز ان شدند و سواد آنچه را | |||
آنرا گرفته بودند. و چون عجمان عاصم را بدیدند | |||
گرفته بودند پس گرفت وبا پیروزی وغنیمت وسلامت پیشسعد باز گشتند . | گرفته بودند پس گرفت وبا پیروزی وغنیمت وسلامت پیشسعد باز گشتند . | ||
طلیحه وعمرو که رفته بودند» طلیحه | طلیحه وعمرو که رفته بودند» طلیحه مآمور اردوی رستم بود و عمرو مأمور | ||
اردوی جالنوس بود» طلیحه تنها رفت وعمروبا جمعیهمراه بود. | |||
آنگاه سعدقیس بنهبیره را به دنبال آنها فرستاد و گفت: «اگر | آنگاه سعدقیس بنهبیره را به دنبال آنها فرستاد و گفت: «اگر جنگیر خ داد | ||
توسالار جمعی» که میخو است طلیحه را بهسبب | توسالار جمعی» که میخو است طلیحه را بهسبب نافرمانیا ی که کرده بود خو ار کند | ||
ولی عمرواطاعت کرده بود . | ولی عمرواطاعت کرده بود . | ||
قیس برفت تابه عمرورسید و سراغ طلیحه راگرفت | قیس برفت تابه عمرورسید و سراغ طلیحه راگرفت کهگفت: «من از اوخبر | ||
سس | |||
گفت : «مرا سالار ت و کسردهاند» اگر هم سالار نبودم ترا از این کار باز- | |||
گفت : «مرا سالار | م ,و اشتم.» | ||
م , | |||
آنگاه | آنگاه اسودین یزید و تنیجند شهادت دادند که سعدقیس را برعمرو وطلیحه | ||
سالاری داده است: | |||
عمرو گفت: | عمرو گفت: «بخداایقس ...ری که توسالارمن باشی بدروز کاریاست» | ||
�۱۶:۸۲ ترجمهٌ تادیخ طبری | |||
اگر از دین شما به دین سابق خویش بگردم و در راهآن بجنگم تاجان بدهم بهستر | اگر از دین شما به دین سابق خویش بگردم و در راهآن بجنگم تاجان بدهم بهستر | ||
از آنست که بار دیگر توسالار من باشی» و نیز گفت: «اگر یار | از آنست که بار دیگر توسالار من باشی» و نیز گفت: «اگر یار ت و که ترا فرستاده بار | ||
دیگر چنین کند از اوجدا میشوم» | دیگر چنین کند از اوجدا میشوم» | ||
قیس گفت: «از این بار | قیس گفت: «از این بار که گذشت خوددانی» | ||
عمر و گفتار اورا رد کرد» وهردو با خبرو تعداد یکافر و اسب» پیش سعد باز | |||
گشتند و | گشتند و ه رکدام از دیگری شکایت کردند» قیس از نافرمانی عمرو شکایت کرد و | ||
عمرو از خشونت قیس شکایت کرد. | عمرو از خشونت قیس شکایت کرد. | ||
سعد | سعد گفت؛: «ای عمروخبر وسلامت به نزد من بهتر از آنست که صد نفر در | ||
جنگ هز ار ک سکشته | جنگ هز ار ک سکشته شود چگونه میخو استی به جنک پارسیان روی وبا صد کس | ||
با آنهاتلاقی کنی؟ پنداشتم که در کار | با آنهاتلاقی کنی؟ پنداشتم که در کار جنک مجربتر از اینی که میبینم.» | ||
گفت: «کار چنانست که گفتی.» | گفت: «کار چنانست که گفتی.» | ||
طلیحه برفت تا شبیمهتابی و ارداردو گاه پارسیان شد | طلیحه برفت تا شبیمهتابی و ارداردو گاه پارسیان شد و نظر کرد وطنابهای | ||
خیمةٌ مردیرا ببرید | خیمةٌ مردیرا ببرید و اسب اورا براندو برفت تا براردوی ذوالحاجب گذشت وباز | ||
خیمةٌ دیگری را ببرید» واسب اورا بگشود. پس از آن به اردو گاه جالئوس رفتو | |||
خیمةٌ دیگری را ببرید اسب اورا بگشود وبرفت تابه خراره رسید و آن مرد کهدر | |||
نجف بود و آنکه در اردوی ذوالحاجب بود برون آمدند » آنکه در اردوی | نجف بود و آنکه در اردوی ذوالحاجب بود برون آمدند » آنکه در اردوی | ||
ذوالحاجب بود وی را تعقیب کرد وجالنوسی زودتر به اورسید پس از آن حاجبی | ذوالحاجب بود وی را تعقیب کرد وجالنوسی زودتر به اورسید پس از آن حاجبی | ||
رسید» پس | رسید» پس از آن نجفی رسی دکه دوتن اولی را کشت و آخری را اسر کرد و پیش | ||
سعد آورد وقضیه را باوی بگفت. پارسی مسلمان شد | سعد آورد وقضیه را باوی بگفت. پارسی مسلمان شد وسعد اورامسلمنام کردوملازم | ||
طلیحه شد ودر همه جنگها باوی بود . | طلیحه شد ودر همه جنگها باوی بود . | ||
ابنعثمان | ابنعثمان نهدی گوید : وقتی عمر» سعد را سوی دیار پارسیان میفرستاد | ||
بدو گفته بود برمريك از | بدو گفته بود برمريك از آبگامها به مردی نیرومند وشجاع برحورد او را همراه | ||
ببرد واگر نرفت برگزیند تا عمر به اوفر | ببرد واگر نرفت برگزیند تا عمر به اوفر ماهء دهد. سعد بادو ازدههزار کس بهقادسیه | ||
�سس سس . __ ۳ ِ_ سم سب | |||
جلد پنجم ۱۶۸۳ | |||
رسید که جنگاوران ایامپیشبودند و نیزمردمبادیه که دعوت | رسید که جنگاوران ایامپیشبودند و نیزمردمبادیه که دعوت مسلمانانرا پذیر فتهبودند | ||
وبه کمکشان آمده بودند و بعضیشان پیش از جنگ مسلمان شدند و بعضی دیگر پس | وبه کمکشان آمده بودند و بعضیشان پیش از جنگ مسلمان شدند و بعضی دیگر پس | ||
از | از جنگ مسلمان شدند ودر غنیمت شريك بودند و مانند جنگاوران قادسیه دوهزار | ||
دوهزار سهم گر فتند. | دوهزار سهم گر فتند. | ||
گوید: مسلمانان سراغ نیرومندترین قبایل را گرفتند وتمیمیان را | گوید: مسلمانان سراغ نیرومندترین قبایل را گرفتند وتمیمیان را بهعویش | ||
پیوستند» چون رستم نزديك شد ودر نجف | پیوستند» چون رستم نزديك شد ودر نجف فرود آمد» سعد پیشتازان فرستاد و گنت | ||
بکی را بگیرند و بیارند تا دربارة مردم پارسی از اوچیز بپرسد. | |||
پیشتازان روان شدند وپس از اختلافی که بود کسان همسخن شدند که پیشتاز | پیشتازان روان شدند وپس از اختلافی که بود کسان همسخن شدند که پیشتاز | ||
از يك تا ده کس | از يك تا ده کس باشد»اما تساهل کردند وسعد طلیحه را با پانزده کسفرستاد وعمرو | ||
اینمعدیکرب را با پنج کس فرستاد واين بهصبحگاهی بود که رستم جالنوس و | |||
ذوالحاجب را فرستاده بود ونمیدانستند که آنها از نجفح رکت کردهاند | ذوالحاجب را فرستاده بود ونمیدانستند که آنها از نجفح رکت کردهاند و يكفررسخ | ||
و کمی بیشتر نرفته بودند که به اردو گاه وچهار پایان آنها | و کمی بیشتر نرفته بودند که به اردو گاه وچهار پایان آنها برعوردند که دشتطفوف | ||
را پر کرده بود . | را پر کرده بود . | ||
بعضیشانگفتند: «پیش سالار خویش بازروید وخبر را بگویید» که او وقتی | |||
شما را فرستاد پنداشت که پارسیان در نجف مقر دارند» | |||
بعضی دیگ رگفتند: «باز گردید که دشمن از وجود شما خبردارنشود» | |||
عمرو به یاران خویش گفت: «راست گفتید» | |||
طلیحه به یاران خودگفت : « نارو اگفتند» شما را فرستادهاند که از قوم خبر | |||
گیرید.» | |||
گفتند: | گفتند: «میخواهی چه کنی؟» | ||
گفت: «میخو اهم به اردو گاه قوم در آیم یاجان بدهم » | |||
�۱۶:۸۴ ترجمةٌ تادیخ طبری | |||
اما عمرو ازباز | اما عمرو ازباز کشتن دریغ کرد. | ||
و چون سعد از حرکت آنها خبر یافت قیسبن هبیرة اسدیرا با صسد کس | و چون سعد از حرکت آنها خبر یافت قیسبن هبیرة اسدیرا با صسد کس | ||
فرستا د که اک به آن جمع برخورد سالار آنها نیز باشد .قیس هنگامی که جماعست | |||
راهی شده بودند | راهی شده بودند بهآنها رسید. وچون عمرواورا بدید گفت: «شجاعت نمایی کنید و | ||
چنان وانمودند که قصد تاخت وتاز دارند» که به آنها اعتراض کرد . طلیحه از | چنان وانمودند که قصد تاخت وتاز دارند» که به آنها اعتراض کرد . طلیحه از آنها | ||
جدا شده بود وقیس این | جدا شده بود وقیس این گروه را پس آورد که پیش سعد آمدند ونزدیکی پارسیانرا | ||
با وی بگفتند. | با وی بگفتند. | ||
طلیحه برفت واز آبهای طفوف | طلیحه برفت واز آبهای طفوف کگذشت ووارد اردو گاه رینتم شد وشب رادر | ||
آنجا به جستجو پرداخت» | آنجا به جستجو پرداخت» وچجون شب به سررفت برون شد و بر کنار اردو گاه | ||
بهترین چیزی راکه دیده بود در نظر کرفت؛ اسبی بود که در اسبان قوم | بهترین چیزی راکه دیده بود در نظر کرفت؛ اسبی بود که در اسبان قوم مانند آن | ||
نبود وخیمهای سید که همانند آن ندیده بود. | نبود وخیمهای سید که همانند آن ندیده بود. | ||
شمشیر کشیدوعنان اسب | شمشیر کشیدوعنان اسب اببرید و آنر ابهعنان اسبخودپیوست و اسبخویش را | ||
براند وباشتاب برفت» مردم وصاحب اسب | براند وباشتاب برفت» مردم وصاحب اسب خبر شهندو بانگ برداشتندو برهرچه دست | ||
یافتندسو ارشدند و بعضیشان از | یافتندسو ارشدند و بعضیشان از فرطشتابهر کوب بیز بنداشتندو به تعقیب وی آمدند. | ||
صبحگاهان سواری از سپاه پارسیان بدورسید وچوننزديكشد | صبحگاهان سواری از سپاه پارسیان بدورسید وچوننزديكشد ونیزةحویش | ||
را حاضر کرده | را حاضر کرده بودکه ضربت زند» طلیحه اسب خود را بر گردانید وپارسی روی | ||
از او | از او بگردانید » طلیحه حمله بسرد و پشت وی را با نیسزه در هسم شکست. | ||
انگاه یکی دیگر آمد که باوی نیز جنان کرد . آنگاه دبکری آمد وهلاکت دوبار | |||
حویش | حویش راکه هردوعموزادةٌ وی بودند بدید. وچون به طلیحه رسید ونیزه را آماده | ||
کرد طلیحه اسب خویش راسوی اوبگردانید وفارسی پشت کرد و طلیحه حمله برد | کرد طلیحه اسب خویش راسوی اوبگردانید وفارسی پشت کرد و طلیحه حمله برد | ||
و | و گفت که تن به اسارت دهد» پارسی که دید کشته میشود په اسارت تن داد. | ||
طلیحه کفت که پیش روی او بدود» واو چنان کرد | طلیحه کفت که پیش روی او بدود» واو چنان کرد: پارسیان در رسیدند ودو | ||
سوار را کشته دیدند | سوار را کشته دیدند وسومي را اسیر طل....-.خييك اردو گاهشان بو د اما بده حمله | ||
�جلد پنجم ۱۶۸۵ | �جلد پنجم ۱۶۸۵ | ||
نبردند و باز گشتند. طلیحه | نبردند و باز گشتند. طلیحه بیامد تا بهاردوگاه رسید که به حال آماده باش بود و کسان | ||
را خبر کرد که اورا بهنزد سعد عبور دادن | را خبر کرد که اورا بهنزد سعد عبور دادن وجوند پیش اورسید گفت: «وای برتوجه | ||
خبر؟» | |||
گفت : « دیشب وارد اردو گاهشان شدم و بگشتم و بهترینشان را گرفتم | گفت : « دیشب وارد اردو گاهشان شدم و بگشتم و بهترینشان را گرفتم | ||
نمیدانم کار صواب کردهام | نمیدانم کار صواب کردهام با خطاء اینكك حاضر است از او بیرس.» وترجمان میان | ||
کفت:«آاری بنزد ما راستی در کار جنک از درو غ بهتر است» | |||
گفت: « از ان پیش که دربارةٌ کسان خودم چیزی بگویم دربارة این بارتان | |||
دلیران جرات نزد؛ آن نیارند طی کند و به اردو کاهی رسد که هفتاد هزار کس در | |||
آن باشد که یکیشان پنج وده کس و کمتر را به خدمت دارد وبه این بس نکند که | |||
چنانکه رفته در آید ومال یکهسوار سپاه را ببرد و طنابهای خیمةٌ اورا ببرد و اوخبر | |||
شود وما خبرشویم وتعقیبش کنیم و اولی که یکه سوار قوم است وبرابرهزار سوار» | |||
به او برسد و کشته شود و دومی که همانند اوست برسد و کشته شود و من برسم | |||
ودر قوم من کس همانند من نباشد واز مرگ دومقتول به هیجان باشم کهعموز ادگان | |||
من بودهاند ومرک را ببینم وتن به اسارت دهم.» | |||
آنگاه از مردم پارسی خبرداد که سیاه یکصدو بیست هز ار است و تبعهو حدمه | |||
همانند آنست» پس از آن اسلام آورد وسعد نام اورا مسلم کرد وبه طلیحه پیوست و | |||
گفت: «بخدا تا چنین بهوفا و راستی و صلاح و اعانت مستمند دلبستهاید» هکست | |||
نمیخورید» مرا به مصاحبت پارسیان چه حاجت. » ودر آن جنگ از مسردم سخت | |||
کوش بود. ما | |||
�۶زع۱۶ تر جمهٌتاردیخطبری | |||
موسیبنطریفگوید : سعد به قیسبنهبیره اسدی گفت: «ای خردمند! برو | |||
موسیبنطریفگوید : سعد به قیسبنهبیره | |||
وبه هیچ کار دیگر مپرداز تا از این قوم برای من خبر بیاری» عمروبنمعدیکرب و | وبه هیچ کار دیگر مپرداز تا از این قوم برای من خبر بیاری» عمروبنمعدیکرب و | ||
طلیحه را نیز بفرستاد. قیس برفت تا مقابل پل رسید و چندان راهی نرفته بودکه | طلیحه را نیز بفرستاد. قیس برفت تا مقابل پل رسید و چندان راهی نرفته بودکه | ||
کروه بزرگی از پارسیان را آنسوی پل دید که از اردو گاه می آمدند» رستم از نجف | |||
حر کت کرده بود وذوالحاجب درمحل اوجایگرفته بود و جالوس که قصد طیز ناباد | |||
گوید: سبب آنکه سعد» عمرو وطلیحه را با قیس فرستاد سخنی بودکه از | گوید: سبب آنکه سعد» عمرو وطلیحه را با قیس فرستاد سخنی بودکه از | ||
عمرو بدو رسیده بود وسخنی که سابقا به قیسبنهبیره کفته بود. بسه آنها گفت: | |||
عمرو بدو رسیده بود وسخنی که سابقا به قیسبنهبیره کفته بود. | |||
« ای مسلمانان» با دشمن خود بجنگید» جنگ انداز وساعتی به آنها در آویز» | « ای مسلمانان» با دشمن خود بجنگید» جنگ انداز وساعتی به آنها در آویز» | ||
و چنان شد که قیس | و چنان شد که قیس به آنها حمله برد که هزیمت شدند و دوازده کس از آنها | ||
بکشت وسه | بکشت وسه اسی رگرفت با مقداری غنیمت که آنرا پیش سعد آوردند وخبر را با او | ||
سعد گفت: «انشاءالله این خبر | سعد گفت: «انشاءالله این خبر خحوش است وهمینکه با جمع ونیروی عمدة | ||
آنها مقابل شوید حوادثی نظیر این رخ میدهد » | آنها مقابل شوید حوادثی نظیر این رخ میدهد » | ||
آنگاه عمرووطلیحه را پیش خواند و گفت: « قیس را | آنگاه عمرووطلیحه را پیش خواند و گفت: « قیس را چگونه دیدید» | ||
طلیحه گفت: « از ما دلیرتر بود» | طلیحه گفت: « از ما دلیرتر بود» | ||
خط ۴۸۲: | خط ۴۵۸: | ||
عمرو گفت: «امیر» مردان را نیکتر از مامیشناسد.» | عمرو گفت: «امیر» مردان را نیکتر از مامیشناسد.» | ||
سعد گفت: «خدا مارا بهاسلام زنده کرد | سعد گفت: «خدا مارا بهاسلام زنده کرد ودلهابی را که مردهبود بدان زندگی | ||
بخشید و دلهایی را که زنده بود بدان بمسیرانید» | بخشید و دلهایی را که زنده بود بدان بمسیرانید» سبادا کار جاهلسیت را براسلام | ||
گزینید که دلهایتان بمیرد وشما ز ندهباشید. بهاطاعت گر ایید وحق کسان رابشناسید | گزینید که دلهایتان بمیرد وشما ز ندهباشید. بهاطاعت گر ایید وحق کسان رابشناسید | ||
که هیچکس با اقوامی که خدا به اسلام عزتشان داده همانند. نیست » | |||
سعید بنمسرز بان گسوید: | سعید بنمسرز بان گسوید: يك روز پس از آنسکه رستم در سلیحصین فرود آمد | ||
جالئوس وذوالحاجب را روان کرد. جاانء | جالئوس وذوالحاجب را روان کرد. جاانء- سح رکت کرد و نرسیده به پل مقابل | ||
�معتم وشرحبیل بنسمط کندی سیردهبود» سالار | �معتم وشرحبیل بنسمط کندی سیردهبود» سالار تكسو اران عاصمبنعمروبود» سالار | ||
تیر | تیر انداز ان فلان بود » سالار پیادکان فلان بود» سالار پیشتاز ان سوادبن مالك بود . | ||
طلیعه دار سپاه رستم جالنوس بود و دو پهلوی آن به هرمزان و مهران سپرده بود » | طلیعه دار سپاه رستم جالنوس بود و دو پهلوی آن به هرمزان و مهران سپرده بود » | ||
يکه سواران سپاه به ذوالحاجب سپرده بود» پیرزان سالار پیشتازان بود و زادبن | يکه سواران سپاه به ذوالحاجب سپرده بود» پیرزان سالار پیشتازان بود و زادبن | ||
مهیش سالار پیادگان بود. وچون رستم به عتیق رسید در مقابل اردو گاه سعدفرود | مهیش سالار پیادگان بود. وچون رستم به عتیق رسید در مقابل اردو گاه سعدفرود | ||
آمده ومردم را فرود آورد | آمده ومردم را فرود آورد و پیوسته می آمدند و آنها را فرود می آورد» از, بسبسیار | ||
بودند همه جا را گرفتند» شب راآنجا به سر بردند ومسلمانان از آنها دست بداشته | بودند همه جا را گرفتند» شب راآنجا به سر بردند ومسلمانان از آنها دست بداشته | ||
بودند. | بودند. | ||
گو ید وچون شب را در کنار عتیق به زور آوردند منجم رستم خوابی را که | |||
دیده بود برای او نقل کرد: «دلوی در آسمان | دیده بود برای او نقل کرد: «دلوی در آسمان دیدم» دلوی بود که آب آن خالی شده | ||
بود» وماهیای دیدم» ماهیای که در آبی تنگث لرزان بود وشتر | بود» وماهیای دیدم» ماهیای که در آبی تنگث لرزان بود وشتر مرغانرا دیدمو گل | ||
که میشکفت.» | که میشکفت.» | ||
رستم گفت: «وای بر تو این را با کسی | رستم گفت: «وای بر تو این را با کسی گفتهای؟» | ||
گفت: «نه» | گفت: «نه» | ||
خط ۵۱۳: | خط ۴۸۹: | ||
شعبی گوید: رستم منجم بود و از آنچه به خواب میدیسدو رخ میداد گریه | شعبی گوید: رستم منجم بود و از آنچه به خواب میدیسدو رخ میداد گریه | ||
می کرد وچون بیرون | می کرد وچون بیرون کو فه رسید بهعواب دید که عمر به اردو گاه پارسیان در آمد » | ||
فرشتهای با وی همراه بود که سلا- | فرشتهای با وی همراه بود که سلا.-+! تیمهرزد و دسته کرد وبه عمر داد. | ||
�ابنرفیل به نقل از پدرش گوید: سیوسه فیل همراه رستم بود که هیجده فبل | |||
در قلب سپاه بود وپانزده فیل در دوپهلو بود. | |||
زیادگوید: صبحگاه آن شب که رستم در عتیق بهسر برد با سواران حسود | |||
بر نشست ومسلمانان را بدید» آنگاه سوی پل رفت وجمعشان را تخمین زدو آنسوی | |||
زیادگوید: صبحگاه آن شب که رستم در عتیق بهسر برد با سواران | |||
پل رو بروی آنها بایستاد و کس فرستاد وپیغام داد که یکی را پیش ما فرستید کهباوی | پل رو بروی آنها بایستاد و کس فرستاد وپیغام داد که یکی را پیش ما فرستید کهباوی | ||
سخن کنیم وبا ما سخن | سخن کنیم وبا ما سخن کند؛ وبرفت. | ||
زهره پیغام را برای سعد فرستاد و اومغيرة بنشعبه را پیش زهره | زهره پیغام را برای سعد فرستاد و اومغيرة بنشعبه را پیش زهره فرستاد کسه | ||
او را پیش جالنوس فرستاد وجالنوس اورا پیش رستم فرستاد . | او را پیش جالنوس فرستاد وجالنوس اورا پیش رستم فرستاد . | ||
ابنرفیل به نقل از | ابنرفیل به نقل از پدوش گوید: وقتی رستم برکنار عتیق فرود آمد وشب را | ||
آنجا گذر انید صبحگاهان به کنجکاوی و تخمین پرداخت و در امتداد عتیق بطرف | آنجا گذر انید صبحگاهان به کنجکاوی و تخمین پرداخت و در امتداد عتیق بطرف | ||
خفان تا انتهای اردوگاه مسلمانان رفت آنگاه راه بالا گرفت تا به پل رسید وقوم را | خفان تا انتهای اردوگاه مسلمانان رفت آنگاه راه بالا گرفت تا به پل رسید وقوم را | ||
نگریست وبه جایی | نگریست وبه جایی رسید که بر آنها مشرف بود وچون برپل بایستادکس پیش زهره | ||
فرستاد که بیامد ومقابل وی جایگرفت. رستم | فرستاد که بیامد ومقابل وی جایگرفت. رستم میخو است صلح کند وچیزی بدهد | ||
که باز گردند از جمله چنین میگفت: «شما همسایگان مایید » | که باز گردند از جمله چنین میگفت: «شما همسایگان مایید » يك دسته از شما در | ||
قلمرو ما بودند که رعایتشان می کردیم و از آزار بر کنار میداشتیم» همه جور كمك | |||
می کر دیم ودرجمع بادیهنشنان حفاظتشان می کر دیم» درمراتع ما بهجر | می آمدند | |||
و از دبار خودمان آذوقه به آنها میدادیم » درقلمسرو خودمان از تجارت بازشان | |||
نمیداشتیم و کار معاش آنها مر تب بوده)......یت | |||
�جلدپنجم ۱۶:۸۹ | |||
بدینسان به صلح اشاره می کرد واز رفتسار پارسیان سخن داشت که صلح | |||
میخواست اما صریح نمیگفت. | |||
زهره بدو گفت: «راست می گوبی چنین بود که گفتی » اما کار ما جونآنها | |||
نیست ومقصود ما چون مقصود آنها نیست» ما به طسلب دنیا سوی شما نیامسدهايم» | |||
هدف ومقصدما آخرت است. ما چنان بودیم کهگفتی وهسر کس از ما پیش شما | |||
می آمد زیر منت شما بود وچیزهایی را که در تصرف شما بود بلابه میخو است. | |||
پس از آن خدای تبارك وتعالی پیمبری سوی ما فرستاد که ما را به پروردکارخویش | |||
خواند و دعوت اورا اجابت کردیم» خدای به پیمبر عویش گفت: «من این گروه را | |||
بر کسانی که به دین من نگراییدهاند تسلط میدهم و بوسیلهةٌ اینان از آنها انتقام | |||
میگیرم ومادام که به دین من معترف باشند غلبه با آنهاست که دین من حق است و | |||
هر که از آنبگردد زبون شود وهر که بدان چنگ زند عزت یابد.» | |||
رستم گفت: «دین شما چیست؟» | |||
زهره گفت: «ستون آن که جزبدان پای نگیرد اینست که شهادت دهند که | |||
حدایی جز خدای یگانه نیست ومحمد فرستادهٌ خداست و به آنچه از پیش حدا | |||
آورده مقر باشند.» | |||
گفت: «چه نیکوست ودیگر چیست؟» | |||
گفت: «اینکه بندگان را از عبادت بندگان به عبادت خدای تعالی بر ند» | |||
گفت: «نیکوست» دیگرجه؟ ۹ | |||
گفت: «اینکه مردمان»فرز ندان آدمند وحوا» برادرانند واز يك پدرومادر» | گفت: «اینکه مردمان»فرز ندان آدمند وحوا» برادرانند واز يك پدرومادر» | ||
گفت: « بله بخدا» وهر گز .م-.لییشما نزديك نمیشوبم مگر برای تجارت | |||
�۱۶2۹۰ ترجمه تادیخ طبری | |||
با حاجت.» | با حاجت.» | ||
گفت: «بخدا | گفت: «بخدا راستگفتی اما پارسیان از هنگام شاهی اردشیر نگذاشتهانسد | ||
کسی از مردم زبون | کسی از مردم زبون ا ز کار خود برون شود ومی گفتهاند که اگر از کار حویش | ||
بررون شوند از حدخویش تجاوز کنند وبا اشراف خویش دشمنی کنند.» | |||
زمره گفت: «ما از همه مردم برای مردم بهتریم ونمیتوانیم چنان باشیم که | |||
شما | شما میگویید» دربارةٌ مردم زبون» فرمان خدا را اطاعت می کنیم وه رکه دربارة | ||
ما نافرمانی خدا کند ز | ما نافرمانی خدا کند ز بانمان نزند.» | ||
گوید: رستم برفت ومردمان پارسی را پیش خواند و | گوید: رستم برفت ومردمان پارسی را پیش خواند و با آنها سخن کرد که | ||
نپذیر فتند و گردنفرازی کردند. | |||
رستم گفت: « خدایشان دور کند ودر هم شکند و آنکه را ترسانتر و نالانتسر | رستم گفت: « خدایشان دور کند ودر هم شکند و آنکه را ترسانتر و نالانتسر | ||
خط ۵۸۲: | خط ۵۶۴: | ||
گوید: و چون رستم برفت من پیش زهره شدم» مسلمانی من از آنجا بود و | گوید: و چون رستم برفت من پیش زهره شدم» مسلمانی من از آنجا بود و | ||
همراه وی بودم | همراه وی بودم وجون جنگاوران قادسیه سهم گر فتم.» | ||
زیاد نیز | زیاد نیز روایتی چون ایندارد و گوید: سعد. مغیرةبنشعبه و بسرةین ابیرهم | ||
و عسرفجةبن | و عسرفجةبن هر مه وحذیفةینمحصن و ربعیبنعامر و فرفةبنزاهر تیمی واثشلی و | ||
مذعور بنعدی عجلی ومضارببنیزید عجلی را با معدبنمره عجلی که از زیر کان | مذعور بنعدی عجلی ومضارببنیزید عجلی را با معدبنمره عجلی که از زیر کان | ||
عرب بود» پیش | عرب بود» پیش خواندو گفت: «من شما را پیش این قوم خواهم فرستاد رای شما | ||
جیست | جیست ) | ||
گفتند: «همگی پیروفرمان توایم وبدان بس میکنیم واگر کاری پیش آید که | گفتند: «همگی پیروفرمان توایم وبدان بس میکنیم واگر کاری پیش آید که | ||
درباره آن نظر نداده باشی در آنبنگریم و بطوریکه برای مردم» شایستهتر وسودمندتر | |||
باشد با پارسیان سخن کنیم» | باشد با پارسیان سخن کنیم» | ||
سعد گفت: «کار دوراندیشان چنین باشد بروید و همکی آماده شوید.» | سعد گفت: «کار دوراندیشان چنین باشد بروید و همکی آماده شوید.» | ||
ر بمیبن عامر گفت: «عجمان نظرها » یهمها دارند » اگر همکی پیش آنها | |||
�جلد پنجم ۲ ۱۶۱ | |||
رویم پندارند که سخت اهمیتشان دادهایم بیش ازیکی نفرست» هسمه در این باب | |||
موافق او بودند» گفت: «مرا بفرستید»وسعد اورا روانه کرد . | |||
ربعیروان شد که در اردوگاه رستم پیش وی رود و آنها که برپل بودند او | |||
رابداشتند و کس پیش رستم فررستادند و آمدن اورا خبردادند. رستم بابزرکان پارسی | |||
مشورت کرد و گفت: «رای شما چیست؟ آبا تفاخ رکنیم را بیاعتنابی کنیم ؟» | |||
همگان موافق بیاعتنایی بودند آنگاه اسباب زینت بیاوردند وفرشها ودیباها | همگان موافق بیاعتنایی بودند آنگاه اسباب زینت بیاوردند وفرشها ودیباها | ||
بگستردند وچیزی کم نبود. برای رستم تختطلا نهادند و آنرا بیاراستند وفرشهاو | |||
داشت که روی آن چرمی سرخ بود همانند نان. کمان وتیر خود را نیز همراهداشت | داشت که روی آن چرمی سرخ بود همانند نان. کمان وتیر خود را نیز همراهداشت | ||
وچون به نزديك شاه رسید وجایی که فرش بود گفتند فرود آی | وچون به نزديك شاه رسید وجایی که فرش بود گفتند فرود آی واواسب را روی | ||
فرش | فرش راندآنگاه فرودآمد و آنرا به دومخده بست که مخدهها را درید و رسمان را | ||
از آنگذرانید که نتوانستند اورا بازدارند وبیاعتنابی کردند» وی نیز قصد آنها را | از آنگذرانید که نتوانستند اورا بازدارند وبیاعتنابی کردند» وی نیز قصد آنها را | ||
بدانست وخو است آشفتهشان کند» زرهای | بدانست وخو است آشفتهشان کند» زرهای به تنداشت که گو بیمویبافته بود. قبای وی | ||
جلشترش بود که پاره کردهبود و بهتن کردهبود و کمر آنرا باپوست | جلشترش بود که پاره کردهبود و بهتن کردهبود و کمر آنرا باپوست درختیبستهبود. | ||
سرخود را به سر بند بسته بود که از همه عربان پسرمویتر بود» سر بسند وی طناب | سرخود را به سر بند بسته بود که از همه عربان پسرمویتر بود» سر بسند وی طناب | ||
شترش بود. سرش چهار رشته میداشت که ایستاده بود و گویی | شترش بود. سرش چهار رشته میداشت که ایستاده بود و گویی شاخگوزن بود. | ||
بدو گفتند: «سلاح بگذار» | بدو گفتند: «سلاح بگذار» | ||
گفت: «من به فرمان شما نیامدهام که سلاح بگذارم» شما مرا | گفت: «من به فرمان شما نیامدهام که سلاح بگذارم» شما مرا خحو اندهاید» | ||
اگر نخواهید چنانکه میحواهم پیش شما بیایم باز | اگر نخواهید چنانکه میحواهم پیش شما بیایم باز میگردم» | ||
به رستم خبر دادند» گفت: «بگذارید بیاید» مکر یکی بیشتر است» | به رستم خبر دادند» گفت: «بگذارید بیاید» مکر یکی بیشتر است» | ||
ربعیبرفت و | ربعیبرفت و برنیزهُ خحویش.:>. ولعه بود که پیکانی بر سر آنبود» قدمهار | کو تاه | ||
�۱۶:۹۲ ترجمةٌ تاریخ طبری | |||
برمیداشت | برمیداشت ودیباها وفرشها را سوراخ می کرد ودیبا وفرشی نماندکه تباهنکرد وپاره | ||
نشد وچون نزديك رستم | نشد وچون نزديك رستم رسید» نگهبانان در او آویختند که برزمین نشست ونیزهرا | ||
در فرش فرو کرد. | در فرش فرو کرد. | ||
گفتند: | گفتند: «چرا چنین کردی؟» | ||
گفت: «ما دوست نداریم بر تجمل شما بنشینیم» | گفت: «ما دوست نداریم بر تجمل شما بنشینیم» | ||
خط ۶۳۸: | خط ۶۲۳: | ||
گفت: «خدا مارا برانگیخته وخدا مارا آورده تا هر که را خواهد از پرستش | گفت: «خدا مارا برانگیخته وخدا مارا آورده تا هر که را خواهد از پرستش | ||
بندگان به پرستش اوببریم واز مضیقةٌ دنیا به وسعت آن بریم واز ستم دینها به عدل | بندگان به پرستش اوببریم واز مضیقةٌ دنیا به وسعت آن بریم واز ستم دینها به عدل | ||
اسلام | اسلام پرسانیم» ما را با دین خحویش سوی خلق فرستاده تاآنها را به دسن خدای | ||
بخو انیم» هر که از ما بپذیرد از او بسپذیریم واز اوباز گردیم واورا با سرزمینش | |||
وا گذاریم کهعهد دار آن باشد وهر که انکار ورزد پیوسته با ویپیکار کنیم تابهوعدة | |||
تخد | بر سیم۰» | |||
کفت: «وعدة خدا جیست؟» | |||
گفت: «بهشت برای کسی که در | گفت: «بهشت برای کسی که در جنگ منکر ان کشته شود وفیروزی بسرای | ||
هر که بماند.» | هر که بماند.» | ||
رستم گفت: «سخن شما را شنیدم» | رستم گفت: «سخن شما را شنیدم» میتو انید این کار را پساندازید تا در آن | ||
بنگریم وشما نیز بنگرید.» | بنگریم وشما نیز بنگرید.» | ||
گفت: «آری» چه مدت میخو اهید؟ يك روز با | گفت: «آری» چه مدت میخو اهید؟ يك روز با دوروز؟) | ||
گفت: | گفت: «نه. مدتی که با صاحبنظران و سران قسوم خحویش نامه نسو سیم.» که | ||
میخو است اورا جلب ودفع کند . | |||
گفت: «پیمبر | گفت: «پیمبر خداصلی اللهعلیهوسلم مقرر داشته و پیشوایان عمل کردهاند که | ||
گوش به دشمنان | گوش به دشمنان فراندهیم وهنگام تلاقی بیش ازسه روزمهلتشان ندهیم ما سهروز | ||
صبر | صبر می کنیم در کار خویش وقومت بنگ .این مدت بکی از سه چیزرابر کزین: | ||
�جلد پنجم ۱۶۹۳ | �جلد پنجم ۱ ۱۶۹۳ | ||
اسلام را بر گزین وما ترا وزمینت را | اسلام را بر گزین وما ترا وزمینت را وامیگذاریم یاجزیه بده که میپذيريم واز تو | ||
میگذریم» اکر از | میگذریم» اکر از یاری ما بینیازی میرویم و اگر بهپاری ما حاجت داری از تو | ||
دفاع می کنیم و گرنه بهروزچهارم» | دفاع می کنیم و گرنه بهروزچهارم» جنکت است و تاروزچهارم» جنگ آغاز نمی کنیم» | ||
مکر تو آغاز کنی. من | مکر تو آغاز کنی. من اینرا از طرف یارانم وهمه سپاهیان تعهد می کنم» | ||
گفت: | گفت: «مگر سالار قومی؟» | ||
گفت: «نه» ولی مسلمانان نسبت به هم چون يك پیکرند و | گفت: «نه» ولی مسلمانان نسبت به هم چون يك پیکرند و پسایینترشان از | ||
جانب بالاترشان تعهد می کند.» | جانب بالاترشان تعهد می کند.» | ||
آنگاه رستم باسر ان پارسی خلوت کرد و گفت: «رأی شما | آنگاه رستم باسر ان پارسی خلوت کرد و گفت: «رأی شما چیست آیا سخنی | ||
و اضحتر وقویتراز سخن این مرد شنیدهاید؟) | |||
گفتند: « خدا نکند به چیزی از اين مایل شوی ودین | گفتند: « خدا نکند به چیزی از اين مایل شوی ودین خویش را بهسبب این | ||
سک واگذاری» مکر لباس اوراندیدی؟» | سک واگذاری» مکر لباس اوراندیدی؟» | ||
گفت: «وای برشما» لباس را نبینید» | گفت: «وای برشما» لباس را نبینید» ری وسخن ورفتار را ببیشد» عربان | ||
بهلباس | بهلباس وخورالك اعتنا ندارند و شرف را حفظ می کنند» لباسشان مانند شما نیست و | ||
نظرشان | نظرشان دربارةٌ لباس همانند شما نیست.» | ||
پارسیان سوی ربعی رفتند و سلاح او را دست مسیزدند و او را تحقیر | |||
مر کون : | |||
ربعی گفت: «میخواهید مرا ببینید که خسودم را به شما بنمایم؟» و شمشیر | |||
خحویش را از پارچه در آورد که گوبی شعلةٌ آتش بود. | |||
پارسیان گفتند: «شمشیرر | درغلاف کن» واو بکرده آنگاه سبری ببند اختند و | |||
سپر چرمی او را بینداختند که سبر آنها درید وسپروی سالم ماند. | |||
آنگاه ربعی گفت: «ای پارسیان» شما غذا و لباس و پوشیدنی رابزرگه | |||
میدارید وما آنرا حقیر میشماریم» سپس باز گشت تا در مدت معین در کار خویش | |||
بنگر ند. ی | |||
�۱۶2۹۳ ترجمهٌ تادیخطبری | |||
روز دیگرپارسیان پیغام دادند که این مردرا پیش ما فرست. اماسعد حذیفةین | |||
شاهتان بگویید آیا به سبب حاجت او آمدهام با حاجت خودم؛ | محصن را سوی آنها فرستاد که با سرو لباسی همانند ربعی بیامد وچون نزديك فرش | ||
حاجت خودم آمدهام درو غ میگوید وباز | رسید کفتند: «فرودآی» | ||
گفت: «اين در صورتی بودکه من به حاجت خویش پیش شما آمده باشم به | |||
شاهتان بگویید آیا به سبب حاجت او آمدهام با حاجت خودم؛ اگرگوید» به سیب | |||
حاجت خودم آمدهام درو غ میگوید وباز میگردم و با شما کاری ندارم» اگرگوید | |||
به سبب حاجت اوست پیش شما همانجور که دلم میخو اهد رفتار می کنم» | به سبب حاجت اوست پیش شما همانجور که دلم میخو اهد رفتار می کنم» | ||
خط ۷۰۱: | خط ۶۹۶: | ||
حذیفه گفت: «فرود نیایم» . | حذیفه گفت: «فرود نیایم» . | ||
وچون از فرودآمدن دریغ کرد رستم گفت: «چرا تو آمدی ورفبق دیروزی | |||
ما | ما نیامد» | ||
گفت: «امیرمان دوست دار | گفت: «امیرمان دوست دار د که در سختی وسستی میان ما عدالت کند اينك | ||
نوبت من است» | نوبت من است» | ||
کفت: «برای چه آمدهاید؟» | |||
گفت: «خحعدای عزوجل با دین حویش برما منت نهاد و آیات خویش را به | |||
ما نمود تا اورا شناختیم که از پیش منکر او بودیم» آنگاه به ما فرمان داد که مردم را | |||
به یکی از سه چیز بخوانیم ومريك را پذیرفتند بپذیریم یکی اسلام که اگربپذیرید | |||
از دیار شما برویم» یا جزیه که اگر بدهید» اگر حاجت داشته باشید از شما دفاع | |||
می کنیم ویا جنکك» | |||
گفت: | رستم گفت: : رو با سلح تا مدتی» | ||
کت «آری» سه روز از امشب» | |||
وچون رستم جز این چیزی پیش اه نافت وی را پس فرستاد و به بارانخود | |||
�جلدپنجم ۱۶۹۵ | �جلدپنجم ۱۶۹۵ | ||
گفت وای برشما | گفت وای برشما مگر آنچه رامن میبینم نمیبینید» اولی دیروز آمد وبرزمین ما | ||
چیرهشد و آنچه را بزرگ میشماریم تحقیر کرد واسب خویش رابرزیور ما بداشت | چیرهشد و آنچه را بزرگ میشماریم تحقیر کرد واسب خویش رابرزیور ما بداشت | ||
وبدان بست وبافال نيك وعقل کامل خویش زمین ما را با آنچه درآن هست ببرد و | وبدان بست وبافال نيك وعقل کامل خویش زمین ما را با آنچه درآن هست ببرد و | ||
امروز | امروز اين یکی آمد وپیش ما ایستاد وبه فال نيك برزمین ما به جای مسا ایستاد ۰» | ||
وچندان بگفت تا پارسیان را | وچندان بگفت تا پارسیان را حشمگین کرد و آنها نیز وی را خشمگین کردند. | ||
چون روز دیگر شد رستم پیغام داد یکی را پیش ما فرستید | چون روز دیگر شد رستم پیغام داد یکی را پیش ما فرستید ومغیرةبن شعبه | ||
را | را سوی پارسیان فرستادند . | ||
ابوعشمان نهدی گو ید: وقتی مغیره از پل گذشت وپیش پارسیان رسید او را | |||
بداشتند واز رستم برای عبور وی اجازه خو استند وچیزی از سر ولباس خویش را | بداشتند واز رستم برای عبور وی اجازه خو استند وچیزی از سر ولباس خویش را | ||
تغیبر ندادند که بیشتربیاعتنایی کرده باشند . وقتی مغیره بسیامد پارسیان درلباس | |||
معمولی خود بودند» تاجها ولباسهای زربفت داشتند» به | معمولی خود بودند» تاجها ولباسهای زربفت داشتند» به اندازه يك تیر رس فرش | ||
کستروه بود که میباید از آنگذشت تا به رستم رسید. | |||
مغیره چهار رشته موی بافته داشت | مغیره چهار رشته موی بافته داشت وبرفت و بارستم برتخت ومخد؛ او | ||
نشست» پارسیان براوجستند و بکشیدند واز تخت به | نشست» پارسیان براوجستند و بکشیدند واز تخت به زير آوردند وبکوفتند. | ||
مغیره گفت: « از خردمندی شما سخنها شنیده | مغیره گفت: « از خردمندی شما سخنها شنیده بودم؛ اما کسی ر اازشما سفیهتر | ||
نمیبینم» ما مردم عرب همه برابریم و کسی از ما دبگری | نمیبینم» ما مردم عرب همه برابریم و کسی از ما دبگری را به بنشدگی نمیگیرد | ||
مکر آنکه اسیر جنگ | مکر آنکه اسیر جنگ باشد» پنداشتم که شها نیز با قومخویش برابرید چنانکه ما | ||
عربان برابریم» بهتر بود به من میگفتیا. که | عربان برابریم» بهتر بود به من میگفتیا .که بعضیتان خدای بعضی دیگرید و کار | ||
من به نظرشما نارواست تانکنم» من خود نیامدم» مرا دعوت کردید» اکنونبدانستم | من به نظرشما نارواست تانکنم» من خود نیامدم» مرا دعوت کردید» اکنونبدانستم | ||
که کارتان | که کارتان رو بهزو ال است وروبه مغلوب شدن دارید که پادشاهی با این روش و | ||
جنین عقلها نمیماند » | |||
زبونان قومگفتند: «بخدا مرد عرب راست گفت» | زبونان قومگفتند: «بخدا مرد عرب راست گفت» | ||
اما دهقانان | اما دهقانان کفتند : « بخدا سختی گفت که بند کان ما پیسوسته بدان متمایل | ||
�_ سس مس سس سس | |||
۱۶۹۶ ترجمهٌ تاریخ طبری | |||
خحواهند بود » خدا پیشینیان ما را بکشد چه احمق بودند که قوم عرب را دست کم | |||
میگر فتند » | |||
رستم با مغیره شوخی کرد تا اثر رفتار پارسیان را ببرد گفت: «ایمرد عرب | |||
گاه باش دکه اطرافیان کاری کنند که شاه موافق آن نباشد اما چشم پوشد از بیم آنکه | |||
وقتی باید کاری کرد نکنند» کار چنانست که خواهی وما برسروفا وقبول حقیم» این | |||
دو کها جیست که داری؟» | |||
مغیره گفت: «شعله را چه زیان ار دراز نباشد» آنگاه تیری بینداخت. | |||
پس از آن رستم گفت: «توسخن می کنی یامن سخن کنم؟» | |||
مغفیره گفت: «تو کس پیش ما فرستادی پس تو سخن کن» | |||
گفت: | ترجمان میان رستم ومغیره بایستاد» رستم سخن کرد وازستایش قوم حویش | ||
سخن آورذ و کارشان را معتبر و مستمر شمرد و گفت : «ما همچنان بربلاد تسلط | |||
داریم و بردشمنان غالبیم واشراف امتهاييم وهیچکس از پادشاهان عزت وشرف و | |||
قدرت ما ندارد» بر کسان فیروزی داریم و کسان برما فیروزی ندارند» مريك روز | |||
یا دوروز یا يك ماه ودوماه واین بهسبب گناهان است و چون خدا انتقام عویش | |||
بگرفت عزتمارا پس آرد و برای دشمنانحویشرو زگاری فراهم آریم که بدتراز آن | |||
ندیده باشند. بنظرما از همه مردم قومی حقیرتر از شما نبوده که مردمی فقیرید با | |||
معاش بد که شما را چیزی ندانیم و به حساب نیاریم. چنان بود که وقتی سرزمین | |||
آمدن شما بهسب ففرو ببجیزی است» فر مان میدهم که سالار شما را حامهای دهند | |||
�جلد پنجم ۱۶۹۷ | |||
واستری با هزار درم و نیز فرمان میدهم که به هريك از شما یکبار خرما و دو جامه | |||
دهند که از سرزمین ما بروید که نمیخواهم شما را بکشم یا اسیر کنم» | |||
آنگاه مغیر ّبنشعبه سخن کرد وحمدو ثنای خدا عزوجل به زبان آوردو گفت: | |||
با | |||
وی و کار اوست. اماآنچه دربارٌ ودت ومردم دیارت گفتی که بر دشمنان مسلط | |||
آن نیستیم که خدا | بودهابد و بر بلاد غلبه داشتهاید ودر جهان مقتدر بودهاید» ما اینرا دانستهايم ومنکر | ||
نیست. اینکه از فقروتنگدستی واختلاف دلهای ماگفتی این را دانستهایم | آن نیستیم که خدا جنین کرده و ابنرا به شما داده که قدرت از خحسداست و از شما | ||
نداریم که خدا این بلیه به ما داد ومارا بدان | نیست. اینکه از فقروتنگدستی واختلاف دلهای ماگفتی این را دانستهایم وانکار | ||
نداریم که خدا این بلیه به ما داد ومارا بدان دجار کرد» دنیا به نوبت است ومتلایان | |||
سختی پیوسته در انتظار گشایشند تا بدان برسند و اهلرفاه رو بهسختیمیروندتا بدان | سختی پیوسته در انتظار گشایشند تا بدان برسند و اهلرفاه رو بهسختیمیروندتا بدان | ||
دچارشوند. اگردربارة نعمتها که خدابهشما داده شکر گزار بودهاید شکر تانبتدرنعمت | |||
نبوده | نبوده و قصور در کار شکرمايةٌ تغییر حال شما شده و اکر ما بهبليةٌ کفر مبتلا بودهایم | ||
حادثهٌ بزرگی رخ داده که رحمت خدا بوده و مایةٌ رفاه ما شده» اکنون کار بجز | |||
بر نیاید مکر آنکه همهتان را کشتهباشم.» | |||
مغیره برفت» رستم بار دیگر با پارسیان حلوت کرد و گفت: «اینان را باشما | |||
مغیره برفت» رستم بار دیگر با پارسیان حلوت کرد و گفت: | |||
تفاوت بسیار است وپس از این دیگر سخن نیستدوتن اولی آمدند وشماراتحقیر | تفاوت بسیار است وپس از این دیگر سخن نیستدوتن اولی آمدند وشماراتحقیر | ||
کردند و به زحمت انداختند آنگاه اب یکی آمد واختلاف در میانه نبود ويك روش | |||
تاریخ جخضان | |||
�۱۶۹۸ | �۱۶۹۸ ترجمةًٌ تادیخ طبری | ||
سس سس تس | |||
داشتند و بك کار کردند» بخدا اینان راستگو باشند با دروغگو» مردانند. بخدا اگر | |||
ودرباره تومحاسبه کرده ود رکارتنظر کرده و گفته که فردا يكچشمت و کورمیشود.» | ودرباره تومحاسبه کرده ود رکارتنظر کرده و گفته که فردا يكچشمت و کورمیشود.» | ||
مغیره گفت: «بشارت خیر و پاداش دادی» اگر نمیخواستم از این پس با | مغیره گفت: «بشارت خیر و پاداش دادی» اگر نمیخواستم از این پس با | ||
کسانی همانند شما پیکار کنم آرزو می کردم آن یکی نیز کور شود.» فرستاده دید که | کسانی همانند شما پیکار کنم آرزو می کردم آن یکی نیز کور شود.» فرستاده دید که | ||
عربان از گفتار مغیره میخندند واز بصیرت وی شگفتی | عربان از گفتار مغیره میخندند واز بصیرت وی شگفتی میکنند و باز گشت و قضیهرا | ||
با شاه | با شاه گفت. | ||
رستم گفت: «ایمردم پارسی مرا اطاعت کنید» میبینم که خدا بلیهای داده که | رستم گفت: «ایمردم پارسی مرا اطاعت کنید» میبینم که خدا بلیهای داده که | ||
به دفع آن قادر نیستید» | به دفع آن قادر نیستید» | ||
وچنان | وچنان بودکه سوارانعرب وپارسی برپل تلاقیمی کردند وجای دیگرتلاقی | ||
نبود وهميشه پارسیان بامسلمانان تصادم آغاز می کردند. مسلمانانمدت سهروزدست | نبود وهميشه پارسیان بامسلمانان تصادم آغاز می کردند. مسلمانانمدت سهروزدست | ||
بداشته بودند ووقتی تصادم از طرف پارسیان آغاز میشد مقابله می کردند و آنها را | بداشته بودند ووقتی تصادم از طرف پارسیان آغاز میشد مقابله می کردند و آنها را | ||
دفع می کردند. | دفع می کردند. | ||
نافعبنابی عمر و گوید: ترجمان رستم از مردم حیرهبود وعبود نام داشت. | |||
سعیدین مرزبانگوید: رستم مغیره را پیش | سعیدین مرزبانگوید: رستم مغیره را پیش خواندکه بیامد و بر تخت وی | ||
نشست» رستم ترجمان خویش راکه عربی ازمردم حیره بود وعبود نامداشت پیش | نشست» رستم ترجمان خویش راکه عربی ازمردم حیره بود وعبود نامداشت پیش | ||
خواند و مغیره بد و گفت: «ای عبود تو مرد»؛ عیبی وقتی من سخن کردم » سخنان | |||
�آنگاهمغیرهسخنان عویش بگفت واورا بهسهچیزدعوت کرد که اسلام بیار ید و تکالیف | |||
شما همانند ما است وتفاوتی در میان نخواهد بود یا جزیه بدهید وحقیر باشید.» | شما همانند ما است وتفاوتی در میان نخواهد بود یا جزیه بدهید وحقیر باشید.» | ||
خط ۸۵۲: | خط ۸۳۳: | ||
گفت: «اینکه یکیتان بهنزد یکی از ما بایستد و سپاس او گوید که جزیهاش | گفت: «اینکه یکیتان بهنزد یکی از ما بایستد و سپاس او گوید که جزیهاش | ||
را | را بیذیرد» تا آخر گفتگو »سپس گفت که مسلمانی شمارا اززجزیه و جنک بیشتردوست | ||
داریم.» | داریم.» | ||
شقیق گوید: بالغ شده بودم ودرقادسیه حضور داشتم» سعد با دوازده هسزار | شقیق گوید: بالغ شده بودم ودرقادسیه حضور داشتم» سعد با دوازده هسزار | ||
کس به قادسیه آمد که جنگاوران ایام پیش جزو آنها بودند » پیشتازان سپاه رستم | کس به قادسیه آمد که جنگاوران ایام پیش جزو آنها بودند » پیشتازان سپاه رستم | ||
بیامدند پس از آن باشصتهزار کس بیامد وچون نزديك اردوی عربان رسید گفت : | |||
«ایگروه عربان یکی را پیش ما فرستید که با ما سخن کند وبا وی سخن کنیم.» | |||
مغیر ةبنشعبه را با چند نفر دیکر سوی اوفرستادند که چون پیش رستم رسیدند | |||
مغیره بر تخت نشست وبرادر رستم بغرید. | مغیره بر تخت نشست وبرادر رستم بغرید. | ||
مغیرهگفت: «غرش مکن که این شرف مرا نیفزود واز برادر تونکاست» | |||
آنگاه رستم گفت: «ایمغیره» شما مردمی تیرهروزبودید... | آنگاه رستم گفت: «ایمغیره» شما مردمی تیرهروزبودید...تا آنجا که گفت: | ||
گوید : آنگاه رستم تیری از تیردان مغیره بگرفت و گفت : «تصور نکنید | |||
کهایندو کها کاری برای شما | کهایندو کها کاری برای شما تواند ساعت» | ||
مغیره به جواب | مغیره به جواب او پرداخت واز پیمبر صلیاللهعلیهوسلم سخن آورد و گفت : | ||
«از جمله چیزها که خدا عزوجل | «از جمله چیزها که خدا عزوجل بوسیلهةً وی روزی ما کرد دانهایست که در سرزمین | ||
شما میروید که چون آنرا به نانخوران خویش خوارنیدیم گفتند از این صبر نتو انیم | |||
کرد و آمدهایم که آن دانه را به آنها بخورانیم یاجان بدهیم.» | |||
رستم | رستم کقت: «دراین صور.... شوم دهید و کشته میشوند» | ||
�تتفل ترجمةٌ تادیخ طبری | |||
مغیره گفت: «هر کس از ما کشته شود به بهشت میرود وهر کس از شما را | |||
بکشیم به جهنم میرود وه ر کس از ما بماند برهر کس از شما بماند ظفر مییابد» ما | |||
ترامیان سه چیز مخیر می کنیم» تا آخرسخن. | ترامیان سه چیز مخیر می کنیم» تا آخرسخن. | ||
خط ۸۸۱: | خط ۸۶۷: | ||
زیاد گوید: سعد بقیه مردم صاحب رای را یکجا پیش پارسیان فرستاد و آن | زیاد گوید: سعد بقیه مردم صاحب رای را یکجا پیش پارسیان فرستاد و آن | ||
سه تن را نگهداشت» جمع برفتند تا پیش رستم رسیدند که اورا بیشتر تقبیح کنند | سه تن را نگهداشت» جمع برفتند تا پیش رستم رسیدند که اورا بیشتر تقبیح کنند | ||
وبد و گفتند: «امیر ما به | وبد و گفتند: «امیر ما به تومی گویدکه همزیستی مایهةٌ بقای فرمانروایان است. ترا به | ||
چیزی میخوانم که برای تووما بهتر است وسلامت تودر آنست که دعوت خحدا را | چیزی میخوانم که برای تووما بهتر است وسلامت تودر آنست که دعوت خحدا را | ||
بپدبری وما سوی سرزمین خویش رویم وتوبه سرزمیسن خودت بباز گردی وبا | |||
همدیکر دوست باشیم» | همدیکر دوست باشیم» خانهةٌ شما از شما باشد و کارتان به دست خحودتان باشد و | ||
هرچه از سرزمینهای دیگر به دست آوردید از آن شما باشد نه ماء واگر کسی قصد | هرچه از سرزمینهای دیگر به دست آوردید از آن شما باشد نه ماء واگر کسی قصد | ||
شما کرد | شما کرد يا برشما چیره شد ما یاران شما باشیم. ای رستم» از خدابترس مبادا هلال | ||
قوم تو به دست توباشد» میان تووبهره وری از اسلام حایلی نیست جزاینکه بدان | قوم تو به دست توباشد» میان تووبهره وری از اسلام حایلی نیست جزاینکه بدان | ||
گرایی وشیطان را از خویش برانی» | |||
نداشتیم» پیوسته به سرزمین ما میریختید که آذوقه میدادیم وپس میفرستادیم . به | نداشتیم» پیوسته به سرزمین ما میریختید که آذوقه میدادیم وپس میفرستادیم . به | ||
مزدوری وبازر گانی پیش ما می آمدید وبا شما نیکی می کردیم وچون غذای مارا | مزدوری وبازر گانی پیش ما می آمدید وبا شما نیکی می کردیم وچون غذای مارا | ||
بخوردید و نوشیدنی | بخوردید و نوشیدنی مسا را بنوشیدید ودر سايةٌ دیار ما بیارمیدید وصف آن با قسوم | ||
حویش گفتید و دعوتشان کردید و با آنها آمدید . مثال شما و | حویش گفتید و دعوتشان کردید و با آنها آمدید . مثال شما و مسا چسون | ||
مردیست که تا کستانی داشت و شغالی در | مردیست که تا کستانی داشت و شغالی در.ا. فش و کات از دك شغال حه زیان » اما | ||
شغال برفت وشغالان را سوی تا کستان خواند و | �.ره ۳۳ 1 ۱۳۱ | ||
شغال برفت وشغالان را سوی تا کستان خواند و چون فراهم آمدند صاحب تا کستان | |||
سوراخی راکه از آنجا بدرون میشدند بست و آنها را کشت. میدانم که حرص و | سوراخی راکه از آنجا بدرون میشدند بست و آنها را کشت. میدانم که حرص و | ||
طمع و نداری شمارا بهاين کار و اداشته» امسال باز گردید و بقدرحاجت آذو قهبگیرید | طمع و نداری شمارا بهاين کار و اداشته» امسال باز گردید و بقدرحاجت آذو قهبگیرید | ||
وهروقت حاجت داشتید | وهروقت حاجت داشتید بازبیایید که من نمیخواهم شمارا بکشم» | ||
ابنقعقاع ضبی بهنقل از یکی از مردم بنیبر بو ع که در قادسیه حضور داشته | |||
گوید: رستم گفت: «بسیاریازشما آنچه خواستند اززمین مار بودنداما سر انجام کشته | |||
شدندیا گر بختند. کسی که اینروشرا در بارهشمامقررداشتهبغترو نیرومندترازشماست» | |||
شمادیدهاید که هرو قتچیزی ر بودهاند بعضیشان کشتهشدهاند وبعضیجان بردهاند و | |||
و آنجه را ربودهاند از دست دادهاند . مثل شما در ابسن رفتار که می کنید جون | |||
موشانی است که بظرفی رسیدهاند که دانه در آنست وظرف سوراخاستموشاولی | |||
وارد شده و آنجا مانده ودیگران از آن دانه بردهاندو باز گشتهاند و باو گوبند کهباز - | |||
شدن نتوانی تا چنان شوی که پیش از ورود بودهای» و او از حوردن بمانده و | |||
گرسنگی کشیده و با ترس س رکرده تا چنان شده که پیش از ورود به ظرف بوده | |||
آنگاه صاحب ظرف بیامده و اورا بکشته» پس شما بروید وچنین مشوید» | |||
و | |||
ابنرفیلبه نقل از پدرش گوید: رستم بهجمع فرستادگان گفت:«خدامخلوقی | |||
حریصترو زیانانگیزتر ازمگس نیافرید» شما ای عربان هلاکت را میبینید وطمسع | |||
شمارا سوی آن می کشاند. اينك مثل شمارا می گویم: مگس چونعسلبیند بهپرواز | |||
آید و گویدکی مرا به عسل میرساند ودودرم بگیرد و آنگاه داخل عسلشود وهر که | |||
خواهداورا دور کند فررماننبرد وچونافتاد وغرقشد گوید کیمرا برونمی کشدو جهار | |||
درم بگیرد» ددم مس | |||
�سسسحقةچةقشخشقخخ ۳.۳۹ سس سب - تب تست | |||
۱۷۰۲ ترجمة تاریخ طبری | |||
گوید: ونیزرستم گفت: «مثال شما چون شغالیاست که لاغرو ناتوان بود واو | |||
سوراخی بهتا کستاندر آمد ودر آنجا هرچه میخواست میخورد وخداو ندتا کستان | |||
اورا بدید ورحمت آورد وچون دیر در تا کستان بماند وچاق شد وحالش نکوشد و | اورا بدید ورحمت آورد وچون دیر در تا کستان بماند وچاق شد وحالش نکوشد و | ||
لاغریش برفت طغیان آورد و در تا کستان شلو غ کرد که بیشتر از آنچه میخورد تباه | لاغریش برفت طغیان آورد و در تا کستان شلو غ کرد که بیشتر از آنچه میخورد تباه | ||
می کرد و کار برخداو ندتال سخت شد و گفت براین کار صبر نتوانم کرد و چوبی | می کرد و کار برخداو ندتال سخت شد و گفت براین کار صبر نتوانم کرد و چوبی | ||
بر گرفت واز کسان خود کمك خحواست که به تعقیب شغال آمدند | بر گرفت واز کسان خود کمك خحواست که به تعقیب شغال آمدند واز آنهادر تا کستان | ||
گریخت وچون دید از تعاقب اودست برنمیدارند برفت تا از سوراخی که در آمده | گریخت وچون دید از تعاقب اودست برنمیدارند برفت تا از سوراخی که در آمده | ||
بود به در رود | بود به در رود اماگیرافتادکه به وقت لاغری از سوراخ آمده بود اما به وقت چاقی | ||
تن بود» در اینحال بود که خداوند | تن بود» در اینحال بود که خداوند تا بیامد وچندان اورا بزد که جان داد . شما | ||
نیز | نیز وقسی آمدید که لاغسر بودید و اکنون چاق شدهابد بینید جگونه بسرون | ||
میشوید؟ » | |||
و نیز گفت: «مردی سبدی نهاد وغذای | و نیز گفت: «مردی سبدی نهاد وغذای خوبش را در آن جاداد» موشان بیامد | ||
وسبدرا سوراخ کرد | وسبدرا سوراخ کرد ووارد آن شد وخواست سوراخ را ببندد اما کفتند چنین مکن | ||
پهلوی آن نقبی بزن ونیمجوفی در آن نه که چون موشان بیامد ازنیدر آید و از آن | پهلوی آن نقبی بزن ونیمجوفی در آن نه که چون موشان بیامد ازنیدر آید و از آن | ||
برون شود وچون موشی نمودار شود آنرا بکشید. من راه را بستهام مباد اواردنی | برون شود وچون موشی نمودار شود آنرا بکشید. من راه را بستهام مباد اواردنی | ||
شوید که هر که از آن در | شوید که هر که از آن در آید کشته شود . شماکه نهعده دارید نه لسوازم چرا | ||
آمدهاید؟) | |||
زیادگوید : آنگاه قوم سخن آوردند | زیادگوید : آنگاه قوم سخن آوردند و گفتند آنچه از بد حالی و آشفتگی ما | ||
در گذشته گفتی به کنه آن نرسید ی که ه رکه ازما میمرد بهجهنم میرفت وهر که میماند | در گذشته گفتی به کنه آن نرسید ی که ه رکه ازما میمرد بهجهنم میرفت وهر که میماند | ||
در سختی بود» هنگامی که براین حال بودیم خدا عزوجل پیمبری را از مسا بسوی | در سختی بود» هنگامی که براین حال بودیم خدا عزوجل پیمبری را از مسا بسوی | ||
انس و جن برانگیخت که رحمتی بود | انس و جن برانگیخت که رحمتی بود وهر که را میخواست مشمول رحمت خویش | ||
کند بوسیلةً اومی کرد | کند بوسیلةً اومی کرد ونقمتی بود که بوسیلةً او ازهر که منکر کرامت او بود انتقام | ||
میگرفت» قبایل را يكايك دعوت کرد وقه موی بیشتر از همه باوی سخنی کردند و | |||
�-ِ_ مسا | |||
جلد پنجم ۱۷۰۳ | جلد پنجم ۱۷۰۳ | ||
منکر دعوت وی شدند و برای کشتن او کوشیدند ودین اورارد کردند. قبایل دیسگر | منکر دعوت وی شدند و برای کشتن او کوشیدند ودین اورارد کردند. قبایل دیسگر | ||
نیز | نیز چونآنها بودند» همه ما براین قصه همسخن شدیم وبرضد وی بودیم » او تنها | ||
بود وجز خدای تعالی کس با وی نبود که اورا برما فیروزی داد و بعضی از ما به | بود وجز خدای تعالی کس با وی نبود که اورا برما فیروزی داد و بعضی از ما به | ||
دلخواه وبعضی دیکر نابهدلخواه به دین ویدر آمدیم وهمگی حقانیت و راستی را | دلخواه وبعضی دیکر نابهدلخواه به دین ویدر آمدیم وهمگی حقانیت و راستی را | ||
پشناختیم که نشانه همای معسجز سوی ماآورده بود. از جمله چیزها که از پیش | |||
پروردگار ما آورده بود پیکار با اقوام نزديك بود که این کار را میان خودمان انجام | پروردگار ما آورده بود پیکار با اقوام نزديك بود که این کار را میان خودمان انجام | ||
دادیم از | دادیم از آنر و که دانستیم که آ نچه به ما گفته ووعده داده مسلم است ولاف ندارد و | ||
چنان شد که عربان براین کار همسخن شدند در صورتی که اختلاف ابشان چنان | چنان شد که عربان براین کار همسخن شدند در صورتی که اختلاف ابشان چنان | ||
بود که مخلوق به ایجاد الفت میانشان قادر نبود. مابه فرمان | بود که مخلوق به ایجاد الفت میانشان قادر نبود. مابه فرمان پروردگارمان سوی | ||
شما آمدهایم که در راه وی پیکار کنیم وفرمان اورا به کار بندیم | شما آمدهایم که در راه وی پیکار کنیم وفرمان اورا به کار بندیم ووعدة اورا محقق | ||
کنیم وشما را به اسلام وبه حکم | کنیم وشما را به اسلام وبه حکم خدا بخوانیم که اگر پذیرفتید شما را میگذاریمو | ||
باز | باز میگردیم و کتاب خدا را میانتان وامی گذاریم و اگر نپذیرید برما واجب است | ||
که با شما پیکار کنیم مگر آنکه جزیه دهید که | که با شما پیکار کنیم مگر آنکه جزیه دهید که ار ندهید» خداو ند سرزمینو فرزندان | ||
واموال شما را بهما دهد. پس نصیحت مارا بیذیرید که بخدا اسلام آوردن شمابرای | واموال شما را بهما دهد. پس نصیحت مارا بیذیرید که بخدا اسلام آوردن شمابرای | ||
مسا از غنیمتاان خوشتر است واگر چنین نشود پیکار با شما از صلحتان | مسا از غنیمتاان خوشتر است واگر چنین نشود پیکار با شما از صلحتان خحوشتر | ||
است. اما آنچه | است. اما آنچه دربارٌ فرسودگی و کمی ماگفتی ابزار کار مااطاعت استو جنگما | ||
فیروزی مااست. اما آن مثلها | فیروزی مااست. اما آن مثلها کهبرای مازدید» برای مردان و کارهای بزر گومعتبر مثل | ||
مضحك | مضحك زدید» ولی ما مثل شما را میگوییم که مثل شما چون مردیست که زمینیرا | ||
کشته ودرخت ودانةٌ نخبه نشانده وجویها | کشته ودرخت ودانةٌ نخبه نشانده وجویها سوی آن روانکرده وبه قصرها آراسته و | ||
کشاورزان در آن جانشانده که در قصورش | کشاورزان در آن جانشانده که در قصورش سکو نت کنند و باغهای آنرا مراقبت کنند | ||
اما کشاورزان درقصرها چنان رفتار کنند که نباید ودر باغهاهما | اما کشاورزان درقصرها چنان رفتار کنند که نباید ودر باغهاهما ند آن کنند ومدتیدر از | ||
مهلتشان دهد وچون به دل شرم نیارند ملامتشان کند ومکابره کنند آنگاه کسان دیگر | مهلتشان دهد وچون به دل شرم نیارند ملامتشان کند ومکابره کنند آنگاه کسان دیگر | ||
را بخو اند و آنها را بیرون کند کد.*. | را بخو اند و آنها را بیرون کند کد.!*.صوند مردم آنها را بر بایند ار بمانند زمر | ||
�۱۷۰۴ ترجمةٌ تادیخ طبری | �۱۷۰۴ ترجمةٌ تادیخ طبری | ||
دست آنها | دست آنها شوند که مملوكك باشند نه مالك و پیوسته به زحمتاندر باشند. بخدا اگر | ||
آنچه به تومی گویيم حق نبسود وج کار دنیا نسبود از این | آنچه به تومی گویيم حق نبسود وج کار دنیا نسبود از این سعیشت مرفه شما که | ||
چشیدهایم واین تجمل که دیدهايم صبر نیارستیم وشمارا می کوفتیم تا آنرا به چنک | |||
آریم.» | آریم.» | ||
رستم گفت: «شما به طرف ما عبور | رستم گفت: «شما به طرف ما عبور می کنید یا ما بطرف شما عبورکنیم» | ||
گفتند: «شما بطرف ما عبور کنید» | گفتند: «شما بطرف ما عبور کنید» | ||
شبانگاه فرستادگان از پیش رستم برون شدند وسعد به کسان پیام | شبانگاه فرستادگان از پیش رستم برون شدند وسعد به کسان پیام دادکه بسه | ||
جای خویش باشند و کس پیش پارسیان فرستاد که | جای خویش باشند و کس پیش پارسیان فرستاد که میتوانید عبور کنید. خو استند از | ||
پل | پل بگذر ند اما سعد پیغام داد که این کارنشدنی است» چیزی راکه از شما گر فتهایم | ||
به شما پس نمیدهيم» معبری جز پلها بجویید و آنها تا صبحگاه با وسایسل خویش | به شما پس نمیدهيم» معبری جز پلها بجویید و آنها تا صبحگاه با وسایسل خویش | ||
نسخهٔ ۱۷ اکتبر ۲۰۲۳، ساعت ۱۰:۴۳
�عمرو گوید : مردم سواد به پزدگرد پسر شهریار بنالیدند و کس پیش او فرستادند که عربان در قادسیه فرود آمدهاند و پیداست که سرجنک دارند وازهنگامی که به قادسیه آمدهاند هرچه رامیان آنها وفرات بوده ویران کردهاند و جز در قلعهها مردم نمانده و چهارپاو آذوقه که در قلعهها جا نگرفته از دست برفته و جیزی نماندهکه ما را نیز از قلعهها فرودآرند اک رکمك به سا نرسد به ناچار تسلیم آنها میشویم ۰
شاهانی که در طف» املاك داشتند نیزبه یزدگرد چنین نوشتند ومردم را تأیید کردند وشاه را برانگیختند که رستم را بفرستد».وچون به این کار مصمم شد کس فرستاد و رستم را پیش خواند وچون بیامد بدو گفت: «میخواهم ترا سوی سواد فرستم» برای هر کاری آمادگی در خور آن باید. اکنون تو مرد پارسیانی ومیبینی که این بلیه که به آنها رخ نموده از آغاز شاهی خاندان اردشیر همانند نداشته»
رستم چنان وانمود که رای شاه را پذیرفته و ثنای او گفت » شاه گفت : «میخواهم نظر ترا بدانم واز اندیشهات آگاه شوم » عسربان را و رفتارشان را از هنگامی که در قادسیه فرود آمدهاند برای من وصف کن وبگوی که عجمان از آنها �عربان وفارسیان چونان عقابی است که بر کوهی فرود آمده که پر ند گان» شبانگاه آنجا رود» در دامن کوه در آشیانههای خود آرام گنود وچون صبح شود عقاب را در کمین خویش بیند و اگر پرندهای جدا افتد عقابش برباید و چون پرندگان چنین بیند از بیم » مقاومت نیارد و هر پرندهای که حدا ماند بچتکگ عقاب افتد اگتور پرندگان یکجا هجوم آرد عقاب را براند و چنان شود که همه نجات یابددجز یکی اما اگر پراکنده شود هر گروه که به مقاومت آید نابود شود. مثال عربان و عجمان چنین است؛ به اینتر تیب کار کن»
رستم گفت : «ای پادشاه! مرا بگذار که عربان تا وقتی مسرا به مقابلةآنها وانداری پیوسته ازعجمان بیمناك باشند» شاید سیاست این باشد که مرا نگهداری و خدا کار را کفایت کند و خدعه و تدبیر جنک بکار برده باشیم که تدبیر و خدعه در جنک از پیروزی مختصر سودمندتر است»
اما شاه نیدیرفت و گفت: «دیگرچه؟»
رستم گفت: « در جنگك» تأمل از شتاب بهتر است واينك تأمل باید که جنک سپاهی از پس سپاهی دیگر» از هزیمت یکجا درستتر مینماید وبرای دشمن سختتر است.»
اما شاه اصرا رکرد و نبدیسرفت » رستم برون شد ودر ساباط اردو زد و پیوسته کسان به نزدشاهمیفرستاد مگر وی را از این کار معاف دارد و دیگری را بفر ستد.
در این اثناکسان به دور رستم فراهم میشدند وخبر گیران از جانب حیره و بنیصلوبا برای سعد خبر آوردند واو قضیه را برای عمر نوشت . چون استفائه مردم سواد بوسیلهة آزاذ مرد پسر آزاذ بهنزدیزد گرد مکررشد به
0
�هیجان آمد ومصمم شد که رستم را به جنک وادارد و از تدبیر چشم پوشید که مردی کوتهبین ولجوح بود وبه رستم تا کید کرد و اوهمان سخنان را تکرار کرد و گفت : «ای پادشاه ! خلاف تدبیر ؛ مرا ناچار می کند از حد خود برترروم و مسولیت از خویش بردارم. اگر چاره داشتم این سخنان را نمی گفتم » ترا بهحدا قسم میدهم که به حاطر خودت و کسانت و پادشاهیت بگذاری من در اردو گاهم بمائم و جالنوس را بفرستم اگر ظفر بود چه بهتر و گرنه من آمادهام و دیگری را میفرستم تا وقتی که جاره نماند ومفر نباشد به مقابلهٌ آنها رویم که خسته وضعیفشان کردهایم وما تازه هسیم .)
اما یزد گرد نیذیرفت واورا بهرفتن وادار کرد.
ابن رفیل به نقل از پدرش وید : وقتی رستم در ساباط فرود آمد و لوازم جنگ فراهم آورد؛ جالنوس را با چهل هزار کس پیش فرستاد و گفت: «حملهای ببر اما درگیر مشو تا فرمان دهم» هرمزان را به پهلوی راست سپاه وی گماشت و مهران پسر بهرام رازی را به پهلوی چپ گماشت وپیرزان دنبالهدار سپاه شد.
رستم برای تشجیع سپاهگفت: «اگر خدا مارا براین قوم ظفرداد راه بهدیار آنها میبریم و در آنجا جنگ می کنیم تا به صلحآیند و به وضعی که داشتهاند رضابت دهند.)
وچون فرستادگان سعد پیش شاه شدند و باز گشتند» رستم خوابی ناحوشایند دید واحساس خحطر کرد ازح رکت ومقابلةٌ عربان بالك داشت و بهتردید افتاد و آشفته شد واز شاه خواست که جالنوس برود واو بماند تا ببیند چه میکنند» گفت: «ظفر جالتوس چون ظفرمنست اگرچه نام من پیش آنها معنبرتسر است» اگر ظفر یافت همانس ت که میتحوواهیم» واگر نه کس دیگرفرستم واینقوم رانا وفتی معین نگهدازیم
همچنان در دل عربان مهابت داشنه._اشم. ناوقتی من به جنگ آنها نر فتهام
�جرئت حمله نیارند» اگر شخصا به جنگ روم یکباره جری شوند و پارسیان کاملا بشکتتها:
آنگاه رستم مقدمةٌ سپاهر | که چهلهزار کسبود بفرستاد وخود باشصت هزار کس حر کت کرد دنبالهٌ سپاه بیستهز ار کس بود.
اردو زده بود حمله برد.
عمرو گوید: وقتی شاهرستم را به حر کت وادار کرد» ویبه برادرش وسران پارسی چنین نوشت: از رستم به بندوان مرزبان در» و تير پارسیان که با هرحادثه مقابله می کرد وخدا هرسیاه بزرگی را بهدست وی میشکست وهرقلعةٌ استو اری را میکگشود و به کسانی همانند وی » قلعههای خحویش را استو ار کنید و آماده شوید و لوازم فراهم آرید که زود باشد که عربان بهدیار شما آیند ومزاحم سرزمین و کسانتان شوند. رأی من این بودکهآنها را نگهداریم و تعللکنیم تا طالع سعدشانبهنحوست گراید» اما شاه نبذیرفت.
صلتبن بهر ام گوید: وقتی یزد گرد فرمان داد که رستم از ساباط حر کت کند وی نامهای همانند نامةٌ پیش به برادر خویش نوشت وچنین افزود که ماهی آب را گلآلود کرده وشتر مرغان نکوشده و گل رونقگرفته و میزان باعتدال آمده و بهرام برفته وچنان دانم که این قوم برسا چیره شوند و برملك مجاور ما تسلط یابند . سخنتر ینچیزی که دیدم این بود که شاه گفت: « يا توسوی آنها میروی يا من خودم میروم.» من سوی آنها روانم.
ابن رفیل به نقل از پدرش گوید : کسی که بسزد گرد دا به فرستادن رستم
�نس - ۳ تست سس
جلد پنجم ۱۶۷۵
واداشت غلام جاپان منجم کسری بود » وی از مردم فرات بادقلی بود » یزدگرد کس بهطلب او فرستاد و گفت که درباره رفتن رستم وجنگ عربان چه نظر داری؟ واو از راستگفتن بیم کرد وسخن بهدرو غگفت .
و چنان بود که رستم نیز دانشی مانند دانش وی داشت و به سبب دانش خویش» رفتن را خوش نداشت اما شاه بهرفتن وی مصربود که غلام جاپان فریش داد. شاه بد و گفت : «میخواهم که مرا دربار این رای که دارم خبر دهی که از گفتة تو اطمینان یابم.»
غلام به زرنای هندیگفت: «وی را خبرده.»
گفت: و« از من بیرس»
وچون بپرسیدگفت: «ای پادشاه مرغی بیاید وبرایوان توافتد وچیز ی که به دهان ویباشد اینجا افتد»ودایرهای بکشید. غلام گفت: «راست میگوید»مرغ کلاغ باشد ودردهان وی درهمیباشد.»
وقتی جاپان خبر یافت که شاه اورا خو استه پیش وی آمد وشاه دربارسخن غلام از او پرسید که محاسبه کرد و گفت: « راستگفت اما خطا کر دکه مر غ»کلاغ زنگی است ودرهمی به دهان دار د که اینجا میافتد.» زربابه درو غ گفت که درهنم میجهد واینجا میافتد ودایرة دیگر کشید. ازجای بر نخاسته بودند كهيك کلا غزنگی بر کنگره ها نشست و در همی از او در خحط اول افتاد و برجست و در حط دیکر بجایگرفت وهندی به جاپان که اورا تخطثه کرده بود سخن به تعرض گفت . آنگاه گاوی آبستن بیاوردند. هندیگفت: «کوسالهٌآن سیاه رنک است وسپید پیشانی.»
جاپان گفت: «درو غ می گویی سیاه است و دم آن سپید است.»
گاورا بکشتند و گوساله را در آوردند که دم آن میان پیشانی بود.
جاپان گفت: «خحطای زرنا از اینجا بود.» وشاه را دلدادند که رستم را روان
کتف و او جنان کرد. کت
�۱۶۷۶ ترجمهٌ تادیخ طبری
جاپان به جشنسماه نوشت که کار پارسیان به زوال افتاد ودشمنان بر آنها چیرهشو ند ملكگبران برفت وملك عربان پاگرفت ودینشان تسلط یابد.با آنهاپیمان کن و فریب اوضاع را مخور » شتاب کن! شتابکن | پیش از آنکه به دست آنها افتی .
وجون نامه به جشنسماه رسید سوی عربان روان شد و پیش معنی رفت که با سپاد خود در عتیق بود که وی را پیش سعد فرستاد و از اوبرای خودش وخاندانش وپیرو انش پیمانگرفت وخبرگیر آنها شد وپالوده به معنی پیشکش کرد ومعنیاز زن خود پرسید ابن چیست؟
گفت: «بگمانم زن بیچارهاش میخو استه کاچی بپزد و نتوانسته.»
معنی گفت: «بیچاره.»
عمرو گوید: «وقتی رستم ازساباط حرکت کرد جاپان برپل اورا بدید و گله کرد و گفت: مکر با رأی من هماهنکگ نیستی؟»
رستم گفت: «عنان کار به دست دیگری است ومن به ناجار اطاعت می کنم»
رستم جالنوس را پیش فرستاد که تاحیره رفت ودرنجف خیمهزد. رستم نیز برفت تادر کوثی فرود آمد وبه جالنوس و آزاذ مرد نوش ت که یکی از عربان را از سپاه سعد برای من بگیرید» آنها برفتند ویکی را بگرفتند و پیش رستمفرستادندکه در کوثی بود واز او خبر پرسید سیس او را بکشت .
ابن رفیل به نقل از پدرش گوید : وقتی رستم حرکت کرد و فرمان دادکه جالتوس سوی حبره پیش رود بدو گفت یکیاز عر بان را برای او بگیرد و او بههمر اه آزاذمرد با یکصد کس تا قادسیه برفتند و نزديك پل قادسیه به مردی رسیدند واو را بر بودند وعربان بهحر کت آمدند اما به آنها نرسیدند» فقط کسانی ازعقبماندگانشان به دست مسلمانان افتادند وجون به نجف رسیدند مرد ربوده راپیش رستمفرستادند که در کو نی بود . دس
�جلد پنجم ۱۶۷۷
رستم بدو گفت: «برای چه آمدهاید وجه میخواهید؟»
گفت: «به جستجوی موعود خدا آمدهایم»
گفت: «موعود خدا چیست؟»
گفت: «اگر از مسلمان شدن دریغ کنید» زمین وفرزندان وجانهای شما»
رستم گفت: «واگر پیش از این کشته شویدا»
گفت: «وعده خدا چنین است که هر کس از ما پیش از این کشته شود او را به بهشت در آرد و آنچه را بات و گفتیم به باقیماندگان ما دهد وما بهاین بفین داریم.»
رستم گفت: «پس مارا بهدست شما دادهاند؟)
گفت: «ای رستم! وای برتو اعمالتان شما را بدست ما داده و خدا به سبب آن تسلیمتان کرده» از آنچه اطراف خود میبینی فریب مخور که تو با انسانها طرف نیستی بلکه با قضا و قدر پنجه افکندهای»
رستم خشمگین شد وبگفت تاگردن اورا بز دند.
آنگاه رستم به آهنگک برس از کوثی در آمد و باران وی امو ال کسان را به زور گرفتند وبازنان در آمیختند ومیخوارگی کردنده بومیانفریاد پیش رستم آوردند واز رفتاری که بااموال وفرزندانشان میشد شکایت کردند» رستم در میان جمع به سخن ابستاد و گفت: «ایگروه پارسیان! بخدا آن مرد عرب راست می گفت . بخدا اعمال ما سبب زبونی ماشده» بخد| رفتار عربان که با ما ومردم درحال جنگند از رفتار شما بهتر تن حدا به سبب رفتار نکو و عدالت و پیمانداری و نیکی » شما را بردشمنان فیروز می کرد و بربلاد تسلطمیداد اکنون که از آن رفتاربگشتهاید واين کارها را پیش گرفتهاید » خدا کار شما را دگر میکند وبیم هست که قدرت
�۱۶:۷۸ ترجمه تاریخ طبری
و نزديك دیرالاعور فرود آمد واز آنجا سوی ملطاط رفت وروبروی نجف پر کنارة فرات و نزديك خورنق تا غریین اردوزد ومردم حیره را حواست و تهدیدشان کرد و میخو است خونشان بربزد.
ابن بقیله بدو کفت: «دوبلیه را برما بار مکن که باری ما نتوانی و ملامتمان کنی که چرا بهحفظ خویشتن پرداختهایم» و او عاموش ماند.
مقدامحارئی گو ید: رستم مردم حیره را پیش خواند» خیمهگاه او بر کنار دير بود» به آنها گفت: «ایدشمنانخدا! خوشدل شدهاید که عربان بهدیار ما آمدهاند وخبر گیر آنها شدهاید وبا مال خویش قوتشان دادهاید.» کسان» ابنبقیله را پیش انداختند و کفتند: «تو با او سخن کن»
این بقبله پیش رفت و کفت: «اینکه گفتی از آمدن غر بان حوشدل شدهایم» حه کردهاند که خوشدل باشیم بهپندار آنها ما بندگانشان هستیم» بردین ما نیستند ومارا جهنمی میشمارند. اينکه گفتی خبر کیران آنها بودهایم آنها را جه حاجت که ما خبر گیرشان باشیم. یاران تو از مقابل آنهاگریخته و دمکدهها را خالی کردهاند و هر کجا به چپ وراست خواهند روند و کس مانعشان نیست . اينکه گفتی با مال حویش قوتشان دادهایم با مالمان جانهایمان را از آنها محفوظ داشتهایم که شما از مسا دفاع نکردید و بیم داشتیم که اسیرمان کنند و جنک انسذازند و جنگاورانمان را بکشند. کسانی از شماکه با آنها مقابل شدند مقاومت نیارستند وما از آنها زبونتریم» بجان خودم که شما را بیشتر از آنها دوست داریم و رفتارتان را بهتر میپسندیم» مارا در مقابل عربان حفظ کنید تا یار شما باشیم که ماچون بومیان سو اد»بندگان غالبیم.»
رستم گفت «اين مرد سخن راست آورد .»
ابنرفیل به نقل از پدرشگوید: رستم در دیربه خواب دید که فرشتهای به
اردوی پارسیان آمد وهمه سلاحها را مهرزد. ها
�پیشاهنگان سیاه برفت ومابین نجف وسلیحین اردوزد آنگاه رستم حرکت کرد و در نجف فرود آمد» از آثوقت که رستم از مداین در آمد ودر ساباط اردوزد تاوقتی کهاز آنجا در آمد و باسعد مقابل شد چهارماه بودکه پیش نمیرفت وجنکگنمی کرد بهاين امید که عربان ازماندن خسته شوند و بروند که جنک با آنها را خوشنداشت و بیم داشت بدو نیز آن رسد که به پیشینیان وی رسیده بود . همچنان تعلل می کرد اما شاه وی را به شتاب وحر کت و پیش روی و اداشت تا دل به جنگ داد.
وچون رستم درنجف فرود آمد» خوابش تجدید شد وهمانفرشتهرا بهعواب دید که پیمبرخدا صلیاللهعلیه وسلم وعمر با وی بودند و فرشته سلاح پارسیان را بگرفت و مهر زد و به پیمبرخدا داد و او نیز همه را به عمر داد. صبحگاهان رستم سخت غمگین بود و چون رفیل اینرا بدید به اسلام راغب شد و همین قضیه سبب مسلمانی وی شد .
وچون عمر بدانس ت که پارسیان تن به جنک نمیدهند به سعد و مسلمانان دستور داد که به حدود سرزمین آنها فرود آیند و همچنان بهانند و مزاحم آنها باشند .
عربان در قادسیه فرود آمدند و مصمم بودند صبوری کنند و بجای بمانند که حدامیخو است نور خحویش را کامل کند؛ بماندند و اطمینان یافتند ودرسواد بهغارت پرداختند و اطراف خویش را به ویرانی دادند و به تصرف آوردند و برای اقامت طولانی آماده شدند» مصمم بودند بدینحال بمانند تا دای فیروزشانکند و عمر در اینگو نه کارها تأییدشان می کرد .
وچون شاه ورستم اینبدیدند وحال عربانرا بدانستند واز کارشان خبریافتند بدانستند که این قوم دست برداشتنی نیستند وشاه بدانست که اگر ساکت بماند اورا نخو اهند گداشت ولازم دید که رست.:!. غیستد ورستم چنان دید که میانعتیق و نجف
روت تمس | 5
�سب
۱۶۸۰ ترجمةٌ تادیخ طبری
فرود آید وضمن زدوخورد وقت بدست آر د که به نظر وی این کار مناسبتر بود تابه گذشت زمان به مقصود برسند و اقبالشان بندار شود.
طلحه گوید: دستههای عربان بهرسو روانبود» رستم درنجف بود وجالاوس مابین نجف وسلیحین بود وذوالحاجب مابین رستم وجالنوس مقر داشت» هرمزانو مهران بردوپهلوی سپاه وی بودند و پیرزان دنبالهدار بوده» زادبن بهیش حاکم فرات سریا» سالار پیادگان بود و کناری سالار تكسواران بود. سپاه یکصد وده هز اربود» شصتهز ار متبو ع باعدمه و ازشصت هزار دههزار کس متبوعشریف بودند. کسانرا
تکلف نکنید که ما به رای صاحبان رأی پیش میرویم ومادام که با شماسخننداریم حاموش بمانید» آنگاه سعد طلیحه وعمرو را بیسیاه بعنوان پیشتاز فرستاد و سواد و حمیضه
وی دوررفتهاند وعاصمبنعمرووجابر اسدی را پیش خواند و آنهارا به دنبالسواد وحمیضه فرستاد که از همان راه رفتند. بهعاصم گفت: «اکر جنکث یبد آید توسالار
را سر 6۰ حمیضه گفت : «آنها را از من بدار ومن غنیمت را میبرم »
سواد به مقابلة دشمنان پرداخت هو حمضه به راه افتاد » عاصم بنعمر و بهاو
تاریخ جضات
�ی دادند عاصم راه سواد گرفت وغنیمت را براندکه مردم پسارسی قسمتی از آنرا گرفته بودند. و چون عجمان عاصم را بدیدند گریز ان شدند و سواد آنچه را گرفته بودند پس گرفت وبا پیروزی وغنیمت وسلامت پیشسعد باز گشتند .
طلیحه وعمرو که رفته بودند» طلیحه مآمور اردوی رستم بود و عمرو مأمور اردوی جالنوس بود» طلیحه تنها رفت وعمروبا جمعیهمراه بود.
آنگاه سعدقیس بنهبیره را به دنبال آنها فرستاد و گفت: «اگر جنگیر خ داد توسالار جمعی» که میخو است طلیحه را بهسبب نافرمانیا ی که کرده بود خو ار کند ولی عمرواطاعت کرده بود .
قیس برفت تابه عمرورسید و سراغ طلیحه راگرفت کهگفت: «من از اوخبر
سس
گفت : «مرا سالار ت و کسردهاند» اگر هم سالار نبودم ترا از این کار باز- م ,و اشتم.»
آنگاه اسودین یزید و تنیجند شهادت دادند که سعدقیس را برعمرو وطلیحه سالاری داده است:
عمرو گفت: «بخداایقس ...ری که توسالارمن باشی بدروز کاریاست»
�۱۶:۸۲ ترجمهٌ تادیخ طبری
اگر از دین شما به دین سابق خویش بگردم و در راهآن بجنگم تاجان بدهم بهستر از آنست که بار دیگر توسالار من باشی» و نیز گفت: «اگر یار ت و که ترا فرستاده بار دیگر چنین کند از اوجدا میشوم»
قیس گفت: «از این بار که گذشت خوددانی»
عمر و گفتار اورا رد کرد» وهردو با خبرو تعداد یکافر و اسب» پیش سعد باز گشتند و ه رکدام از دیگری شکایت کردند» قیس از نافرمانی عمرو شکایت کرد و عمرو از خشونت قیس شکایت کرد.
سعد گفت؛: «ای عمروخبر وسلامت به نزد من بهتر از آنست که صد نفر در جنگ هز ار ک سکشته شود چگونه میخو استی به جنک پارسیان روی وبا صد کس با آنهاتلاقی کنی؟ پنداشتم که در کار جنک مجربتر از اینی که میبینم.»
گفت: «کار چنانست که گفتی.»
طلیحه برفت تا شبیمهتابی و ارداردو گاه پارسیان شد و نظر کرد وطنابهای خیمةٌ مردیرا ببرید و اسب اورا براندو برفت تا براردوی ذوالحاجب گذشت وباز خیمةٌ دیگری را ببرید» واسب اورا بگشود. پس از آن به اردو گاه جالئوس رفتو خیمةٌ دیگری را ببرید اسب اورا بگشود وبرفت تابه خراره رسید و آن مرد کهدر نجف بود و آنکه در اردوی ذوالحاجب بود برون آمدند » آنکه در اردوی ذوالحاجب بود وی را تعقیب کرد وجالنوسی زودتر به اورسید پس از آن حاجبی رسید» پس از آن نجفی رسی دکه دوتن اولی را کشت و آخری را اسر کرد و پیش سعد آورد وقضیه را باوی بگفت. پارسی مسلمان شد وسعد اورامسلمنام کردوملازم طلیحه شد ودر همه جنگها باوی بود .
ابنعثمان نهدی گوید : وقتی عمر» سعد را سوی دیار پارسیان میفرستاد بدو گفته بود برمريك از آبگامها به مردی نیرومند وشجاع برحورد او را همراه ببرد واگر نرفت برگزیند تا عمر به اوفر ماهء دهد. سعد بادو ازدههزار کس بهقادسیه �سس سس . __ ۳ ِ_ سم سب
جلد پنجم ۱۶۸۳
رسید که جنگاوران ایامپیشبودند و نیزمردمبادیه که دعوت مسلمانانرا پذیر فتهبودند وبه کمکشان آمده بودند و بعضیشان پیش از جنگ مسلمان شدند و بعضی دیگر پس از جنگ مسلمان شدند ودر غنیمت شريك بودند و مانند جنگاوران قادسیه دوهزار دوهزار سهم گر فتند.
گوید: مسلمانان سراغ نیرومندترین قبایل را گرفتند وتمیمیان را بهعویش پیوستند» چون رستم نزديك شد ودر نجف فرود آمد» سعد پیشتازان فرستاد و گنت بکی را بگیرند و بیارند تا دربارة مردم پارسی از اوچیز بپرسد.
پیشتازان روان شدند وپس از اختلافی که بود کسان همسخن شدند که پیشتاز از يك تا ده کس باشد»اما تساهل کردند وسعد طلیحه را با پانزده کسفرستاد وعمرو اینمعدیکرب را با پنج کس فرستاد واين بهصبحگاهی بود که رستم جالنوس و ذوالحاجب را فرستاده بود ونمیدانستند که آنها از نجفح رکت کردهاند و يكفررسخ و کمی بیشتر نرفته بودند که به اردو گاه وچهار پایان آنها برعوردند که دشتطفوف را پر کرده بود .
بعضیشانگفتند: «پیش سالار خویش بازروید وخبر را بگویید» که او وقتی شما را فرستاد پنداشت که پارسیان در نجف مقر دارند»
بعضی دیگ رگفتند: «باز گردید که دشمن از وجود شما خبردارنشود»
عمرو به یاران خویش گفت: «راست گفتید»
طلیحه به یاران خودگفت : « نارو اگفتند» شما را فرستادهاند که از قوم خبر گیرید.»
گفتند: «میخواهی چه کنی؟»
گفت: «میخو اهم به اردو گاه قوم در آیم یاجان بدهم »
�۱۶:۸۴ ترجمةٌ تادیخ طبری
اما عمرو ازباز کشتن دریغ کرد.
و چون سعد از حرکت آنها خبر یافت قیسبن هبیرة اسدیرا با صسد کس فرستا د که اک به آن جمع برخورد سالار آنها نیز باشد .قیس هنگامی که جماعست راهی شده بودند بهآنها رسید. وچون عمرواورا بدید گفت: «شجاعت نمایی کنید و چنان وانمودند که قصد تاخت وتاز دارند» که به آنها اعتراض کرد . طلیحه از آنها جدا شده بود وقیس این گروه را پس آورد که پیش سعد آمدند ونزدیکی پارسیانرا با وی بگفتند.
طلیحه برفت واز آبهای طفوف کگذشت ووارد اردو گاه رینتم شد وشب رادر آنجا به جستجو پرداخت» وچجون شب به سررفت برون شد و بر کنار اردو گاه بهترین چیزی راکه دیده بود در نظر کرفت؛ اسبی بود که در اسبان قوم مانند آن نبود وخیمهای سید که همانند آن ندیده بود.
شمشیر کشیدوعنان اسب اببرید و آنر ابهعنان اسبخودپیوست و اسبخویش را براند وباشتاب برفت» مردم وصاحب اسب خبر شهندو بانگ برداشتندو برهرچه دست یافتندسو ارشدند و بعضیشان از فرطشتابهر کوب بیز بنداشتندو به تعقیب وی آمدند.
صبحگاهان سواری از سپاه پارسیان بدورسید وچوننزديكشد ونیزةحویش را حاضر کرده بودکه ضربت زند» طلیحه اسب خود را بر گردانید وپارسی روی از او بگردانید » طلیحه حمله بسرد و پشت وی را با نیسزه در هسم شکست. انگاه یکی دیگر آمد که باوی نیز جنان کرد . آنگاه دبکری آمد وهلاکت دوبار حویش راکه هردوعموزادةٌ وی بودند بدید. وچون به طلیحه رسید ونیزه را آماده کرد طلیحه اسب خویش راسوی اوبگردانید وفارسی پشت کرد و طلیحه حمله برد و گفت که تن به اسارت دهد» پارسی که دید کشته میشود په اسارت تن داد.
طلیحه کفت که پیش روی او بدود» واو چنان کرد: پارسیان در رسیدند ودو سوار را کشته دیدند وسومي را اسیر طل....-.خييك اردو گاهشان بو د اما بده حمله
�جلد پنجم ۱۶۸۵
نبردند و باز گشتند. طلیحه بیامد تا بهاردوگاه رسید که به حال آماده باش بود و کسان را خبر کرد که اورا بهنزد سعد عبور دادن وجوند پیش اورسید گفت: «وای برتوجه خبر؟»
گفت : « دیشب وارد اردو گاهشان شدم و بگشتم و بهترینشان را گرفتم نمیدانم کار صواب کردهام با خطاء اینكك حاضر است از او بیرس.» وترجمان میان
کفت:«آاری بنزد ما راستی در کار جنک از درو غ بهتر است» گفت: « از ان پیش که دربارةٌ کسان خودم چیزی بگویم دربارة این بارتان
دلیران جرات نزد؛ آن نیارند طی کند و به اردو کاهی رسد که هفتاد هزار کس در آن باشد که یکیشان پنج وده کس و کمتر را به خدمت دارد وبه این بس نکند که چنانکه رفته در آید ومال یکهسوار سپاه را ببرد و طنابهای خیمةٌ اورا ببرد و اوخبر شود وما خبرشویم وتعقیبش کنیم و اولی که یکه سوار قوم است وبرابرهزار سوار» به او برسد و کشته شود و دومی که همانند اوست برسد و کشته شود و من برسم ودر قوم من کس همانند من نباشد واز مرگ دومقتول به هیجان باشم کهعموز ادگان من بودهاند ومرک را ببینم وتن به اسارت دهم.»
آنگاه از مردم پارسی خبرداد که سیاه یکصدو بیست هز ار است و تبعهو حدمه همانند آنست» پس از آن اسلام آورد وسعد نام اورا مسلم کرد وبه طلیحه پیوست و گفت: «بخدا تا چنین بهوفا و راستی و صلاح و اعانت مستمند دلبستهاید» هکست نمیخورید» مرا به مصاحبت پارسیان چه حاجت. » ودر آن جنگ از مسردم سخت
کوش بود. ما
�۶زع۱۶ تر جمهٌتاردیخطبری
موسیبنطریفگوید : سعد به قیسبنهبیره اسدی گفت: «ای خردمند! برو وبه هیچ کار دیگر مپرداز تا از این قوم برای من خبر بیاری» عمروبنمعدیکرب و طلیحه را نیز بفرستاد. قیس برفت تا مقابل پل رسید و چندان راهی نرفته بودکه کروه بزرگی از پارسیان را آنسوی پل دید که از اردو گاه می آمدند» رستم از نجف حر کت کرده بود وذوالحاجب درمحل اوجایگرفته بود و جالوس که قصد طیز ناباد
گوید: سبب آنکه سعد» عمرو وطلیحه را با قیس فرستاد سخنی بودکه از عمرو بدو رسیده بود وسخنی که سابقا به قیسبنهبیره کفته بود. بسه آنها گفت: « ای مسلمانان» با دشمن خود بجنگید» جنگ انداز وساعتی به آنها در آویز»
و چنان شد که قیس به آنها حمله برد که هزیمت شدند و دوازده کس از آنها بکشت وسه اسی رگرفت با مقداری غنیمت که آنرا پیش سعد آوردند وخبر را با او
سعد گفت: «انشاءالله این خبر خحوش است وهمینکه با جمع ونیروی عمدة آنها مقابل شوید حوادثی نظیر این رخ میدهد »
آنگاه عمرووطلیحه را پیش خواند و گفت: « قیس را چگونه دیدید»
طلیحه گفت: « از ما دلیرتر بود»
عمرو گفت: «امیر» مردان را نیکتر از مامیشناسد.»
سعد گفت: «خدا مارا بهاسلام زنده کرد ودلهابی را که مردهبود بدان زندگی بخشید و دلهایی را که زنده بود بدان بمسیرانید» سبادا کار جاهلسیت را براسلام
گزینید که دلهایتان بمیرد وشما ز ندهباشید. بهاطاعت گر ایید وحق کسان رابشناسید
که هیچکس با اقوامی که خدا به اسلام عزتشان داده همانند. نیست »
سعید بنمسرز بان گسوید: يك روز پس از آنسکه رستم در سلیحصین فرود آمد جالئوس وذوالحاجب را روان کرد. جاانء- سح رکت کرد و نرسیده به پل مقابل
�معتم وشرحبیل بنسمط کندی سیردهبود» سالار تكسو اران عاصمبنعمروبود» سالار تیر انداز ان فلان بود » سالار پیادکان فلان بود» سالار پیشتاز ان سوادبن مالك بود . طلیعه دار سپاه رستم جالنوس بود و دو پهلوی آن به هرمزان و مهران سپرده بود » يکه سواران سپاه به ذوالحاجب سپرده بود» پیرزان سالار پیشتازان بود و زادبن مهیش سالار پیادگان بود. وچون رستم به عتیق رسید در مقابل اردو گاه سعدفرود آمده ومردم را فرود آورد و پیوسته می آمدند و آنها را فرود می آورد» از, بسبسیار بودند همه جا را گرفتند» شب راآنجا به سر بردند ومسلمانان از آنها دست بداشته بودند.
گو ید وچون شب را در کنار عتیق به زور آوردند منجم رستم خوابی را که دیده بود برای او نقل کرد: «دلوی در آسمان دیدم» دلوی بود که آب آن خالی شده بود» وماهیای دیدم» ماهیای که در آبی تنگث لرزان بود وشتر مرغانرا دیدمو گل که میشکفت.»
رستم گفت: «وای بر تو این را با کسی گفتهای؟»
گفت: «نه»
گفت: «پس آنرا مکتومدار »
شعبی گوید: رستم منجم بود و از آنچه به خواب میدیسدو رخ میداد گریه می کرد وچون بیرون کو فه رسید بهعواب دید که عمر به اردو گاه پارسیان در آمد » فرشتهای با وی همراه بود که سلا.-+! تیمهرزد و دسته کرد وبه عمر داد.
�ابنرفیل به نقل از پدرش گوید: سیوسه فیل همراه رستم بود که هیجده فبل در قلب سپاه بود وپانزده فیل در دوپهلو بود.
زیادگوید: صبحگاه آن شب که رستم در عتیق بهسر برد با سواران حسود بر نشست ومسلمانان را بدید» آنگاه سوی پل رفت وجمعشان را تخمین زدو آنسوی پل رو بروی آنها بایستاد و کس فرستاد وپیغام داد که یکی را پیش ما فرستید کهباوی سخن کنیم وبا ما سخن کند؛ وبرفت.
زهره پیغام را برای سعد فرستاد و اومغيرة بنشعبه را پیش زهره فرستاد کسه او را پیش جالنوس فرستاد وجالنوس اورا پیش رستم فرستاد .
ابنرفیل به نقل از پدوش گوید: وقتی رستم برکنار عتیق فرود آمد وشب را آنجا گذر انید صبحگاهان به کنجکاوی و تخمین پرداخت و در امتداد عتیق بطرف خفان تا انتهای اردوگاه مسلمانان رفت آنگاه راه بالا گرفت تا به پل رسید وقوم را نگریست وبه جایی رسید که بر آنها مشرف بود وچون برپل بایستادکس پیش زهره فرستاد که بیامد ومقابل وی جایگرفت. رستم میخو است صلح کند وچیزی بدهد که باز گردند از جمله چنین میگفت: «شما همسایگان مایید » يك دسته از شما در قلمرو ما بودند که رعایتشان می کردیم و از آزار بر کنار میداشتیم» همه جور كمك می کر دیم ودرجمع بادیهنشنان حفاظتشان می کر دیم» درمراتع ما بهجر | می آمدند و از دبار خودمان آذوقه به آنها میدادیم » درقلمسرو خودمان از تجارت بازشان نمیداشتیم و کار معاش آنها مر تب بوده)......یت
�جلدپنجم ۱۶:۸۹
بدینسان به صلح اشاره می کرد واز رفتسار پارسیان سخن داشت که صلح میخواست اما صریح نمیگفت.
زهره بدو گفت: «راست می گوبی چنین بود که گفتی » اما کار ما جونآنها نیست ومقصود ما چون مقصود آنها نیست» ما به طسلب دنیا سوی شما نیامسدهايم» هدف ومقصدما آخرت است. ما چنان بودیم کهگفتی وهسر کس از ما پیش شما می آمد زیر منت شما بود وچیزهایی را که در تصرف شما بود بلابه میخو است. پس از آن خدای تبارك وتعالی پیمبری سوی ما فرستاد که ما را به پروردکارخویش خواند و دعوت اورا اجابت کردیم» خدای به پیمبر عویش گفت: «من این گروه را بر کسانی که به دین من نگراییدهاند تسلط میدهم و بوسیلهةٌ اینان از آنها انتقام میگیرم ومادام که به دین من معترف باشند غلبه با آنهاست که دین من حق است و هر که از آنبگردد زبون شود وهر که بدان چنگ زند عزت یابد.»
رستم گفت: «دین شما چیست؟»
زهره گفت: «ستون آن که جزبدان پای نگیرد اینست که شهادت دهند که حدایی جز خدای یگانه نیست ومحمد فرستادهٌ خداست و به آنچه از پیش حدا آورده مقر باشند.»
گفت: «چه نیکوست ودیگر چیست؟»
گفت: «اینکه بندگان را از عبادت بندگان به عبادت خدای تعالی بر ند»
گفت: «نیکوست» دیگرجه؟ ۹
گفت: «اینکه مردمان»فرز ندان آدمند وحوا» برادرانند واز يك پدرومادر»
گفت: « بله بخدا» وهر گز .م-.لییشما نزديك نمیشوبم مگر برای تجارت
�۱۶2۹۰ ترجمه تادیخ طبری
با حاجت.»
گفت: «بخدا راستگفتی اما پارسیان از هنگام شاهی اردشیر نگذاشتهانسد کسی از مردم زبون ا ز کار خود برون شود ومی گفتهاند که اگر از کار حویش بررون شوند از حدخویش تجاوز کنند وبا اشراف خویش دشمنی کنند.»
زمره گفت: «ما از همه مردم برای مردم بهتریم ونمیتوانیم چنان باشیم که شما میگویید» دربارةٌ مردم زبون» فرمان خدا را اطاعت می کنیم وه رکه دربارة ما نافرمانی خدا کند ز بانمان نزند.»
گوید: رستم برفت ومردمان پارسی را پیش خواند و با آنها سخن کرد که نپذیر فتند و گردنفرازی کردند.
رستم گفت: « خدایشان دور کند ودر هم شکند و آنکه را ترسانتر و نالانتسر است ز بونکند»
گوید: و چون رستم برفت من پیش زهره شدم» مسلمانی من از آنجا بود و همراه وی بودم وجون جنگاوران قادسیه سهم گر فتم.»
زیاد نیز روایتی چون ایندارد و گوید: سعد. مغیرةبنشعبه و بسرةین ابیرهم و عسرفجةبن هر مه وحذیفةینمحصن و ربعیبنعامر و فرفةبنزاهر تیمی واثشلی و مذعور بنعدی عجلی ومضارببنیزید عجلی را با معدبنمره عجلی که از زیر کان عرب بود» پیش خواندو گفت: «من شما را پیش این قوم خواهم فرستاد رای شما جیست )
گفتند: «همگی پیروفرمان توایم وبدان بس میکنیم واگر کاری پیش آید که درباره آن نظر نداده باشی در آنبنگریم و بطوریکه برای مردم» شایستهتر وسودمندتر باشد با پارسیان سخن کنیم»
سعد گفت: «کار دوراندیشان چنین باشد بروید و همکی آماده شوید.»
ر بمیبن عامر گفت: «عجمان نظرها » یهمها دارند » اگر همکی پیش آنها
�جلد پنجم ۲ ۱۶۱ رویم پندارند که سخت اهمیتشان دادهایم بیش ازیکی نفرست» هسمه در این باب موافق او بودند» گفت: «مرا بفرستید»وسعد اورا روانه کرد .
ربعیروان شد که در اردوگاه رستم پیش وی رود و آنها که برپل بودند او رابداشتند و کس پیش رستم فررستادند و آمدن اورا خبردادند. رستم بابزرکان پارسی مشورت کرد و گفت: «رای شما چیست؟ آبا تفاخ رکنیم را بیاعتنابی کنیم ؟»
همگان موافق بیاعتنایی بودند آنگاه اسباب زینت بیاوردند وفرشها ودیباها بگستردند وچیزی کم نبود. برای رستم تختطلا نهادند و آنرا بیاراستند وفرشهاو
داشت که روی آن چرمی سرخ بود همانند نان. کمان وتیر خود را نیز همراهداشت وچون به نزديك شاه رسید وجایی که فرش بود گفتند فرود آی واواسب را روی فرش راندآنگاه فرودآمد و آنرا به دومخده بست که مخدهها را درید و رسمان را از آنگذرانید که نتوانستند اورا بازدارند وبیاعتنابی کردند» وی نیز قصد آنها را بدانست وخو است آشفتهشان کند» زرهای به تنداشت که گو بیمویبافته بود. قبای وی جلشترش بود که پاره کردهبود و بهتن کردهبود و کمر آنرا باپوست درختیبستهبود. سرخود را به سر بند بسته بود که از همه عربان پسرمویتر بود» سر بسند وی طناب شترش بود. سرش چهار رشته میداشت که ایستاده بود و گویی شاخگوزن بود.
بدو گفتند: «سلاح بگذار»
گفت: «من به فرمان شما نیامدهام که سلاح بگذارم» شما مرا خحو اندهاید» اگر نخواهید چنانکه میحواهم پیش شما بیایم باز میگردم»
به رستم خبر دادند» گفت: «بگذارید بیاید» مکر یکی بیشتر است»
ربعیبرفت و برنیزهُ خحویش.:>. ولعه بود که پیکانی بر سر آنبود» قدمهار | کو تاه
�۱۶:۹۲ ترجمةٌ تاریخ طبری
برمیداشت ودیباها وفرشها را سوراخ می کرد ودیبا وفرشی نماندکه تباهنکرد وپاره نشد وچون نزديك رستم رسید» نگهبانان در او آویختند که برزمین نشست ونیزهرا در فرش فرو کرد.
گفتند: «چرا چنین کردی؟»
گفت: «ما دوست نداریم بر تجمل شما بنشینیم»
رستم با وی سخن کرد و گفت: «جراآمدهاید؟)
گفت: «خدا مارا برانگیخته وخدا مارا آورده تا هر که را خواهد از پرستش بندگان به پرستش اوببریم واز مضیقةٌ دنیا به وسعت آن بریم واز ستم دینها به عدل اسلام پرسانیم» ما را با دین خحویش سوی خلق فرستاده تاآنها را به دسن خدای بخو انیم» هر که از ما بپذیرد از او بسپذیریم واز اوباز گردیم واورا با سرزمینش
وا گذاریم کهعهد دار آن باشد وهر که انکار ورزد پیوسته با ویپیکار کنیم تابهوعدة تخد | بر سیم۰»
کفت: «وعدة خدا جیست؟» گفت: «بهشت برای کسی که در جنگ منکر ان کشته شود وفیروزی بسرای هر که بماند.»
رستم گفت: «سخن شما را شنیدم» میتو انید این کار را پساندازید تا در آن بنگریم وشما نیز بنگرید.»
گفت: «آری» چه مدت میخو اهید؟ يك روز با دوروز؟)
گفت: «نه. مدتی که با صاحبنظران و سران قسوم خحویش نامه نسو سیم.» که میخو است اورا جلب ودفع کند .
گفت: «پیمبر خداصلی اللهعلیهوسلم مقرر داشته و پیشوایان عمل کردهاند که گوش به دشمنان فراندهیم وهنگام تلاقی بیش ازسه روزمهلتشان ندهیم ما سهروز صبر می کنیم در کار خویش وقومت بنگ .این مدت بکی از سه چیزرابر کزین:
�جلد پنجم ۱ ۱۶۹۳
اسلام را بر گزین وما ترا وزمینت را وامیگذاریم یاجزیه بده که میپذيريم واز تو میگذریم» اکر از یاری ما بینیازی میرویم و اگر بهپاری ما حاجت داری از تو دفاع می کنیم و گرنه بهروزچهارم» جنکت است و تاروزچهارم» جنگ آغاز نمی کنیم» مکر تو آغاز کنی. من اینرا از طرف یارانم وهمه سپاهیان تعهد می کنم»
گفت: «مگر سالار قومی؟»
گفت: «نه» ولی مسلمانان نسبت به هم چون يك پیکرند و پسایینترشان از جانب بالاترشان تعهد می کند.»
آنگاه رستم باسر ان پارسی خلوت کرد و گفت: «رأی شما چیست آیا سخنی و اضحتر وقویتراز سخن این مرد شنیدهاید؟)
گفتند: « خدا نکند به چیزی از اين مایل شوی ودین خویش را بهسبب این سک واگذاری» مکر لباس اوراندیدی؟»
گفت: «وای برشما» لباس را نبینید» ری وسخن ورفتار را ببیشد» عربان بهلباس وخورالك اعتنا ندارند و شرف را حفظ می کنند» لباسشان مانند شما نیست و نظرشان دربارةٌ لباس همانند شما نیست.»
پارسیان سوی ربعی رفتند و سلاح او را دست مسیزدند و او را تحقیر مر کون :
ربعی گفت: «میخواهید مرا ببینید که خسودم را به شما بنمایم؟» و شمشیر خحویش را از پارچه در آورد که گوبی شعلةٌ آتش بود.
پارسیان گفتند: «شمشیرر | درغلاف کن» واو بکرده آنگاه سبری ببند اختند و سپر چرمی او را بینداختند که سبر آنها درید وسپروی سالم ماند.
آنگاه ربعی گفت: «ای پارسیان» شما غذا و لباس و پوشیدنی رابزرگه میدارید وما آنرا حقیر میشماریم» سپس باز گشت تا در مدت معین در کار خویش بنگر ند. ی
�۱۶2۹۳ ترجمهٌ تادیخطبری
روز دیگرپارسیان پیغام دادند که این مردرا پیش ما فرست. اماسعد حذیفةین محصن را سوی آنها فرستاد که با سرو لباسی همانند ربعی بیامد وچون نزديك فرش رسید کفتند: «فرودآی»
گفت: «اين در صورتی بودکه من به حاجت خویش پیش شما آمده باشم به شاهتان بگویید آیا به سبب حاجت او آمدهام با حاجت خودم؛ اگرگوید» به سیب حاجت خودم آمدهام درو غ میگوید وباز میگردم و با شما کاری ندارم» اگرگوید به سبب حاجت اوست پیش شما همانجور که دلم میخو اهد رفتار می کنم»
رستم گفت: «بگذارید بیاید» حذیفه تانزديك وی رفت» رستم برتخت بود و بدو گفت: «فرودآی»
حذیفه گفت: «فرود نیایم» .
وچون از فرودآمدن دریغ کرد رستم گفت: «چرا تو آمدی ورفبق دیروزی ما نیامد»
گفت: «امیرمان دوست دار د که در سختی وسستی میان ما عدالت کند اينك نوبت من است»
کفت: «برای چه آمدهاید؟» گفت: «خحعدای عزوجل با دین حویش برما منت نهاد و آیات خویش را به ما نمود تا اورا شناختیم که از پیش منکر او بودیم» آنگاه به ما فرمان داد که مردم را به یکی از سه چیز بخوانیم ومريك را پذیرفتند بپذیریم یکی اسلام که اگربپذیرید از دیار شما برویم» یا جزیه که اگر بدهید» اگر حاجت داشته باشید از شما دفاع می کنیم ویا جنکك»
رستم گفت: : رو با سلح تا مدتی»
کت «آری» سه روز از امشب»
وچون رستم جز این چیزی پیش اه نافت وی را پس فرستاد و به بارانخود
�جلدپنجم ۱۶۹۵
گفت وای برشما مگر آنچه رامن میبینم نمیبینید» اولی دیروز آمد وبرزمین ما چیرهشد و آنچه را بزرگ میشماریم تحقیر کرد واسب خویش رابرزیور ما بداشت وبدان بست وبافال نيك وعقل کامل خویش زمین ما را با آنچه درآن هست ببرد و امروز اين یکی آمد وپیش ما ایستاد وبه فال نيك برزمین ما به جای مسا ایستاد ۰» وچندان بگفت تا پارسیان را حشمگین کرد و آنها نیز وی را خشمگین کردند.
چون روز دیگر شد رستم پیغام داد یکی را پیش ما فرستید ومغیرةبن شعبه را سوی پارسیان فرستادند .
ابوعشمان نهدی گو ید: وقتی مغیره از پل گذشت وپیش پارسیان رسید او را بداشتند واز رستم برای عبور وی اجازه خو استند وچیزی از سر ولباس خویش را تغیبر ندادند که بیشتربیاعتنایی کرده باشند . وقتی مغیره بسیامد پارسیان درلباس معمولی خود بودند» تاجها ولباسهای زربفت داشتند» به اندازه يك تیر رس فرش کستروه بود که میباید از آنگذشت تا به رستم رسید.
مغیره چهار رشته موی بافته داشت وبرفت و بارستم برتخت ومخد؛ او نشست» پارسیان براوجستند و بکشیدند واز تخت به زير آوردند وبکوفتند.
مغیره گفت: « از خردمندی شما سخنها شنیده بودم؛ اما کسی ر اازشما سفیهتر نمیبینم» ما مردم عرب همه برابریم و کسی از ما دبگری را به بنشدگی نمیگیرد مکر آنکه اسیر جنگ باشد» پنداشتم که شها نیز با قومخویش برابرید چنانکه ما عربان برابریم» بهتر بود به من میگفتیا .که بعضیتان خدای بعضی دیگرید و کار من به نظرشما نارواست تانکنم» من خود نیامدم» مرا دعوت کردید» اکنونبدانستم که کارتان رو بهزو ال است وروبه مغلوب شدن دارید که پادشاهی با این روش و جنین عقلها نمیماند »
زبونان قومگفتند: «بخدا مرد عرب راست گفت»
اما دهقانان کفتند : « بخدا سختی گفت که بند کان ما پیسوسته بدان متمایل
�_ سس مس سس سس
۱۶۹۶ ترجمهٌ تاریخ طبری
خحواهند بود » خدا پیشینیان ما را بکشد چه احمق بودند که قوم عرب را دست کم میگر فتند »
رستم با مغیره شوخی کرد تا اثر رفتار پارسیان را ببرد گفت: «ایمرد عرب گاه باش دکه اطرافیان کاری کنند که شاه موافق آن نباشد اما چشم پوشد از بیم آنکه وقتی باید کاری کرد نکنند» کار چنانست که خواهی وما برسروفا وقبول حقیم» این دو کها جیست که داری؟»
مغیره گفت: «شعله را چه زیان ار دراز نباشد» آنگاه تیری بینداخت.
پس از آن رستم گفت: «توسخن می کنی یامن سخن کنم؟»
مغفیره گفت: «تو کس پیش ما فرستادی پس تو سخن کن»
ترجمان میان رستم ومغیره بایستاد» رستم سخن کرد وازستایش قوم حویش سخن آورذ و کارشان را معتبر و مستمر شمرد و گفت : «ما همچنان بربلاد تسلط داریم و بردشمنان غالبیم واشراف امتهاييم وهیچکس از پادشاهان عزت وشرف و قدرت ما ندارد» بر کسان فیروزی داریم و کسان برما فیروزی ندارند» مريك روز یا دوروز یا يك ماه ودوماه واین بهسبب گناهان است و چون خدا انتقام عویش بگرفت عزتمارا پس آرد و برای دشمنانحویشرو زگاری فراهم آریم که بدتراز آن ندیده باشند. بنظرما از همه مردم قومی حقیرتر از شما نبوده که مردمی فقیرید با معاش بد که شما را چیزی ندانیم و به حساب نیاریم. چنان بود که وقتی سرزمین
آمدن شما بهسب ففرو ببجیزی است» فر مان میدهم که سالار شما را حامهای دهند
�جلد پنجم ۱۶۹۷
واستری با هزار درم و نیز فرمان میدهم که به هريك از شما یکبار خرما و دو جامه دهند که از سرزمین ما بروید که نمیخواهم شما را بکشم یا اسیر کنم» آنگاه مغیر ّبنشعبه سخن کرد وحمدو ثنای خدا عزوجل به زبان آوردو گفت:
وی و کار اوست. اماآنچه دربارٌ ودت ومردم دیارت گفتی که بر دشمنان مسلط بودهابد و بر بلاد غلبه داشتهاید ودر جهان مقتدر بودهاید» ما اینرا دانستهايم ومنکر آن نیستیم که خدا جنین کرده و ابنرا به شما داده که قدرت از خحسداست و از شما نیست. اینکه از فقروتنگدستی واختلاف دلهای ماگفتی این را دانستهایم وانکار نداریم که خدا این بلیه به ما داد ومارا بدان دجار کرد» دنیا به نوبت است ومتلایان سختی پیوسته در انتظار گشایشند تا بدان برسند و اهلرفاه رو بهسختیمیروندتا بدان دچارشوند. اگردربارة نعمتها که خدابهشما داده شکر گزار بودهاید شکر تانبتدرنعمت نبوده و قصور در کار شکرمايةٌ تغییر حال شما شده و اکر ما بهبليةٌ کفر مبتلا بودهایم حادثهٌ بزرگی رخ داده که رحمت خدا بوده و مایةٌ رفاه ما شده» اکنون کار بجز
بر نیاید مکر آنکه همهتان را کشتهباشم.»
مغیره برفت» رستم بار دیگر با پارسیان حلوت کرد و گفت: «اینان را باشما تفاوت بسیار است وپس از این دیگر سخن نیستدوتن اولی آمدند وشماراتحقیر کردند و به زحمت انداختند آنگاه اب یکی آمد واختلاف در میانه نبود ويك روش
تاریخ جخضان
�۱۶۹۸ ترجمةًٌ تادیخ طبری
سس سس تس
داشتند و بك کار کردند» بخدا اینان راستگو باشند با دروغگو» مردانند. بخدا اگر
ودرباره تومحاسبه کرده ود رکارتنظر کرده و گفته که فردا يكچشمت و کورمیشود.»
مغیره گفت: «بشارت خیر و پاداش دادی» اگر نمیخواستم از این پس با کسانی همانند شما پیکار کنم آرزو می کردم آن یکی نیز کور شود.» فرستاده دید که عربان از گفتار مغیره میخندند واز بصیرت وی شگفتی میکنند و باز گشت و قضیهرا با شاه گفت.
رستم گفت: «ایمردم پارسی مرا اطاعت کنید» میبینم که خدا بلیهای داده که به دفع آن قادر نیستید»
وچنان بودکه سوارانعرب وپارسی برپل تلاقیمی کردند وجای دیگرتلاقی نبود وهميشه پارسیان بامسلمانان تصادم آغاز می کردند. مسلمانانمدت سهروزدست بداشته بودند ووقتی تصادم از طرف پارسیان آغاز میشد مقابله می کردند و آنها را دفع می کردند.
نافعبنابی عمر و گوید: ترجمان رستم از مردم حیرهبود وعبود نام داشت.
سعیدین مرزبانگوید: رستم مغیره را پیش خواندکه بیامد و بر تخت وی نشست» رستم ترجمان خویش راکه عربی ازمردم حیره بود وعبود نامداشت پیش خواند و مغیره بد و گفت: «ای عبود تو مرد»؛ عیبی وقتی من سخن کردم » سخنان
�آنگاهمغیرهسخنان عویش بگفت واورا بهسهچیزدعوت کرد که اسلام بیار ید و تکالیف شما همانند ما است وتفاوتی در میان نخواهد بود یا جزیه بدهید وحقیر باشید.»
گفت: «حقیر بودن چیست؟»
گفت: «اینکه یکیتان بهنزد یکی از ما بایستد و سپاس او گوید که جزیهاش را بیذیرد» تا آخر گفتگو »سپس گفت که مسلمانی شمارا اززجزیه و جنک بیشتردوست داریم.»
شقیق گوید: بالغ شده بودم ودرقادسیه حضور داشتم» سعد با دوازده هسزار کس به قادسیه آمد که جنگاوران ایام پیش جزو آنها بودند » پیشتازان سپاه رستم بیامدند پس از آن باشصتهزار کس بیامد وچون نزديك اردوی عربان رسید گفت : «ایگروه عربان یکی را پیش ما فرستید که با ما سخن کند وبا وی سخن کنیم.» مغیر ةبنشعبه را با چند نفر دیکر سوی اوفرستادند که چون پیش رستم رسیدند مغیره بر تخت نشست وبرادر رستم بغرید.
مغیرهگفت: «غرش مکن که این شرف مرا نیفزود واز برادر تونکاست»
آنگاه رستم گفت: «ایمغیره» شما مردمی تیرهروزبودید...تا آنجا که گفت:
گوید : آنگاه رستم تیری از تیردان مغیره بگرفت و گفت : «تصور نکنید کهایندو کها کاری برای شما تواند ساعت»
مغیره به جواب او پرداخت واز پیمبر صلیاللهعلیهوسلم سخن آورد و گفت : «از جمله چیزها که خدا عزوجل بوسیلهةً وی روزی ما کرد دانهایست که در سرزمین شما میروید که چون آنرا به نانخوران خویش خوارنیدیم گفتند از این صبر نتو انیم کرد و آمدهایم که آن دانه را به آنها بخورانیم یاجان بدهیم.»
رستم کقت: «دراین صور.... شوم دهید و کشته میشوند»
�تتفل ترجمةٌ تادیخ طبری
مغیره گفت: «هر کس از ما کشته شود به بهشت میرود وهر کس از شما را بکشیم به جهنم میرود وه ر کس از ما بماند برهر کس از شما بماند ظفر مییابد» ما ترامیان سه چیز مخیر می کنیم» تا آخرسخن.
رستم گفت: «میان ما وشما صلح نیست »
زیاد گوید: سعد بقیه مردم صاحب رای را یکجا پیش پارسیان فرستاد و آن سه تن را نگهداشت» جمع برفتند تا پیش رستم رسیدند که اورا بیشتر تقبیح کنند وبد و گفتند: «امیر ما به تومی گویدکه همزیستی مایهةٌ بقای فرمانروایان است. ترا به چیزی میخوانم که برای تووما بهتر است وسلامت تودر آنست که دعوت خحدا را بپدبری وما سوی سرزمین خویش رویم وتوبه سرزمیسن خودت بباز گردی وبا همدیکر دوست باشیم» خانهةٌ شما از شما باشد و کارتان به دست خحودتان باشد و هرچه از سرزمینهای دیگر به دست آوردید از آن شما باشد نه ماء واگر کسی قصد شما کرد يا برشما چیره شد ما یاران شما باشیم. ای رستم» از خدابترس مبادا هلال قوم تو به دست توباشد» میان تووبهره وری از اسلام حایلی نیست جزاینکه بدان گرایی وشیطان را از خویش برانی»
نداشتیم» پیوسته به سرزمین ما میریختید که آذوقه میدادیم وپس میفرستادیم . به مزدوری وبازر گانی پیش ما می آمدید وبا شما نیکی می کردیم وچون غذای مارا بخوردید و نوشیدنی مسا را بنوشیدید ودر سايةٌ دیار ما بیارمیدید وصف آن با قسوم حویش گفتید و دعوتشان کردید و با آنها آمدید . مثال شما و مسا چسون مردیست که تا کستانی داشت و شغالی در.ا. فش و کات از دك شغال حه زیان » اما
�.ره ۳۳ 1 ۱۳۱ شغال برفت وشغالان را سوی تا کستان خواند و چون فراهم آمدند صاحب تا کستان سوراخی راکه از آنجا بدرون میشدند بست و آنها را کشت. میدانم که حرص و طمع و نداری شمارا بهاين کار و اداشته» امسال باز گردید و بقدرحاجت آذو قهبگیرید وهروقت حاجت داشتید بازبیایید که من نمیخواهم شمارا بکشم»
ابنقعقاع ضبی بهنقل از یکی از مردم بنیبر بو ع که در قادسیه حضور داشته گوید: رستم گفت: «بسیاریازشما آنچه خواستند اززمین مار بودنداما سر انجام کشته شدندیا گر بختند. کسی که اینروشرا در بارهشمامقررداشتهبغترو نیرومندترازشماست» شمادیدهاید که هرو قتچیزی ر بودهاند بعضیشان کشتهشدهاند وبعضیجان بردهاند و و آنجه را ربودهاند از دست دادهاند . مثل شما در ابسن رفتار که می کنید جون موشانی است که بظرفی رسیدهاند که دانه در آنست وظرف سوراخاستموشاولی وارد شده و آنجا مانده ودیگران از آن دانه بردهاندو باز گشتهاند و باو گوبند کهباز -
شدن نتوانی تا چنان شوی که پیش از ورود بودهای» و او از حوردن بمانده و گرسنگی کشیده و با ترس س رکرده تا چنان شده که پیش از ورود به ظرف بوده آنگاه صاحب ظرف بیامده و اورا بکشته» پس شما بروید وچنین مشوید»
ابنرفیلبه نقل از پدرش گوید: رستم بهجمع فرستادگان گفت:«خدامخلوقی حریصترو زیانانگیزتر ازمگس نیافرید» شما ای عربان هلاکت را میبینید وطمسع شمارا سوی آن می کشاند. اينك مثل شمارا می گویم: مگس چونعسلبیند بهپرواز آید و گویدکی مرا به عسل میرساند ودودرم بگیرد و آنگاه داخل عسلشود وهر که خواهداورا دور کند فررماننبرد وچونافتاد وغرقشد گوید کیمرا برونمی کشدو جهار درم بگیرد» ددم مس
�سسسحقةچةقشخشقخخ ۳.۳۹ سس سب - تب تست
۱۷۰۲ ترجمة تاریخ طبری
گوید: ونیزرستم گفت: «مثال شما چون شغالیاست که لاغرو ناتوان بود واو سوراخی بهتا کستاندر آمد ودر آنجا هرچه میخواست میخورد وخداو ندتا کستان اورا بدید ورحمت آورد وچون دیر در تا کستان بماند وچاق شد وحالش نکوشد و لاغریش برفت طغیان آورد و در تا کستان شلو غ کرد که بیشتر از آنچه میخورد تباه می کرد و کار برخداو ندتال سخت شد و گفت براین کار صبر نتوانم کرد و چوبی بر گرفت واز کسان خود کمك خحواست که به تعقیب شغال آمدند واز آنهادر تا کستان گریخت وچون دید از تعاقب اودست برنمیدارند برفت تا از سوراخی که در آمده بود به در رود اماگیرافتادکه به وقت لاغری از سوراخ آمده بود اما به وقت چاقی تن بود» در اینحال بود که خداوند تا بیامد وچندان اورا بزد که جان داد . شما نیز وقسی آمدید که لاغسر بودید و اکنون چاق شدهابد بینید جگونه بسرون میشوید؟ »
و نیز گفت: «مردی سبدی نهاد وغذای خوبش را در آن جاداد» موشان بیامد وسبدرا سوراخ کرد ووارد آن شد وخواست سوراخ را ببندد اما کفتند چنین مکن پهلوی آن نقبی بزن ونیمجوفی در آن نه که چون موشان بیامد ازنیدر آید و از آن برون شود وچون موشی نمودار شود آنرا بکشید. من راه را بستهام مباد اواردنی شوید که هر که از آن در آید کشته شود . شماکه نهعده دارید نه لسوازم چرا آمدهاید؟)
زیادگوید : آنگاه قوم سخن آوردند و گفتند آنچه از بد حالی و آشفتگی ما در گذشته گفتی به کنه آن نرسید ی که ه رکه ازما میمرد بهجهنم میرفت وهر که میماند در سختی بود» هنگامی که براین حال بودیم خدا عزوجل پیمبری را از مسا بسوی انس و جن برانگیخت که رحمتی بود وهر که را میخواست مشمول رحمت خویش کند بوسیلةً اومی کرد ونقمتی بود که بوسیلةً او ازهر که منکر کرامت او بود انتقام میگرفت» قبایل را يكايك دعوت کرد وقه موی بیشتر از همه باوی سخنی کردند و
�-ِ_ مسا
جلد پنجم ۱۷۰۳
منکر دعوت وی شدند و برای کشتن او کوشیدند ودین اورارد کردند. قبایل دیسگر نیز چونآنها بودند» همه ما براین قصه همسخن شدیم وبرضد وی بودیم » او تنها بود وجز خدای تعالی کس با وی نبود که اورا برما فیروزی داد و بعضی از ما به دلخواه وبعضی دیکر نابهدلخواه به دین ویدر آمدیم وهمگی حقانیت و راستی را پشناختیم که نشانه همای معسجز سوی ماآورده بود. از جمله چیزها که از پیش پروردگار ما آورده بود پیکار با اقوام نزديك بود که این کار را میان خودمان انجام دادیم از آنر و که دانستیم که آ نچه به ما گفته ووعده داده مسلم است ولاف ندارد و چنان شد که عربان براین کار همسخن شدند در صورتی که اختلاف ابشان چنان بود که مخلوق به ایجاد الفت میانشان قادر نبود. مابه فرمان پروردگارمان سوی شما آمدهایم که در راه وی پیکار کنیم وفرمان اورا به کار بندیم ووعدة اورا محقق کنیم وشما را به اسلام وبه حکم خدا بخوانیم که اگر پذیرفتید شما را میگذاریمو باز میگردیم و کتاب خدا را میانتان وامی گذاریم و اگر نپذیرید برما واجب است که با شما پیکار کنیم مگر آنکه جزیه دهید که ار ندهید» خداو ند سرزمینو فرزندان واموال شما را بهما دهد. پس نصیحت مارا بیذیرید که بخدا اسلام آوردن شمابرای مسا از غنیمتاان خوشتر است واگر چنین نشود پیکار با شما از صلحتان خحوشتر است. اما آنچه دربارٌ فرسودگی و کمی ماگفتی ابزار کار مااطاعت استو جنگما فیروزی مااست. اما آن مثلها کهبرای مازدید» برای مردان و کارهای بزر گومعتبر مثل مضحك زدید» ولی ما مثل شما را میگوییم که مثل شما چون مردیست که زمینیرا کشته ودرخت ودانةٌ نخبه نشانده وجویها سوی آن روانکرده وبه قصرها آراسته و کشاورزان در آن جانشانده که در قصورش سکو نت کنند و باغهای آنرا مراقبت کنند اما کشاورزان درقصرها چنان رفتار کنند که نباید ودر باغهاهما ند آن کنند ومدتیدر از مهلتشان دهد وچون به دل شرم نیارند ملامتشان کند ومکابره کنند آنگاه کسان دیگر را بخو اند و آنها را بیرون کند کد.!*.صوند مردم آنها را بر بایند ار بمانند زمر
�۱۷۰۴ ترجمةٌ تادیخ طبری
دست آنها شوند که مملوكك باشند نه مالك و پیوسته به زحمتاندر باشند. بخدا اگر آنچه به تومی گویيم حق نبسود وج کار دنیا نسبود از این سعیشت مرفه شما که چشیدهایم واین تجمل که دیدهايم صبر نیارستیم وشمارا می کوفتیم تا آنرا به چنک آریم.»
رستم گفت: «شما به طرف ما عبور می کنید یا ما بطرف شما عبورکنیم»
گفتند: «شما بطرف ما عبور کنید»
شبانگاه فرستادگان از پیش رستم برون شدند وسعد به کسان پیام دادکه بسه جای خویش باشند و کس پیش پارسیان فرستاد که میتوانید عبور کنید. خو استند از پل بگذر ند اما سعد پیغام داد که این کارنشدنی است» چیزی راکه از شما گر فتهایم به شما پس نمیدهيم» معبری جز پلها بجویید و آنها تا صبحگاه با وسایسل خویش