تاریخ طبری:جلد پنجم:سخن از کار سلمهبنقیس اشجعی و کردان
سخن از کاد سلمابن قیس اشجعیو کردان
تاریت جصان|
�ودر راه خدای با منکرانحدای جنگ کنبدوچون با دشمنان مشرله خویشروبهرو شدید آنها را بهسه چیز بخوانید» به اسلامشان بخوانید اگر اسلام آوردندو حواستند درجای خویش بمانند» میباید از اموال خحویش ز کات دهند » از غنیمت مسلمانان سهم نداز ند واگر بخواهند با شما بيایند در حقوق وتکالیف همانند شمایند» اگسر اسلام نیاوردند بگویید جزیه دهند» اگر جزبه را پذیرفتند با دشمنان آنها جنگ کنید و آنها را باحراجشان واگذارید وبیش از توانشان بر آنها تحمیل نکنید اگر جزیبسه نپذیرفتند با آنها جنک کنید که خدابر آنها نصرتتان میدهد» اگر در قلعهای حصاری شدند و خو استند بهحکم خدا وحکم پیمپروی تسلیم شوند» تسلیم به کم خدا را نپذبرید که شما نمیدانید حکم خدا وپیمبروی دربارة آنها چیست ؟ اگر خواستند بهزمه خدا وذمه پیمبر خدا تسلیم شو ند ذمه حداوذمه پیمبر اورابه آنها ندهید و ذمه خود را عرضه کنید» اگُر باشما جنگیدند ناردی نکنید وخیانت نکنید و اعضای کشتگان را نبریدومولود مکشید.»
سلمهگو ید: برفتیم تا با دشمنانمشرلاخویش برخوردیم و آنها را به چیزهابی که امیرمومنان دستور داده بود دءعوت کردیم؛ از مسلمان شدنابا کردند» آنها رابه حراج دادن خواندیم که از پذیرفتن آن نیز ابا کردند» با آنها بجنگیدیم وخدا مارا ب رآنها ظفر داد» جنگاوران را بکشتیم وزن وفرزند اسیر کردیم و ااث را فراهم آوردیم.
رضایت دهید که آنرا پیش امیرمومنان فرستیم که اوپیکها وهزینهها دارد » گفتند: «بله رضایت میدهیم »
گوید: زیور را در جعبهای نهاد و ؛
تاریخ جصایر
از قوم خحویش را فرستاد و بدو گفت: �جلد پنجم ۱۰۳۳
«با این برنشین وچون بهبصره رسیدی به حساب جایزه امیرمومنان دوبار برداربخر وبرای خودت وغلامت توشه بار کن وسوی امیرمو منان حر کت کن»
فرستاده گوید: چنان کردم وپیش امیرمومنان رسیدم که مسردم را غذا میداد وهمانند چوپان برعصای خویش تکیه داده بود و بر کاسهها می گذشت ومی گفت : «یرفا! برای اینهاگوشت بیار برای اینها نان بیار» برای اینها آبگوشت بیار. »
ساده بود وغذابی که همراه داشتم بهتر از آن بود.چون مردم از غذا فراغت یافتند گفت: «یرفا! کاسهها را جمع کن.» آنگاهبرفت» مننیز ازدنباوی برفتم کهبهعانهای در آمد ووارداطاقیشدمن نیز اجازه خو استم و سلام گفتم. بهمن اجازهداد که وارد
ما را بیار.» نانکی باز یتون آوردند که مقداری نمك نکوبیده کنار آن بود.
عمر گفت: رام کلئومءنمی آبی باما از این غذابخوری؟»
گفت: «گویی مردی پیش توهست؟»
گفت: «آری و گویی از مردم این دیارنیست»
گوید: دراین وقت دانستم کهمرا نشتاشتهاست؛
زن گفت: «اگر میحواستی پیش مردان آیم از آنجامهها به من میپوشانیدی که ابنجعفر بهزن خود میپوشاند»
�۲۰۴ ترجمة تادیخ طبری
گوید: اندکی بخوردم» غذایی که با ود داشتم بهتر از آن بود» عمر نیز بخورد. هیچکس را ندیده بودم که بهتر از اوغذا بخوردکه دست ودهان عویش را به غذا نمباً لود»
آنگاه گفت: «نوشیدنی بیارید»
قدحی از آب آمیخته به آرد جو آوردند.
گفت: «به این مرد بده»
گوید: اند کیبنوشیدم» سویقی که همراه خود داشتم بهتر از آن بود. عمرنیز بگرفت و بنوشید تا قدح به پیشانی اوخورد و گفت: «حمد خدای که غذایمان دادو سیرمان کرد و نوشیدنی داد وسیرابمان کرد» گفتم: «امیرمقمنان بخورد وسیرشد و بنوشیدوسیر ابشد. اينك ایامیرموّمنان
وقت حاجت من است »
گفت: «مرحبا بهسلمةبن قیس وفرستادژوی» از مهاجران بگوی کهچکو نها ند؟»
گفتم: «ای امیرمومنان» جنانند که میخواهی» سالمند و بردشمنان فیروزمند »
گفت: «قیمتهاشان جگونه است؟»
گفتم: «سیار ارزان »
گفت: «گوشت جطور است که درخحت عرب است وعربان جزبا درخت خویش نیکو نباشند»
گفتم: «قیمت کاوفلان است وقیمت بزفلان است. ای امیرمومنانما برفتتم و با دشمنان مشرك خویش تلاقی کردیم و آنها را چنانکه فرمان داده بودی به اسلام خو اندیم که نپذیرفتند» به خراج خواندیم که نبذیرفتند با آنها جنگیدیم و خدایمان
�جلد پنجم 9 ۱۰۷۵ آوردیم» سلمه درمیان اثاث زیوری دید و به کسانگفست: «این کاری برای شما نخواهد ساخت» رضایت میدهید که آنراپیش امیرمومنان فرستم؟»
کفتند: «آری»
آنگاه جعبه را در آوردم وچونآننگینهای سر خوزرد وسبزرا بدیدبررجست ودست به تهیگاه نهاد و گفت: «خدا شکم عمررا سیرنکند»
گوید: زنان پند اشتند که میخواهم عمر را بکشم وسوی پرده دویدند. عمر گفت: رآ نحه را آوردهای بردار» برفاء! گردنش رابکوب»
گوید: من جعبه را مرتب می کردم و او گردنم را میگوفشت؛ گفتسم: «ای امیرمژمنان» مر کبم از رفتار مانده مر کبی به منده .»
گفت: «برفا! دوشتر از زکاتباوده» وقتی کسی را دیدی که بیشتر از توبدان
حاجت دارد شتر ان را بدوده»
سس
کفتم: «ای امیرمومنان چنین می کنم »
گفت: «بخدا اگر مسلمانان از آن پیش که این میانشان تقسیم شود به قشلاق رو ند باتوورفیقت کاری کنم که مثل شود »
کوید: برفتم تا پیش سلمه رسیدم و گفتم : «چه نامبارك بودکاری که به مسن گفتی! ب. پیش از آنکه بلیهٌ من وتومثلشود این زا میان کسان تقسیم کن.»
۳۳۹ میان مسلما نان تقسیم کرد نگین بود که به پنج درم وشش درم فروخته میشد وبیش از بیست هزار میارزید .
ابوجعفر گوید: در این سال عمر همسران پیمبرصلیاللهعلیه وسلم ر | به حج
برد واین آخرین بار بود که با مردمحج کرد. ابن حدیث را از واقدی آوردهاند. در همین سال عمر در کذشت.