تاریخ طبری:جلد پنجم:شب قادسیه

از جم‌نامگ
پرش به ناوبری پرش به جستجو

شب قادسه

زیاد گوید: شب قادسیه صبحگاه لبلة‌الهربر بود واز این روزهای جنگ آنرا شب قادسیه نامیده‌اند وجتان بود که کسان خسته بودند و همه شب چشم برهم ننهاده بودند وقعقاع میان سپاه به‌راه افتادو گفت: «سپاهی که اکنون جنک اندازد پس از ساعتی ظفر بیند ساعتی پایمسردی کنید و حمله بسرید که ظفر نتيجةٌ پایمردی است. پایه‌ردی کنیدوسستی مکنید»

جمعی از سران سپاه بر اشعث گرد آمدند وسوی رستم حمله بردند وصبحدم‌با گروه ی که پیش روی وی‌بود در آميختند.

و چون مردم قبایل این‌بدیدندکسانی میان آنها به‌سخن ایستادند. قیس بن‌عبد یغوث و اشعث‌بن‌قیس وعمروبن معدیکرب وابن‌ذی‌السهمین خثعمی وابن‌ذی‌البردین هلالی سخن کردند و گفتند: «مبادا اینان درکار خدا از شما کوشاتر باشند ومسبادا اینان» یعنی پارسیان» از شما به‌مر گک بی‌اعتناتر ودرجانبازی بی‌با کتر باشنددراین کار

مشق گل بناع سب 5

�۱۷۳۸ ترجمة تاریخ طبری

گرومهای عرب به جمع مقابل خود حمله بردند وبا آنها در آمیختند. درمیان قوم ربیعه‌نیز کسانی سخن کردند و گفتند: «شما در گذشته» پارسیان را بهتر از همه می‌شذاخته‌اید ونسبت به آنها جسورتر بوده‌اید چرا اکنون از آنچه‌بوده‌اید جسورتر نباشید.»

هنگام نیمروز نخستین کسانی که عقب نشستند هرمزان و پیرزان بودند که عقب‌رفتند وباز موضع گرفتند. هنگام نیه‌روز قلب سپاه پارسیان بشکافت وغبار بر آنها ریخت وبادی سخت وزیدن گرفت و سایبان رستم از تخت وی کنده شد و در عتیق افتاد واين باد دبور بود وغبار روبه پارسیان داشت. فعفا ع و همراهان وی به نزديك تخت رسیدند وتخت را خالی یافتند که رستم وقتی باد سایبان را کنده بود از آ نجا به پناه استرانی رفته‌بود که آنروز باری آورده بود وهمانجا توقف کرده بود بود ودر سايهةيك استر وبار آن بود .

هلال‌بن‌علفه باری را که رستم زیر آن بود پزد وطنابهای آنرا ببربد ویکی از لنکه‌ها بررستم افتاد که ملال اورا نمی‌دید واز حضورش خبر نداشت. «هره همای پشت رستم‌شکستآ نگاه دلال‌ضر بتی بدوزد که بوی‌مشكك برخاست ورستم سوی‌عتیق رفت وخود را در آن افکند» هلال به دنبالاوجست که در آب فرورفته‌بودو بگرفتش هلال ایستاده بود و پای اورا بکرفت وبیرون کشید وبا شمشیر به پیش سراوزد تا جان داد آنگاه جثةٌاورا بیاورد وزیر بای استران افکند وروی تخت رفت و بانگگ برداشت که رستم کشته شد شما را به حدای کعبه سوی‌من آبید .

کسان به‌دور وی فر اهم آمدند چندانکه تخت معلوم نبود و او را نمی‌دیدند وتکبیر گفتند و بانگث برداشتند.

در اپن‌هنگام قلب سیاه مشر کان پرا کنده شد وهزبمت شدند.

آنگاه جالنوس بربند بایستاد وندا داد که پارسیان عبور کنند و غبار از میان

بر خحاست. ! نها که به هج بسته بو دند شتاب ک دنلی و درعتیق ریختند ومسلمانان با نیز ه

�درفش دك هزار هزار ودویست هزاربود. در نبردگاه ده هز ار کش از پارسیان کشته شد بجز آنها که روزهای پیش کشته شده بودند .

عمرو بن‌سلمه‌گوید: به روز قادسیه هلال‌بن‌علفه رستم رابکشت.

ابو کعب‌طائی به نقل از پدرش گوید: پیش از لبلةالهریرد وهزاروپانصد کس از مسلمانان کشته شد ودرلبلةالهریروروز قادسیه ششهزار کس از آنها کشته شد که درخندق روبه‌روی مشرق به‌خا کشان کردند.

زیاد گوید: وقتی پارسیان از جای برفتند و میان قدیس وعتیق کس از آنسها نماند و مابین حندق وعتیق از کشته پوشیده بود سعد به زهره فرمان دادکه پارسیان را تعقیب کند واوبانگ زد و پیشتازان را بخو اند وقعقاع راگفت دنبالآنها رودکه راه پایین گرفته بودند وشرحبیل راگفت به دنبال آنها رود که راه بالاگرفته بسودند . خالدبن‌عرفطه راگفت که سازوبرگک کشتگان را بررگیرد وشهیدان را به خحالك کند.

دوهز ار وپانصدتن شهیدان لیلةالهریر وروز قادسیه در اطراف قدیس آنسوی

هلال برفت ورستم را بیاورد سعد گفت: «برهنه‌اش کن وهرچه خو استی به تنش واگذار »

�عربان را از تعاقب بازدار ند .

زمره گفت: «بکیر! پیش برو»؛ و او اسب خود را هی‌کرد وچنان بود که وی براشب ماده جنک می کرد و گفت: «اطلال بپر» و اسب دست وپا فراهم آورد. آنگاه گفت: «بحق سوربقره بپر»

زهره نیز که براسب نربود اسب خویش را بجهانید و دیگرسواران نیزاسب بجهانیدند وبه آب زدند وسیصد سوار چینن کردند.

زهره به‌سواران دیگر که مانده بودند گفت: « سوی پل روید وبما برسید.» و برفت. کسان سوی پل رفتند و به دنبال وی آمدند که به پارسیان رسید که جالشضوس دنبالةً آنها را حفاظت می کرد. زهره باوی در آو بخت وضربتی در میانه ردو بدل شد که زهره اورا بکشت وساز و برگش را بگرفت . عربان همه کسانی راکه از عراره تا سلیحین و نجف بودند بکشتند و شبان‌گاه باز آمدند و شب را در قادسیه به سر کردند 1

شقیق گوید: آغاز روز درقادسیه پیروی کردیم وقتی باز آمدیم هنگام نماز بود» موّ ذن کشته شده بود و مردم دربارة اذان گفتن رقابت کردند جندان کسه نزدبك بود دست به شمشیر بر ند. سعد در میانه قرعه زدکه به نام یکی افتاد که اذان‌گفت.

گوید : وباز چنان شد و آنها که به تعقیب فراریان بالا و پایین قادسیه رفته بودند بیامدند ووقت نماز بود و چون موذن کشته شده بود در کار اذان‌گفتن رقابت کردند و سعد در سیانشان قرعسه زد و بقیه روز و شب رابه سر بردند تا زهره

باز کشت ۰ صبحگاهان همه فر اهم بو دند و....قظار کس نبودند» سعد خسبر فتح را با

�جلد پنچم ‏ ۱۳۴۱ شمار مقتولان پارسی ومقتولان مسلمان بنوشت وبکی از معاریف را با سعدبن‌عمیله فزاری سوی عمر فرستاد.

ابن‌رفیل به نقل از پدرش گوید: سعد مرا حواست و فرستاد که کشتگ‌ان را ببینم وسران را برای اونام ببرم باز گشتم وبه‌اوخبر دادم. اما رستم را در جای‌خود ندیده بودم. سعد کس فرستاد ویکی از مردم تیم راکه هلال نام داشت پیش خواندو گفت: «مگر نگفتی که رستم را کشته‌ای؟)

گفت» «چرا»

گقت: «پس اورا چه کردی؟)

گفت: «زیر پای استران افکندم»

کفقت: «اورا جگو نه کشتی؟»

هلال‌طرز کشتن رستم را به سعد خبر داد تا آنجا که گفت: «به پیش‌سرو بینی‌او ضربت زدم»

گفت؛ «اورا بیار »

گوید: «وچون جلةّ رستم را بیاورد ساز و برگک را بدو بخشيد. »

و چنان بودکه وقتی در آب «یافتاده بود خویشتن را سبك کرده بود و سازو بر گ رابه هفتاد هزارفروخت. اگ رکلاه رستم را به‌دست آورده بود قبمت آنیکصد هزار بود.

گوید: تنی چند از عبادیان پیش سعد آمدند و گفتند: «ای امیر پیکر رستم را بر در قصر تودیدیم که سر دبگری بر آن بود و از ضربت در هم کوفته بود ») وسعد بخندید.

زیاد گوید: دیلمیان وسران‌پاد گانها که دعوت مسلمانان را پذیرفته بودند و بی آنکه مسلمان باشند به كمك آنها جنگیده بودند گفتند: «برادران ما که از آغاز کار

�۱۷۴۲ ترجمه تادیخ طبری

نبا بند جز آنها که مسلمان شو ند ومسلمان شدند.

آنگاه کود کان اردو بيامدند و قمقمه‌چرمین همراه‌داشتند و به‌مسلمانانی که‌رمقی داشتند آب می‌دادند ومشر کانی راکه رمقی داشتند می کشتند وشبانگاه از عذیب کوید : زهره به تعقیب جالنوس رفت وقعقاع و برادرش شرحبیل به تصقیب آنها که راه بالا یا راه پایین‌گرفته بودند رفتند ودر دهکده‌ها وبیشه‌هاو کنارنهرها آنها را بکشتند و باز گشتند وهنگام نماز ظهر رسیدند و سعد به کسان خوشباشگفت وهر طایفه را ثنا گفت وبه نیکی باد کرد.

سعید بن‌مرز بان گوید: زهره برفت ومیان خراره‌وسلیحین به جالنوس رسید که یکی از شامان پارسی بود وطوق ودودست بندودو گوشو ار داشت و اسبش وامانده بو و وخ و نش بر یخت.۰.

گوید: بخدا زهره در آنروز براسبی بودکه عنان‌آن طنابی بافته بود چون افسار و تن آن نیز موی بافته بود و ساز و برگ جالنوس را پیش سعد آورد و اسیرانی که به نزد سعد بودند آنرا خناختند و کف‌تند : « این ساز وبرگ جالنوس

است. »

سعد گفت: «آبا کسی در کشتن وی با تو كمك کرد؟ »

وسعد سازو برگ را بدوداد.

ابر اهیم گو ید: سعد سازو برگک را برای زهره زیاد دانست وعمردر این‌باره‌باو نوشت که من گفته‌ام ه و که کسی را بکشد سازوبر کش غنیمت اوست وسعدسازو بر کی را به وی داد که به‌هفتاد هزار فروخحت.....یی

�جلد پنجم ۱۳۳

شعبی گو بد: زهره به جالئوس رسید و بدوحمله برد و تیر انداعت که به هدف رسید وجون رو به‌روشدند ضر بتی زد واورا از پای در آورد.

زهره آنر وز موهای بافته داشت. وی در جاهلیت‌اعتباری یافته‌بود ودراسلام

داشت بیوشید که هفتاد و چند هزار میارزید وچون پیش سعد آمدرسازوب رگ را از اوبگرفت و گفت : «جرا منتطر اجازهٌ من نماندی؟» وبه عمر نامه‌نوشت وعمر به سعد نوشت: «بازهره چنین می کنی که چنان شجاعت نمود وهنوز جنک‌در پیش‌داری که می‌خواهی شاخحش را بشکتی وقلبش را تباه کنی» سازو بر گ وی را بده وهنگام‌عطا از کسان دیگر پانصد بیشتر به اوبده»

عصمه گوید: عمربه سعد نوشت: «من زهره را بهتر از تومی‌شناسم زهسره چیزی از سازوبرگی را که گرفته نهان نکرده اکر آنکه‌دربارة اوسعایت کرد دروغگو باشد حداوی را با دوطوق دربازوان دچار یکی چون زهره کند. من گفته‌ام هر که مردی را بکشد» ساز وبرگ وی از آن او باشد.»

سعدساز وبرکت رابه زهره داد که آنرا به هفتاد هزار بفروخعت.

عامر گوید : آنها که در روز قادسبه سخت کوشیده بودند و از عطای عادی پانصد بیشتر گر فتند بیست وپنج کس بودند که زهره وعصمه ضبی‌و کلج از آن‌جمله بودند وجنگاوران ایام پیش سه‌هزار گرفتند که از اهل قادسیه بر تربودند .

بزیدضخم گوید: به‌عمر گفتند: «چه شوداگر اهل قادسیه رانیز چون‌جنگاوران ایام پیش عطادهی؟ »

گفت: «کسانی راکه در آن روزها نبوده‌اند به آنها ملحق نمی کنم»

گوید: وهم دربارةٌ اهلقادسیه به‌عمر گفتند: «چه‌شود اگر کسانی را که خانه و دیارشان دور بوده بر کسانی که نزديك خانةٌ خویش جنکیده‌اند امتیاز دهی؟»

گفت: چکونه‌آنها را به سب دووی دیارشان برجماعت نزديك که به دشمن

تاریت جضان

�سس سس

۱۷۴۲ ترجمهٌ تادیخ طبری

پیوسته بودند امتیاز دهم؟ آنها رابرابرنهادم که خو استم به‌نیکی گر ایند چر امهاجران با انصاریان که نزديك خانهٌ خویش می‌جنگیدند چنین نکردند؟»

سعیدبن مرزبان گوبد: وقتی رستم از جای برفت براستری نشست وچجون هلال‌به وی نزديك‌شد نیری بیند اخت که‌به پایش‌خورد وابرابر کاب‌دوخت که گفت: «بیابه »۲

آنگاه ملال به وی نزدیك شد ورستم فرود آمد وزیسر استر رفت وچون هلال بدودست نیافت رسمان را برید که بار براو افتادآنگاه فرودآمد وسرش را درهم کوفت.

شقیق گوید: به روز قادسیه که یکباره به عجمان حمله بردیم حدا هزیمتشان کرد وچنان شد که من به یکی از چابکسواران پارسی اشاره کردم که با سلاح‌کامل سوی من آمدو گردنش بزدم وساز وب رگش را بگرفتم.

سعید بن‌مرز بان گوید: در آنروز پارسیان پس‌ازهزیمت چنان شدند که‌هزیمت شد گان می‌شده‌اند» کشته شدند و کار بدانجا رسید که یکی از مسلمانان یکیشان

وب رگشان را بگرفت. کوید: سلمان به روز قادسیه یکه سو ار مسلمانان بود واز جمله کسانی بود که پس از هزیمت پارسیان بر آنها که پایمردی می کردند حمله برد. یکی دیگسر

۱- در متن کلمه پادسی است و نسخه بدا - نی‌است:«بیایه »

�جلد پنجم ۱۷۴۵

کوید: پس از آن سعد» قعقا ع وشرحبیل را به دنبال فراریانی فرستاد که راه عبدا لرحمان بن‌ربیعة ذوالنور بودکه برگروهی از پارسیان که‌برضد مسلمانان‌فر اهم بودند حمله برد وبا سواران عویش در همشان کوفت.

شعبی گو بد: سلمان بندهای کسان را بهتر از آن میشناخت که سلاح بندهای حیوان کشتنی را می‌شناسد. جایی که اکنون زندان است خانهةعبدا لرحمان‌بن‌ربیعه بود وجایی که میان آن وخانةٌ مختار است خانههسمان بود واشعث‌بن‌قیس‌محوطه‌ای راکه جلوان بود واکنون در خانهةٌ مختار افتاده به تبول خحسو است که باو دادند و سلمان بدو گفت: «ای اشعث؛ نسبت به من سخت جسور شده‌ای» بخدا اگر زمین را بگیری ترابه‌شمشیر می‌زنم» ببین از توچه میماند؟» واشعث از زمین چشم‌پوشید ومتعرض آن نشد.

طلحه‌گوید: پس از هزیمت سی‌وچندگروه پایمردی کردند وتن بمر گ‌دادند واز فرار شرم داشتند وخدایشان نابود کرد که سی و چند کس از سران مسلمانان به آنها پرداختند ودنبال فراریان نرفتند. سلمان بن‌ربیعه یه گروهی پسرداخت و عبدا لرحمن‌بن‌ر بيعةٌ ذوالنور به‌گروه دیگر پرداخت و کسانی از سران مسلمانان به گروههای دیگر پرداختند.

جنک این گروهها به دوصورت بود» بعضی تاب نیاوردند و گریزان شدندو بعضی دیگر پایمردی کردند تا کشته شدند .

از جمله سران فراری این گروهها هرمزان بودکه در مقابل عطار بود واهمو که در مقابل حنظلةن‌ربیع کاتب پیمبر صلی‌اللهعایه‌وسلم بود وزادبن بهیش که در

مقابل عاصم بن‌عمروبود و قارن که در مقابل قعقا ع‌بن‌عمروبود. گوید: از جمله کسانی که دل به مر کت داده بودند شهر بار پسر کنارا بو د کس4

در مقابل سلمان بود و پسر هربد که در مقابل عبدالرحمات بود وفرخان اهوازی که‌در

�بمرد وسعدبن‌ابی‌وقاص سلمی دختر حصفه را که‌زن وی بوده بود» به زنی‌گرفت و این بسال‌چهاردهم هجرت‌بود. آن سال عمربن‌عطاب سالار حج‌بود.

گوید: درهمین‌سالابوعبیدةبن‌جراحو ارد دمشق‌شد وزمستان را آنجا گذرانید. در تابستان هرقل بارو میان به‌انطا کیه آمد و ازمستعربان ازقبیلةً لخم وجذام وبلقین وبلی وعامله و قبائل قضاعه وغسان» بسیار کس‌با وی‌بود واز مردم ارمینیه نیز بسیار

وت ابو

هرقل در انطا کیه بماند وصقلار را که از حواجکان بود بفرستاد بایکصدهزار ک س که دوازده هزار کس از مردم ارمینیه بودند و سالارشان جرجه بود و دوازده هزار کس از مستعربان از غسان و قبایل قضاعه که سالارشان جبلةبن ایهم غسانی بودو بقیه از رومیان بودند وصقلار خواجهً هرقل سالار همگان بود .

گوید: مسلمانان با ببست‌وچهار هز ار کس که سالارشان ابوعبیده جراح بود برون شدند ودر رجب سال‌پانزدهم دربرمولتلاقی شد وجنگی سخت‌شد که‌رومیان به اردو گاه مسلمانان در آمدند و کسانی از زنان قریش به وقت در آمدن رومیان به اردو گاه مسلمانان شمشیر گر فتند ومردانه جنگیدند که امحکیم دختر حارث بن‌هشام از آنجمله بود.

گوید: وجنان بود که وقتی مسلمانان به مقابلةً رومیان می‌رفتند کسانی از قبیلةً لخم وجذام به آنها پیوسته بودند وچون شدت جنک را بدیدند گر یزان‌شدندو به دهکده‌های نزديك رفتند ومسلمانان را رها کردند.

عروةبنز بیرگوید: یکی از مسلمانان دربارة رفتار مردم لحم وجذام شعری

کفت بك بر مضمون: ترید بس... ۳5

�جلدپنجم ۱۷۴۷

« مردم‌لخم وجدام در کار گریز بودند»

رو ما ورومیان دز مرج به کشا کش بودیم»

«ا گر پس از این بیایند باآنهاکاری نداریم»

عبدالله بن‌ز بیر گوید : به سال یرموله با پدرم بودم و چون مسلمانان آرایش جنک گر فتند» زبیر زره پوشید وبراسب نشست وبه دو تن از غلامان حویش گفت : «عبدالله را پیش بار نکهدارید که نوسال است»

گوید: پس از آن برفت وبه سباه پیوست و چون مسلمانان ورومیان جنک انداختند جمعی را دیدم که بر تبه‌ای ایستاده بودند وجنک نمی کردند. من اسبی را که زبیر پیش بارنهاده بود بکرفتم وبرنشستم وسوی‌آن جمع رفتم وبا آنهاایستادم وبا خحودگفتم: «ببینم چه می کنند» ودیدم که ابوسفیان‌بن‌حرب با تنی چند از پیران قریش از مهاجران فتح مکه ایستاده بودند وجنگ نمی کردند و چون مرا دیدند که نوسال بودم به من توجه نکردند.

گوید: «بخدا چنان بودکه وقتی مسلمانان عقّب می‌رفتندو کار رومیان بهستر میشد می گفتند: «زردها» یشترء بیشتر» وچون رومیان عقب‌می‌رفتند ومسلمانان‌تفوق می‌بافتند می گفتند: «ای دریغ‌از زردها» .

ومن از کفتار آنها در شگفت بودم وچون خداوند رومیان ر اهزیمت کردوز ببر باز آمد قصهٌآن جمع را باوی‌بگفتم که خندید و گفت: «خحدایشان بکشد که از کینه دست برنمی‌دارند» اگر رومیان برماغلبه یابند به آنها چه می‌رسد؟ ما که‌برای آنها از رومیان بهتریم»

این اسحاق گوید: آنگاه حدای تبارك وتعالی نصرت آورد ورومیان وسیاهی که هرقل فراهم آورده بود هزیمت شدند و از سپاه روم از مردم ارمینیه و مستعربان هفتادهز ار کس کشته‌شد وخدا صقلارو باهانرا که‌هر قل‌همر اه وی‌فرستاده‌بوو بکشت.

�صسسم ‌ _ ‌ باس

۱۷۴۸ ترجمةٌ تادیخ طبری

پیش وی آوردند وبگفت تا شهر راآتش زدند.

گوید: درجنکك برمولك از مسلمانان از طايفةٌ بنی امیه»عمروبن‌سعیدبن‌عاص وابان بن‌سعید بن‌عاص و از بنی مخزوم»عبدا لله بن‌سفیان بن‌عبدالاسد و از بنی‌سهم»سعید بن‌حارث بن‌قیس کشته شدند.

گوید: در آخر سال پانزدهم هجرت » خداوند در عسراق رستم را بکشت و سپاهیان برموك پس از فراغت از جنک آنجا به كمك سعد در قادسیه پیکار کردند .

وجنان بود که وقتی زمستان برفت سعد از شراف سوی قادسیه روان شد و رستم خبر یافت وبه‌آهنگک وی برون شد وجون سعد از حرکت وی خبردار شد توقف کرد و به عمرنامه نوشت و كمك خحواست» عمر مغیرةبن‌شعبهة ثقفی را باچهار صد کس از مدینه سوی وی فرستاد» قیس بن‌مکشو ح مرادی را نیز با هفتصد کس فرستاد وبه ابوعبیده نوشت که هزارکس از مردان عویش را به کمك سعدبن‌ابی- وقاص سالار عراق فرست وابوعبیده چنان کرد وعیاض بن‌غنم فهری را سالار آن گروه کرد.

گوید: آن سال که سال پانزدهم بود» عمربن خطاب با سالارحج بود و چنان

نعمان گفت: «بخدا اگر قرشی باشد چیزی نیست بخدابا اوجنگ م ی کنم که قرشیان بند گان کسی هستند که غالب شود بخدا از محافظ‌حمایت نکنندو بی‌محافظ از دبار خویش بیرون نشوند.»

عبدالله بن‌ستان از این سخن خشمکین شد وص کرد تا وقتی بخفت براودر آمد و نیزه را به پشتش فرو کرد ما۰۰ کشت آنگاه پیش‌سعد رفت‌ومسلمان

�جلد پنجم ۱۷۴۹

شد .

گوید: وچون مغیرةبن‌شعبه وقیس‌بن‌مکشوح با همراهان عویش به‌سعدیسن ابی‌وقاص پیوستند» سوی رستم روان شد ودر قادس‌که ده‌کده‌ای مجاور عذیب بود فرود آمد ومردم؛ آنجا مقام گرفتند وسعد در قصر عذیب جاگرفت ورتم باسپاه پارسیان در قادسیه فرودآمد. سباه وی چنان‌که در دیوان وی به شمار آمده بجسز تبعه وغلامان شصت هزار کس بود. میان رستم وسپاه مسلمان‌ان عتیق» پل قادسیه, فاصله بود.

وجنان بود که سعد در منز خویش بیمار بود و قرحه‌ای سخت داشت و ابومححن بن‌حبیب ثقفی در قصر وی محبوس بود که به سبب شرابسخواری او را حبس کرده بود.

وچون رستم بیامد کس فرستاد که مردی هوشیار را پیش من فرستید که باوی سخن کنم که مغیرةبن شعبه را سوی او فرستادند. مغیره که موهای خود را به چهار دشته تابیده بود وپشت سروبالای‌گوش افکنده بود و بردی به تن داشت برفت تا پیش رستم که آنسوی پل عتیق در سمت عراق جای داشت ومسلمانان برسوی‌دیگر درسمت حجاز میان قادسیه وعذیب بودند.

رستم با مغیره سخن کرد و گفت : « شما عربان مردمی تیره روز و مستسمند بودید که به‌بازرگانی یا مزدوری یا سفر پیش مامی آمدید واز غذای مامی‌خوردیدواز آبمان‌می نوشیدید ودر سایه های مامی آرمیدید و برفتید و باران حویش را خواندید و آنها را نیز بیاوردید» مثال شما چون مردی است که با غ انگوری داشت و شغالی در آن دیدو با خودگفت يك شغال چیزی نیست اما شغال برفت و شغالان را به باغ حواند وجون فر اهم آمدند صاحب با غ بیامد وسوراخی راکه شغالان از آن آمده بودند بکرفت وهمه را بکشت .

« ام وائنم که مشتمتد»:, شما ......- ۱۱09 نه انل* 6 واداشتهع"امتنال ات گ دید

�۱۷۵۰ ترجمةٌ تادیخ طبری

که ما را از آبادانی دیارمان ومقابلةٌ دشمنانمان بازداشته‌اید وما شترانتان راگندم وخرما بار می کنیم وجامه به شما می‌دهیم از دیار ما بسروید که خدایتان بسلامت دارد. »

مغیره گفت: «چنانکه‌گنتی مستمند بودیم وبدتر از این بودیم» مرفه‌ترین مسا آنکس بود که پسر عموی خویش را می کشت ومال وی رامی گرفت و می‌خسورد؛ مرداروخون واستخوان می‌خوردیم» چنین بودیم تا خدا پیغمبری میان‌ما برانگیخت و کتاب‌بدو فرستاد که‌مارا سوی خدا ودین وی خواند» یکی تصدیق او کردودیگری تکذیب او کردو آنکه تصدبق کرده بود با آنکه تکذبب کرده بود بجنگید تا همه از روی یقین یا به ضرورت به دین وی‌گرویدیم که معلوم شد که وی صادق است و فرستادهٌ خداست واوبه ما فرمان دادکه با مخالفان خود بجنگیم و به ماگفت که هر کس از مابردین وی بمیرد به بهشت میر ود وهر که بماند بملك می‌رسد و بر مخالف خویش غلبه می‌یابد. ما ترادعوت می کنیم که به خدا وپیمبر او ایمان بیاری و به دین مادر آیی» اگر چنین کنی دبارت از آن تست و کسی جزبه رضای توواردآن نود و باید ز کات وخمس بدهی واگر نپذیری باید جزیه بدهی واگر نپذیری با تو می‌جنگیم تاحدامیان ما وتوداوری کند.»

آنگاه بگفت تا برعتیق بندزدند وهمه‌شب تاصبحگاه باعلف و خالك و نی بند می‌زدند وراه آماده شد.

گوید: مسامانان آرايش جنک گرفتند» سعد سالاری قوم‌را به خالدبن‌عرفطه هم پیمان بنی‌امیه سپرد؛ ميمنةٌ سپاه را به چویربن عبدالله‌بجلی داد و میسره را به قیس بن‌مکشو ح سپرد. آنگاه رستم حمله آورد و مسلمانان نیز حمله بردند. بیشتر

�جلد پنجم ۱۳۵۱

کرده بودند وغالب سرپوش آنها طناب بارها بود که هکس طناب بار خود را به سر می‌پیچید تا آنرا محفوظ دارد» پارسیان آهن پوش وقباپوش بودند وجنگی‌سخت کردند. سعد در قصر بود وجنگ را مسی‌نگریست وسلمه دختر خصفه که از آن پیش زن مثنی‌بن حارثه بوده بود با وی بود وجون سپاهیان به جولان آمدند گفت: «ای دریغ از مثنی که امروز مثنی ندارم. » وسعد سیلی برچهرة اوزد .

سلمی گفت: «اين کار را از روی غیرت و تر سکردی»

وچون ابومحجن که در قصر عذیب بود حرکت وجولان سپاه را بدید با زبراء کنیز سعد که به نزد وی محبوس بودگفت: «ای زبراء! مسرا رها کن وبه قید سو گند خدا تعهد می کنم که اگر کشته نشدم باز گردم که بند آهنین به‌پای من‌نهی.»

زبراء وی‌رارها کرد وبلقا اسب‌سعدرا بدوداد؛ ابومحجن به دشمن حمله برد سعد از بالای حصار می‌نگریست واسب خویش را می‌شناخت و نمی‌شناخت .

وقتی جنگ به سر رفت وخدا جمع پارسیان را هزیمت کرد بومحجن‌پیش زبراء باز گشت وپای خویش را در بندوی کرد وچون سعد از بالای حصار بیامداسب خو بش را دید که عرق کرده بود و بدانست که‌سوار آن شده‌اند واز زبراء پرسید و او قصهً ابومحجن را بگفت وسعد آزادش کرد .

محمدبن اسحاق کو بد: عمروبن معدیکرب با مسلمانان در قادسیه بود.

اسودنخعی گو بد: در قادسیه حضور داشتم و دیدم که نوجوانی از مردم نخع شصت تا هشتادتن از فرزندان آزادگان دا پیش می‌راند و گفتم: « حداوند فرزندان آزادگان را زبون‌کرد.»

قیس بن|بی‌حازم بجلی که در قادسیه با مسلمانان بودگوید: درجنک قادسیه یکی از ثقفیان با ما بود واز دین بگشت وپیش پارسیان رفت وبهآنهاگفت که محل مقاومت عربان جابی است که بجیله آنجاست.

کوید: ما يك جهارم سیاه ....-:سعن‌شانزده فیل سوی ما فرستادند و دوفیسل

�۱۷۹۵۲ ترجمهٌ تادیخ طبری

سوی باقی سپاه فرستادند وخار آهنین زیر پای اسبان ما می‌ریختند و تبر سوی ما می‌اند انعتند چندان که گفتی باران است و اسبان خویش را به هم. بسته بودند که‌فرار

بز باشد. »

گوید: آنگاه حدا رستم را بکشت و اردو گاه وی را باهرچه در آن بودغتیمت مسلمانان کرد. مسلمانان شش‌با هفت هزار کس بودند. آنکه رستم را بکشت‌هلال

تیری بینداخت که به پای اوخورد وپایش را به‌رکاب زین دوخت ورستم به پارسی می گفت: بیایه» بعنی چنین که آمد با چنين که هستی.

آنگاه هلال‌بن علفه به رستم حمله برد وخونش بریخت و سرش را ببرید و بیاوبخت وپارسیان عقب نشستند ومسلمانان به تعقیبشان رفتند واز آنها همی کشتند. وجون پارسیان به خراره رسیدند فرود آمدند وشراب وشیدند وغذاخوردند» آنگاه برون آمدند و در عجب بودند که تیرهایشان در عربان‌کار گر نبود. جالئوس بیامد و کره‌ای برداشتند که او تیری ژد و آنر ا سوراخ کرد و در آنجا بودند که سواران مسلمان در رسیدند وزهرةبن‌حویه تمیمی به جالنوس حمسله برد و او را بکشت و پارسیان هزیمت شدند وسوی ديرقره و آن سوی دیر رفتند وسعد با مسلمانان بیامد ومقابل پارسیانی که آنجا بودند موضعگ فتی هر آنجا عیاض‌بن‌غنم با کمگیان شام

تاریخ جصان

�جلدپنجم ۱۷۵۳

که یکهزار بودند در رسید وسعد از غنایم قادسیه به او و همراهانش سهم داد ۰ سعد از دمل خو یش دردمی کشید وجربر بن‌عبدالله شعری گفت بدین‌مضمون:

«من جریرم و کنيةٌ ابوعمرودارم»

«سعد درقصربود که خدا فیروزی داد»

ونیز بکی از مسلمانان شعری به این مضمون‌گفت:

«جنگیدیم تا خدا فیروزی داد»

ر«وسعد در قادسیه به در قصر پناه برده بود »

« از جنگ آمدیم وبسیار زنان بیوه شده بودند»

ر« اما درمیان زنان سعد کس بیوه بود»

گوید: وچون این سخنان به سعد رسید به نزدکسان آمد وعذرخویش‌بگفت ودملهایی را که درران و کفل خویش داشت به آنها بنمود ومسلمانان وی را معذور داشتند که سعد ترسو نبود. سعد به‌جواب گفتةً جریر شعری به این مضمون‌گفت:

«در بارةٌ بجیله آرزوئی‌ندارع»

«جز اينکه به‌روز شمار پاداش یابند»

«که سوارانشان با سواران رو به روشدند »

«وسو اران پیکار کردند»

«وفیلان به نبرد گاهشان آمد»

«که‌گویی به رونق شتران تندرو بود»

پس از آن پارسیان از دبرقره سوی مداین کریختند و آهنکت نهاوند داشتند طلاو نقره ودیباوپر ند وحریر وسلاح وجامه‌های کسری و دختران وی را بسردند و جز این هرجه بود به جا نهادند وسعد کسان از مسلمانان به تعقیب آنها فرستاد : خالدبن‌عرفطه هم‌پیمان بنی‌امیه را روانه کرد عیاض‌بن‌غنم ویاران وی راهمراه‌عا لد ک ده هاشم ن» هی اد فاص دا 99 فتاه و2 ک وم ی وه وه صد ال ۸ دا ۱۰

�۱۷۵۴ ترجمهةٌ تاریخ طبری

به‌میمنه گماشت وزهرةبن‌حويهةٌ تمیمی را به میسره‌گماشت خودسعد به‌سبب دردی که داشت بجاماند و جون درد وی برفت با بِقيهةٌ مسلمانان به دنبال آن کُروه روان شد و دربهرسیر نرسیده به دجله به آنها رسید وچون برساحل دجله اردو زدند و بارنهادند به جستجوی گدار بودند اما نیافتند تاکافری از مردم مداین پیش سعد آمد و گفت : «راهی به شما می‌نمایم که پیش از آنکه پارسیان چندان راهی‌طی کرده باشند به‌آنها

آنگاه برفتند تابه سیاهچال ساباط رسیدند وبیم کردند کمین دشمن آنجاباشد وبه تردید افتادند وبیمناك شدند و نخستین کس که با سیاه خسویش به آنجا در امد هاشم‌بن‌عتبه بود وچون گذشت شمشیر خود را برای مسلمانان تکان داد و بدانستند که چیزی که مایهةٌ ترس باشد اینجا نیست وخالدبن‌عرفطه آنها را عبور داد.

آنگاه سعد به مسلمانان پیوست وبه جلولا رسیدند که جماعتی از پارسیان آنجا بودند وجنگك جلولا رخ داد که خدا پارسیان را هزیمت کرد ومسلما نان‌پیش از آنچه در قادسیه‌گرفته بودند» غنیمت به دست آوردند ویکی از دخستران کسری و به قولی دختر پسر اوبنام منجانه کشته شد ویکی از شاعسران مسلمان شعری بدین مضمون گفت :

« چه بسیار کره اسبان نیکوی چاق»

« که بار جوان مسلمان را می‌برد »

«که در راه رحمان از جهنم رهایی یافته بود»

«واین به روز جلولا بودوروز دستهایی

�جلد پنجم ۱۷۵۵

«وروز حملةٌ کو فه»

«وروزی که دین کافران به رو در افتاد.»

آنگاه سعدفتحی راکة خداوند نصیب مسلمانان کرده بود به عمر نوشت» و عمرنوشت که به جای خود باش وجزاین چیزی مجوبید.

سعد بدو نوشت که ابنك چیزی نزديك به‌دست آورده‌ایم وزمیسن جلوروی ما کشاده است.

عمر وشت: بجای خود باش و پارسیان را تعقیب مکن وبرای مسلمانان خانةٌ هجرت ومنزلگاه جهادی درست کن وشطرامیان من ومسلمانان فاصله مکن.

سعد مسلمانان را در انبار فرود آورد که در آنجا بماندند وبه تب مبتلا شدند وبه آنها نساعت.

سرعد نامه نوشت وماجرارا به عمر خبر داد.

عمر نوشت : جز آنجاکه شترو گوسفند را نگودارد و علفزار باشد عربان را نکونباشد. در مجاورت شط بیابانی پیدا کن‌وبرای مسلمانان منزلی آنجا بجوی.

کگوید: سعد روان شد تا به محل کو بفه عمربن سعد رسید که پشه و تب‌داشت وبا کسان ساز کار نبود. آنگاه سعدحارث بن‌مسلمه و بقولی عثمان حنیف بنی‌عمری زاءکنه یکین از مردم انصار بود فرستاد که جایی را که اکنون‌کسوفه آنسجاست بیافت وسعد با مسلمانان آنجا فرود آمدند ومحل مسجد کوفه را معین کردند و برای مردم محله‌ها معین شد.

وچنان بود که عمر بن‌خطاب آن سال سری شامآمده بود ودر جابیه فرودآمد وایلیاشهر بیت‌المقد سگشوده شد.

وهم در اين سال ابوعبیدةبن‌جراح حنظلة بن‌طفیل سلمی را سوی حمعص

�۱۳0۵۶ ترجمةٌ تاریخ طبری

مداین کماشت.